0

جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

 
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

It was two weeks before Christmas, and Mrs. Smith was very busy. She bought a lot of Christmas cards to send to her friends and to her husband's friends , and put them on the table in the living-room .Then when her husband came home from work, she said to him, 'Here are Christmas cards for our friends, and here are some stamps, a pen and our book of addresses. Will you please write the cards while I am cooking the dinner?'

Mr. Smith did not say anything, but walked out of the living-room and went to his study. Mrs. Smith was very angry with him, but did not say anything either.

Then a minute later he came back with a box full of Christmas cards. All of them had addresses and stamps on them.

'These are from last year, ' he said. 'I forgot to post them.'

 

تمبر،مهر

stamp

هفته

week

خارج از

out of

مشغول،مشغول بودن

busy

در اینجا اتاق مطالعه

study

گذشته buy ،خرید

bought

عصبانی

angry

کارت در اینجا کارت پستال

card

هم،دیگر

either

فرستادن

send

 

 

قرار دادن

put on

 

 

شوهر

husband

 

 

اتاق نشیمن

Living-room

 

 

آشپزی کردن،پختن

cook

 

 

گذشتهsay،گفت

said

یک شنبه 19 دی 1389  8:41 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But, Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road!'

فرد در يك كارخانه كار مي‌كند. او همسري ندارد، و هر هفته پول خوبي به دست مي‌آورد. او به ماشين ها علاقه مند است، و هر ساله يك ماشين جديد مي خرد. او رانندگي با سرعت بالا را دوست دارد، و هميشه ماشين هاي كوچك، سريع و قرمز را مي‌ خرد. او بعضي از وقت ها مادر خود را با آن به بيرون مي برد، و او (مادرش) هميشه مي گويد، «اما، فرد، چرا تو با اين ماشين ها رانندگي مي كني؟ انگار كه ما رو جاده نشسته ايم!»

When Fred laughs and is happy. He likes being very near the road.

در آن هنگام فرد خوشحال بود و مي خنديد. او نزديك به جاده بودن را دوست داشت.

Fred is very tall and very fat.

فرد خيلي چاق و بلند قد است.

Last week he came out of a shop and went to his car. There was a small boy near it. He was looking at the beautiful red car. Then he looked up and saw Fred.

هفته‌ ي گذشته او از يك فروشگاه بيرون آمد و به سمت ماشين خود رفت. نزديك آن يك پسر كوچك قرار داشت. او در حال نگاه كردن به ماشين قرمز كوچك بود. در آن هنگام سرش را بالا گرفت و به فرد نگريست.

'How do you get into that small car?' he asked him. Fred laughed and said, 'I don't get into it. I put it on.'

پسر از وي پرسيد: چگونه وارد آن ماشين كوچك مي شوي؟. فرد خنديد و گفت، من داخل آن نمي‌شوم. آن را می پوشم.

دوشنبه 20 دی 1389  8:12 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

Joe Richards finished school when he was 18, and then his father said to him, 'You've passed your examinations now,Joe, and you got good marks in them. Now go and get some good work. They're looking for clever people at the bank in the town. The clerks there get quite a IN of money now.'

جو ريچارد وقتي كه 18 ساله بود مدرسه‌ اش را به پايان رساند، و در آن وقت پدرش به او گفت، جو، حال كه امتحانات خود را پشت سر گذاشته اي، و نمرات خوبي گرفته اي. حالا برو و يك شغل مناسب به دست بياور. در شهر به دنبال افراد باهوش براي كار در بانك مي گردند. منشي ها در آن جا پول خوبي به دست مي‌ آورند.

A few days later, Joe went to the bank and asked for work there. A man took him into a small room and gave him some questions on a piece of paper. Joe wrote his answers on the paper, and then he gave them to the man.

چند روز بعد، جو به بانك رفت و تقاضاي كار كرد. شخصي وي را به داخل اتاقي برد و كاغذي كه چند سوال بر روي آن نوشته بود به وي داد. جو جواب ها را بر روي كاغذ نوشت، و به آن مرد تحويل داد.

The man looked at them for a few minutes, and then he took a pen and said toJoe, 'Your birthday was on the 12th of June, Mr Richards?'

مرد براي چند دقيقه به كاغذها نگاه كرد، و يه قلم برداشت و از جو پرسيد، «آقاي ريچارد، تاريخ تولد شما در 12 ماه جون است؟»

'Yes, sir,' Joe said.

جو گفت:  بله قربان

'What year?' the man asked. 'Oh, every year, sir,' Joe said.

مرد پرسيد: چه سالي؟ و جو گفت: آه، هر سال، قربان

دوشنبه 20 دی 1389  8:16 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

می خواستم عملکردم را بسنجم

A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.

The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."

"Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn.

The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach, Florida." Again the woman answered in the negative.

With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
"Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job."

The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to!"


پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."

پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

دوشنبه 20 دی 1389  8:21 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

Do you know who I am?

One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.
The student asked, "Do you know who I am?"
The prof said, "No and I don't care."
The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"
The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.
 

روزي يك دانش‌آموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ي دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگه‌ي آزمون به سوي آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.
دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»
استاد گفت: «نه و اهميتي نمي دم»
دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»
استاد دوباره گفت نه.  بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول! و رفت سمت بیرون. او قبول شد.

دوشنبه 20 دی 1389  8:32 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

Mr White has a small shop in the middle of town, and he sells pictures in it. They are not expensive ones, but some of them are quite pretty. Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures. Then she took Mr White to one of them and said, 'How much do you want for this one?' It was a picture of horses in a field.

Mr White looked at it for a few seconds and then went and brought his book. He opened it, looked at the first page and then said, 'I want twenty pounds for that one.'

The woman shut her eyes for a few seconds and then said, 'I can give you two pounds for it.'

Two pounds?' Mr White said angrily. 'Two pounds? But the canvas cost more than two pounds.'

'Oh, but it was clean then,' the woman said.
 

آقاي وايت يك مغازه‌ي كوچك در وسط شهر داشت، و در آن تابلو مي‌فروخت. آن‌ها (تابلو‌ها) گران نبودند، ولي بعضي از آن‌ها واقعا زيبا بودند. شنبه‌ي گذشته خانمي به فروشگاه آمد و به تعداد زيادي از عكس ها نگريست. بعد يكي از آن ها را به آقاي وايت نشان داد و گفت: بابت اين يكي بايد چه قدر بپردازم؟ اون نقاشي، عكسي از تعدادي اسب‌ در مزرعه بود.

آقاي وايت براي چند ثانيه به آن نگاه كرد و سپس رفت و كتاب خود را آورد. كتاب را باز كرد، و به اولين صفحه نگاه كرد و گفت: من براي آن از شما بيست پوند مي خواهم .

آن خانم براي چند ثانيه چشم هايش را بست و گفت: من مي توانم براي آن دو پوند بدهم.

آقاي وايت با عصبانيت گفت: دو پوند؟ دو پوند؟ فقط قيمت پارچه‌ي آن بيش از دو پوند است.

آن خانم گفت: بله، در صورتي كه تميز بود!

دوشنبه 20 دی 1389  8:36 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پسر بازيگوش

Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, 'Why are you late today, Peter?'

'My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,' Peter answered

'To the headmaster?' his mother said. 'Why did she send you to him?'

'Because she asked a question in the class; Peter said, 'and none of the children gave her the answer except me.'

His mother was angry. 'But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn't she send all the other stupid children?' she asked Peter.

'Because her question was, "Who put glue on my chair?" Peter said.


پيتر هشت سال و نيمش بود و به يك مدرسه در نزديكي خونشون مي‌رفت. او هميشه پياده به آن جا مي‌رفت و بر مي‌گشت، و هميشه به موقع برمي‌گشت، اما جمعه‌ي قبل از مدرسه دير به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتي او (پيتر) را ديد ازش پرسيد «پيتر، چرا امروز دير آمدي»؟

پيتر گفت: معلم عصباني بود و بعد از درس مرا به پيش مدير فرستاد.

مادرش گفت: پيش مدير؟ چرا تو را پيش او فرستاد؟

پيتر گفت: براي اينكه او در كلاس يك سوال پرسيد و هيچكس به غير از من به سوال او جواب نداد.

مادرش عصباني بود و از پيتر پرسيد: در آن صورت چرا تو را پيش مدير فرستاد؟ چرا بقيه‌ي بچه‌هاي احمق رو نفرستاد؟

پيتر گفت: براي اينكه سوالش اين بود «چه كسي روي صندلي من چسب گذاشته؟»

دوشنبه 20 دی 1389  8:38 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستان دختر كوچولو

Whitebridge was a small village, and old people often came and lived there. Some of them had a lot of old furniture, and they often did not want some of it, because they were in a smaller house now, so every Saturday morning they put it out, and other people came and looked at it, and sometimes they took it away because they wanted it .

Every Saturday, Mr and Mrs Morton put a very ugly old bear's head out at the side of their gate, but nobody wanted it. Then last Saturday, they wrote, 'I'm very lonely here. Please take me,' on a piece of paper and put it near the bear's head.

They went to the town, and came home in the evening.

There were now two bears' heads in front of their house, and there was another piece of paper. It said, 'I was lonely too.'

وايت بريج يك روستاي كوچك بود، و سالمندان اكثرا مي‌آمدند و در آنجا زندگي مي‌كردند. بعضي از آن‌ها مقدار زيادي وسايل قديمي داشتند، و بعضي از آن‌ها را نمي‌خواستند، براي اينكه حالا در خانه‌ي كوچكتري بودند، بنابراين هر شنبه صبح آن وسايل را بيرون مي‌گذاشتند، و ديگران مي‌آمدند و آن ها را نگاه مي‌كردند و بعضي از وقت‌ها اون چيزي را كه مي‌خواستند برمي‌داشتند.

هر شنبه، آقا و خانم مورتون يك سر خرس (عروسكي) كه خيلي زشت بود را در يك طرف دروازه مي‌گذاشتند، اما كسي اونو نمي‌خواست. بنابراين شنبه‌ي گذشته، روي يك تكه كاغذ نوشتند «من اينجا خيلي تنها هستم. لطفاً مرا بگيريد» و آن را نزديك سر خرس گذاشتند.

آن ‌ها به شهر رفتند، و عصر به خانه برگشتند.

حالا دو تا سر خرس (عروسكي) در جلو خانه وجود داشت، و همچنين يك تكه كاغذ ديگه كه بر روي نوشته بود، «من هم تنها بودم»

دوشنبه 20 دی 1389  8:44 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes.

It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats.

Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered.

Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him.

'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'.


خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن‌ها بچه‌هاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همه‌ي آن‌ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.

زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود مي‌گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.

سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.

در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟

او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند مال من باشند. چون من مال خودمو گم كردم.

دوشنبه 20 دی 1389  8:48 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستان هاي زيباي انگليسي

THE APPLE TREE

 

   Peter climbed the wall to reach the apples that were growing on the apple tree on the other side of the wall. He picked half-a-dozen and hid them in his pockets.

 

   As he was jumping down again he slipped and fell. The fruit in his pockets was squashed. He did not hurt himself, but he could not eat the apples either. He ran home and quickly washed his trousers before his mother would find out what had happened

 

درخت سيب

پيتر از ديوار براي دسترسي به سيب هايي كه روي درخت آن طرف ديوار روييده بودند بالا رفت.  او نيم جين چيد و در جيبش مخفي كرد.

هنگامي كه مي‌خواست دوباره پايين بيايد پايش سر خورد و افتاد. ميوه در جيبش له شد. او به خودش صدمه نزد، اما هرگز نتوانست سيب‌ها را بخورد. او دويد خانه و قبل از اينكه مادرش بفهمد چه اتفاقي افتاده است به سرعت شلوارش را شست.

دوشنبه 20 دی 1389  8:55 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

Three Rooms in Hell
A man dies and goes to Hell. The Devil meets him at the gates and says  "There are three rooms here. You can choose which one you want to spend eternity in ". The Devil takes him to the first room where there are people hanging from the walls by their wrists and obviously in agony.
 The Devil takes him to the second room where the people are being whipped with metal chains. The Devil then opens the third door, and the man looks inside and sees many people sitting around, up to their waists in garbage, drinking cups of tea. The man decides instantly which room he is going to spend eternity in and chooses the last room. He goes into the third room, picks up his cup of tea and the Devil walks back in saying  "Ok, guys, tea break’s over, back on your heads! "

سه اتاق در جهنم
مردي مرد و به جهنم رفت. ديو جهنم او در محل ورود ديد و گفت: اينجا سه اتاق وجود دارد. شما مي‌توانيد هر كدام را كه مي‌خواهيد انتخاب كنيد و تا ابد در آن زندگي كنيد. ديو او را به اتاق اول برد جايي كه مردم در آن جا از مچ دست آويزان بودند و آشكار در عذاب بودند.
ديو او را به اتاق دوم برد جايي كه مردم در حال كتك خورد با زنجيرهاي آهني بودند. ديو در سوم را باز كرد، و مرد به داخل نگاه كرد و ديد مردم زيادي دور هم نشسته‌اند و از كمر به بالا در زباله ، در حال خوردن چاي، مرد بي درنگ تصميم گرفت كه در كدام اتاق مي خواهد مادام العمر بماند و آخرين اتاق را انتخاب كرد. او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چايش را برداشت و ديو برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم، سراتونو برگردونيد تو آشغالا.

دوشنبه 20 دی 1389  8:59 AM
تشکرات از این پست
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

شما مردها همه مثل همید!

Mr and Mrs Yates had one daughter. Her name was Carol, and she was nineteen years old. Carol lived with her parents and worked in an office. She had same friends, but she did not like any of the boys very much.

Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'

'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'

'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?".


آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار مي‌كرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.

در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار مي‌كرد. آن‌ها اكثرا با هم بيرون مي‌رفتند، و او دو بار به خانه‌ي والدين كارول رفت، و هفته‌ي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"

پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"

دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه ژوئن ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟

دوشنبه 20 دی 1389  9:04 AM
تشکرات از این پست
gazalsabz
gazalsabz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 1125
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاسخ به:داستان دختر كوچولو

Electronic Brain

 

The designer was boasting that his electronic brain could do anything. He told a sincere friend to ask it any question he wanted. The friend asked the brain, “Where is my father now?” The brain answered, “Your father is fishing.” The friend laughed and said “My father, Robert, is at his office, I’ve just spoken to him on the phone!” The brain machine said, “Robert is at his office; your father is fishing!”

 

مغز الکترونیکی

 
طراح یک مغز الکترونیکی داشت در مورد این که اختراعش می تواند هر کاری بکند اغراق می کرد. او به یک رفیق صمیمی گفت که از دستگاه هر سؤالی که تمایل دارد بپرسد. دوستش از دستگاه پرسید: «پدر من اکنون کجاست؟» مغز الکترونیکی پاسخ داد: «پدر تو در حال ماهیگیری است.» دوستش با خنده گفت: «پدر من، رابرت، الان در اداره اش است. من همین الان با او تلفنی صحبت کردم!» دستگاه پاسخ داد: «رابرت در اداره اش است؛ پدر تو در حال ماهیگیری است!»
دوشنبه 20 دی 1389  1:52 PM
تشکرات از این پست
gazalsabz
gazalsabz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 1125
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاسخ به:داستان دختر كوچولو

جک انگلیسی

 

Jack was attending the funeral service of the richest man in the city.
Beacause he was weeping bitterly, a man asked sadly, " was the deceases one of the dear relatives? "No" said jack.
" Then why are you crying?" asked the stranger. " Because I'm not one of the relatives," answered jack.

 

جک به مراسم تشییع جنازه ثروتمندترین مرد شهر رفته بود. چونکه او زارزار می گریست ، مردی با تاثر از او پرسید. " آیا متوفی از بستگان عزیز شما بود؟"
جک گفت ، " نه "
آن غریبه پرسید : " پس چرا دارید گریه می کنید؟ "
جک پاسخ داد ، " چون که یکی از بستگانش نیستم.

 

دوشنبه 20 دی 1389  1:53 PM
تشکرات از این پست
gazalsabz
gazalsabz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 1125
محل سکونت : آذربایجان شرقی

پاسخ به:داستان دختر كوچولو

Mother & Girl

 

One summer day, when tourists were lining up to enter a stately house, an old gentleman whispered to the person behind him, “Take a look at the little fellow in front of me with the poodle cut and the blue jeans. Is it a boy or a girl!?” “It’s a girl,” came the angry answer. “I ought to know. She’s my daughter.” “Forgive me, sir!” apologized the old fellow. “I never dreamed you were her father.” “I’m not,” said the parent with blue jeans. “I’m her mother!”

 

مادر و دختر

 

یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»

 
دوشنبه 20 دی 1389  1:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها