تاریخ را دوست دارم. اسمش هم که می آید ته دلم قند آب می شود. شاید هم عاشقش هستم. نه مثل بقیه. نه مثل معلم تاریخ. یک جور دیگر. مثل خودم. عاشق راه رفتن در خیابان کوشک مصری با آن عمارت های قدیمی اش که به قول خودمان «کوچه وزارت»! است و الآن که میخواستم اسم کوشک مصری را بنویسم، به ذهنم فشار آمد!
عاشق ساختمان ایران باستان، نه محتویاتش، سکه هایش، کاسه بشقاب هایش، ... که بعدا اضافه کرده اند؛ فقط ساختمانش و آن طاقی بزرگ ورودی.
عاشق اینم که به عمارت های قدیمی نگاه کنم و تصور کنم صد سال پیش که رونق داشته اند، آدم هایش چطور بوده اند؟ چه میکرده اند؟ چه می گفته اند؟ چه حسی داشته اند؟ مو به تنم سیخ می شود از عشق اینکه کاش می شد آدم یک سَری به آن گذشته ها بزند و همه چیز را ورای ذهن و تصوراتش، از نزدیک حس کند. یک جور طی الزمان! وقتی به این جور جاها می روم، از این محصور بودن در زمان حرصم می گیرد.
بله، عاشق تاریخم. به خصوص همین چهل، پنجاه، شصت سال پیشش که آثارش هنوز وجود دارد و آدم می تواند با آن ها حس بگیرد!
اما یک جای تاریخی هست که عاشقش نیستم. یک جایی که یک بار رفتم و حس می کنم برای هفت پشتم بس است. یک جایی که برایش احترام قایلم؛ اما وقتی به آدم هایش فکر میکنم و تصور میکنم که چه میکرده اند و چه می گفته اند و چه حسی داشته اند، روحم پس می افتد. یک جایی که به لطف دکوراتورهایش! این قدر زنده است و روح دارد که از هر جای تاریخی دیگری بیشتر درگیرت می کند و هنوز «بوی خون» و «زجرِ درد» از سلول های انفرادی اش به سلول های ادراکی ات نفوذ می کند.
من عاشق تاریخم. اما این بار، عشقش کار دستم داد!
پایم را که از در کوچکش بیرون گذاشتم، تصمیم گرفتم دیگر آنجا نروم.
موزه عبرت، زندان ساواک.