امشب از آسمان ديدهي تو
روي شعرم ستاره مي بارد
در زمستان دشت كاغذها
پنجههايم جرقه ميكارد
شعر ديوانهي تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره ميسوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست!
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطرههاي الماس است
آْنچه از شب بجا مي ماند
عطر خواب آور گل ياس است
فروغ فرّخزاد