مانده بودم بنویسم!؟ ایام شهادت کوثر رسول خدا است ، او که در مقام " فداها ابوها است" ، او که دختر رسول خدا ، همسر امیرچه المومنین و مادر یازده امام است، او که حلقه وصل نبوت و امامت است، مانده بودم در وصف حضرت زهرا چه بگویم،او که خود و فرزندان و پدر و همسرش نگهدار ما هستند و این فرزندش سید علی خامنه ای است که خون فاطمی و علوی در رگهایش می جوشد و نایب امام زمان و جانان ماست. زهرای عزیزی که نام مبارکش رمز عملیات های رزمندگان اسلام بود و فرزندان خمینی کبیر در جبهه ها احساس می کردند که فاطمه مادر آنها هم هست و محبت مادرانه به آن حضرت داشتند و در پشت پیراهن های خاکی شان می نوشتند " می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم".
دیدیم بهترین هدیه اتفاقی است که برای خودم افتاد و یاد زهرای مرضیه سلام الله علیها را در من زنده کرد. همان را تقدیم شما می کنم:
چند وقت قبل ، خدا به ما افتخار حضور در منزل شهید سرافرازی را به همراه تعدادی از دوستان داد. این خانواده با عظمت در یکی از محلات جنوب تهران زندگی می کنند و فرزند بزرگوارشان در عملیات والفجر مقدماتی در بیست و یکم بهمن ماه 1361 به درجه رفیع شهادت رسیده است. مادر و پدر شهید با گرمی ما را پذیرفتند و از ما پذیرایی کردند. از آنها خواستیم خاطره ای از شهیدشان بگویند. آنها طفره می رفتند و تعارف می کردند که همه شما فرزندان ما هستید. او رفت شما به جای آنها ، یک فرزند در راه خدا دادم و خدا این همه فرزند به ما داد.
ولی وقتی اصرار ما را مشاهده کردند ابتدا پدر شهید از عظمت همسر خود گفت و این خاطره را تعریف کرد : من شدیدا به فرزندمان علاقه اشتم او شاید دربین بقیه فرزندانم استثنا بود. آنقدر اخلاق خوب و با صفایی داشت که دل مرا برده بود. هیچگاه به من کمترین بی احترامی نکرد، خیلی به اسلام علاقه داشت، هیچ وقت از من تقاضایی نکرد چون وضع مالی من خوب نبود، حتی یک بار دیدم که شلوارش را وصله زده و پوشیده است. این در حالی بود که او به دبیرستان می رفت و در اوج جوانی بود. به او گفتم محمد باباجان شلوارت وصله دار است بیا برویم یک شلوار بخریم. او گفت مگر امیرالمومنین خودش کفشش را وصله نمی زد و لباس وصله دار نمی پوشید؟ پدر ادامه داد وقتی فرزندم شهید شد و من از همه جا بی خبر بعد از ظهر از سر کار برگشتم. همسرم برایم چای آورد
- حاجی وقتی می خواهی میوه بخری چه کار می کنی؟
- معلومه از فروشنده یک پاکت می گیرم و سعی می کنم میوه های درشت و بدون لک و خلاصه بهترین ها را انتخاب کنم.
- خوب خدا هم بچه ما را پسندید و از ما خرید و پیش خودش برد.
من اصلا نتوانستم عکس العملی نشان دهم. مانده بودم چه بگویم؟ گریه کنم ، حرفی بزنم ، فقط می دانم گفتم الحمد لله راضی هستیم به رضای خدا. و سپس از او خواستم که شرح حادثه را بگوید. که خوب است از زبان خودش بشنوید:
صبح زود تلفن زنگ زد و پرسید خانه فلانی است؟ گفتم بله بفرمایید. گفت مادر جان از تعاون سپاه زنگ می زنم. محمد پسر شماست؟ گفتم بله! گفت به شما تبریک می گویم. او شهید شده است. تشکر نموده و به آرامی خداحافظی کردم. این خبر را به هیچکس نگفتم. در فکر بودم که چگونه این خبر را به پدرش بگویم. چون از جان او بیم داشتم و احتمال می دادم از شنیدن خبر شهادت محمد سکته کند.و بقیه ما جرا همانطور بود که ایشان فرمودند.
. . . صحبت این پدر و مادر با عظمت شهید تمام شده بود. اما من در فکر فرو رفته بودم که خدایا چه کرده ای؟! چه مردان و زنان با عظمت و بزرگی آفریده ای؟! چه انسان های با معرفتی خلق کرده ای؟! بی نام و نشان در گوشه و کنار این مملکت زندگی می کنند و قدم در جای پای حضرت فاطمه می گذارند و هیچ ادعایی نیز ندارند و بعد یاد حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم که چه مصیبتهایی کشید. مصیبتهایی که خودشان فرمودند اگر ذره ای از آنها به روزها می خورد آنها را مانند شب تاریک می کرد. اما ذره ای از آنها را به شوهرش امیرالمومنین نفرمود و هیچگاه در نزد همسرش سر به شکایت برنداشت. حتی هنگامی که سر مبارکش بر روی زانوی امیرالمومنین بود زهرا شروع به اشک ریختن کرد. امیر علیه السلام پرسیدند : زهرا جانم چرا گریه می کنی؟! فرمود برای مظلومیت و غریبی تو که بعد از من تنها می شوی. بی دلیل نبود که امیرالمومنین آن فاتح خیبر سردار سپاه رسول خدا در هنگام غسل دادن پیکر مطهر زهرا با آن که به فرزندان خردسالش گفته بود آهسته گریه کنند ناگهان دست از غسل کشید و سر بر دیوار گذاشت و بلند بلند گریه کرد. اسماء از او پرسید : یا علی دستور دادی بلند گریه نکنیم چرا خودتان اینطور ضجه می زنید؟! فرمودند : اسماء دستم به بازوی کبود شده و ورم کرده زهرای عزیزم خورد. او حتی این مصیبت را از من هم پنهان کرده بود.