0

مرغ افسانه؛سهراب سپهری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مرغ افسانه؛سهراب سپهری


مرغ افسانه؛سهراب سپهری


پنجره اي در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بيرون پريد.

ميان بيداري و خواب

پرتاب شده بود.

بيراهه فضا را پيمود،

چرخي زد

و كنار مردابي به زمين نشست.

تپش هايش با مرداب آميخت،

مرداب كم كم زيبا شد.

گياهي در آن روييد،

گياهي تاريك و زيبا.

مرغ افسانه سينه خود را شكافت:

تهي درونش شبيه گياهي بود.

شكاف سينه اش را با پرها پوشاند.

وجودش تلخ شد:

خلوت شفافش كدر شده بود.

چرا آمد؟

از روي زمين پر كشيد،

بيراهه اي را پيمود

و از پنجره اي به درون رفت.

***

مرد، آنجا بود.

انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد.

مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،

سينه او را شكافت

و به درون رفت.

او از شكاف سينه اش نگريست:

درونش تاريك و زيبا شده بود.

به روح خطا شباهت داشت.

شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند،

در فضا به پرواز آمد

و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت.

***

مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود.

وزشي بر تار و پودش گذشت:

گياهي در خلوت درونش روييد،

از شكاف سينه اش سربيرون كشيد

و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد.

زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت.

اوجي صدايش مي زد.

گياه از شكاف سينه اش به درون رفت

و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند.

بال هايش را گشود

و خود را به بيراهه فضا سپرد.

***

گنبدي زير نگاهش جان گرفت.

چرخي زد

و در معبد به درون رفت.

فضا با روشني بيرنگي پر بود.

برابر محراب

وهمي نوسان يافت:

از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود

و همه رؤياهايش در محرابي خاموش شده بود.

خودش را در مرز يك رؤيا ديد.

به خاك افتاد.

لحظه اي در فراموشي ريخت.

سر برداشت:

محراب زيبا شده بود.

پرتويي در مرمر محراب ديد

تاريك و زيبا.

ناشناسي خود را آشفته ديد.

چرا آمد؟

بال هايش را گشود

و محراب ا در خاموشي معبد رها كرد.

***

زن در جاده اي مي رفت.

پيامي در سر راهش بود:

مرغي بر فراز سرش فرود آمد.

زن ميان دو رؤيا عريان شد.

مرغ افسانه سينه او را شكافت

و به درون رفت.

زن در فضا به پرواز آمد.

***

مرد در اتاقش بود.

انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد

و چشمانش از دهليز يك رؤيا بيرون مي خزيد.

زني از پنجره فرود آمد

تاريك و زيبا.

به روح خطا شباهت داشت.

مرده به چشمانش نگريست:

همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود.

مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد

و نگاهش به سايه آنها افتاد.

گفتي سايه پرده توري بود

كه روي وجودش افتاده بود.

چرا آمد؟

بال هايش را گشود

و اتاق را در بهت يك رؤيا گم كرد.

***

مرد تنها بود.

تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد.

وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود.

وزشي ناپيدا مي گذشت:

تصوير كم كم زيبا مي شد

و بر نوسان دردناكي پايان مي داد.

مرغ افسانه آمده بد.

اتاق را خالي ديد

و خودش را در جاي ديگر يافت.

آيا تصوير

دامي نبود

كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟

چرا آمد؟

بال هايش را گشود

و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد.

***

مرد در بستر خود خوابيده بود.

وجودش به مردابي شباهت داشت.

درختي در چشمانش روييده بود

و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد.

رگ هاي درخت

از زندگي گمشده اي پر بود.

بر شاخ ردخت

مرغ افسانه نشسته بود.

از شكاف سينه اش به درون نگريست:

تهي درونش شبيه درختي بود.

شكاف سينه اش را با پرها پوشاند،

بال هايش را گشود

و شاخه ار در ناشناسي فضا تنها گذاشت.

***

درختي ميان دو لحظه مي پژمرد.

اتاقي به آستانه خود مي رسيد.

مرغي بيراهه فضا را مي پيمود.

و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.


ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 17 بهمن 1393  3:33 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها