همیشه بر این سواحل راه می روم
همیشه بر این سواحل راه می روم
میان ماسه و کف
مد دریا اثر پاهایم را پاک می کند ،
و باد ، کف دریا را می برد
اما دریا و ساحلش
برای همیشه بر جایند .
روزی دستم را پر از مه کردم
سپس آن را گشودم
مه کرم ابریشمی گشت
دستم را بستم و گشودم ،
کرم ابریشم به پرنده ای تبدیل شد
دوباره ، دستم را بستم و باز کردم
در کف دستم مردی ایستاده بود
چهره اش غمگین و پرغرور
و بار دیگر ، دستم را بستم ،
هنگامی که گشودمش ،
چیزی جز مه در آن نبود .
در هنگام آوایی شنیدم سرشار از لطافت
فقط دیروز خود را در جهان هستی
چون ذره ای لرزان و بی آهنگ دیدم .
امروز ، می دانم که خود جهانم
و می دانم که زندگی در من
با لرزشی آهنگین می جنبد
در بیداری به من می گویند :
(( تو و جهانی که در آن زندگی می کنی
جز ذره ای ماسه
در ساحل بی انتهای دریایی بی پایان نیستید . ))
در رویا به آنها می گویم :
(( من خود دریای بی پایانم
و همه هستی بر ساحل من
ذره ای بیش نیستند . ))
تنها یک بار ، نتوانستم از سوال کننده بپرسم :
(( تو که هستی ؟ ))
اول اندیشه ی خدا یک فرشته بود .
و اولین کلام او انسان