سفر
:``• سفر •``:
با سلامی دیگر، به همه آنهایی، که تو را می خوانند
که دگر فرصت دیدار شما، نیست مرا
نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود
مهربانی آمد، دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به او میگفتم، کارهایی دارم، ناتمامند هنوز
او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا
هر چه در کاغذ این عمر نوشتی، تو، بس است
وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر
من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز
تاب دوری مرا، او ندارد هرگز
خواهرم، نام مرا میگوید، پدرم اشک به چشمش دارد
کارهایی دارم، ناتمامند هنوز
من گمان میکردم،
نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
من گمان میکردم، مثل هر دفعه قبل
می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟
او به آرامی میگفت: این دگر ممکن نیست
دم در منتظرم، زودتر راه بیفت
روح مهمان تنم، چمدانش برداشت
گونه کالبدم را بوسید
پیکر سردم، بر جای گذاشت
رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند
چشم من خیره به دیوار، بماند
قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
و چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود
یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد
چشم هایم را بست،گفت ای طفلک مادر اکنون، میتوانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگی ام افتادم،که مرا میخواباند
باز خواباند مرا،گر چه بی لالایی
پدرم دست مرا سخت فشرد، وخداحافظی تلخی کرد
خواهرم اشک به چشم، ساک من را بست
رادیویی کوچک، و لباسی که خودش هدیه نمود
جانمازم بوسید، گوشه ساک نهاد
و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آنکه مادر، چشمهایم را بست
او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم،
تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو میبارید
گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر،
فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس
یک نفر آمد او را برداشت و به او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را،
احساس نمی کردم هیچ
باورم شد که مرا میخواند و دلش سخت مرا می خواند
یک نفر تسلیتی داد و، مرا برد که برد
صبح فردا همگی جمع شدند، با لباسانی سیاه و نگاهانی
سرخ پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست برود
و سفرباید کرد، تا بدانی که تو را میخواهند