نامه یک دوست برای من
بانو
هنوز سفره دلم را برایت باز نکرده بودم
که رفتی
بی سرو صدا و بی خبر
و بعد هرچه پروانه به دنبالت روانه کردم
حتی پشت سرت را هم نگاه نکردی
و حالا هر وقت نسیم
موهای مارا بهم می ریزد
می دانیم که حالت خوب است
تازه ترین تصویرم را برایت فرستادم
تا تو بدانی هنوز هم
در هوای تو نفس می کشم
و هنوز نمی دانم با تصویرم چه کردی
ای کاش هنوز هم
وقتی به یاد هم می افتادیم
می توانستیم لبخند بزنیم
وحالا رویای باتو بودن
تمام زندگیم را چنگ می زند
و تصویر چشمان تو
در تمام زندگیم موج می زند
نازنینم بخند تا تمام زندگیم بلرزد
و حالا در آخرین دم روزهای هفته
کار من دعا کردن به جان تمام نفس هائیست که باقی مانده
چقدر در آرزوی بودن با تو نفس بکشم
تو راضی می شوی برگردی ؟
تا کجای دنیا را به دنبالت با پاهای پیاده بروم
خوشحال می شوی ؟
تو بگو چقدر دیگر دعا بخوانم
صدایم به آسمان خواهد رسید؟
می خواهم بروم و دعا بخوانم
تو را به گلهای چادر نمازت
پیش از آنکه بنفشه ای بکارم برگرد