0

داستان هایی از حضرت مهدی (عج)

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

♥دعای مهدی فاطمه در حق ما♥

سید بن طاووس می‌‌گوید: شبی در سامرا وارد سرداب امام زمان شدم، صدای ملکوتی امام را در حال مناجات با خالق یکتا شنیدم که می‌فرمودند:

 اَللّهُمَّ اِنَّ شیعَتَنا مِنّا خُلِقُوا مِنْ فاضِل طینَتِنا وَ عَجِنُوا بِماءِ وِلایَتِنا اَللّهُمَّ اَغْفِرْ لَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ ما فَعَلُوهُ اِتّکالاً عَلی حُبَّنا وَ وِلائِنا یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ لا تُوأخِذْهُمْ بِما اَقْتَرَفُوهُ مِنَ السَّیّاتِ اِکْراماً لَنا وَ لا تُقاصَّهِمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ مُقابِلَ اَعْدائِنا فَاِنْ خَفَّفَتْ مَوَازینُهُمُ فَثَقَّلْها بِفاضِلِ حَسَناتِنا.

پروردگارا، شیعیان ما از ما هستند، از زیادی گِلِ ما خلق شده‌اند و به آب ولایت ما عجین گشته‌‌اند، خدایا آنها را بیامرز و گناهانشان را عفو فرما.
پروردگارا، آنها را روز قیامت در مقابل چشم دشمنان ما مؤاخذه مفرما چنانچه میزان گناهانشان بیشتر و حسناتشان کم است از اعمال من بردار و به حسنات آنها بیفزای.

آقا جان شرمنده ایم....

 


 این مطلب به نقل از مرحوم علامه مجلسی قدس سره از ملحقات کتاب انیس العابدین و علامه میرزا حسین نوری قدس سره می‌باشد. بحارالانوار، ج 53، ص 302.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

چهارشنبه 15 مهر 1394  11:22 AM
تشکرات از این پست
salma57
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

راز دیدن امام

در «تهران»، استاد روحانی‌ ای بود که «لُمعَتین» را تدریس می‌ کرد. مطّلع شد که گاهی از یکی از طلّاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق ‌العادّه دیده و شنیده می ‌شود.
روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود و نویسندگان، چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می‌ شود و وی هرچه می‌ گردد، آن را پیدا نمی ‌کند و به تصوّر آنکه بچّه ‌هایش برداشته و از بین برده‌ اند، نسبت به بچّه‌ ها و خانواده عصبانی می‌ شود. مدّتی بدین منوال می‌ گذرد و چاقو پیدا نمی ‌شود و عصبانیّت آقا نیز تمام نمی ‌شود.

روزی آن شاگرد بعد از درس، به استاد می ‌گوید:
«آقا! چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته‌ اید و فراموش کرده ‌اید. بچّه‌ها چه گناهی دارند!» آقا یادش می ‌آید و تعجّب می ‌کند که آن طلبه چگونه از آن اطّلاع داشته است.

از اینجا دیگر یقین می‌ کند که او با اولیای خدا سر و کار دارد، روزی به او می‌ گوید: «بعد از درس با شما کاری دارم.» چون خلوت می‌ شود، می ‌گوید: «آقای عزیز! مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید. به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرّف می ‌شوید؟»

استاد اصرار می ‌کند و شاگرد ناچار می ‌شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می ‌گوید: «عزیزم! این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می ‌دانند، چند دقیقه‌ ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.»
مدّتی می‌ گذرد و طلبه چیزی نمی ‌گوید و استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد، جرئت نمی ‌کند از او سؤال کند. ولی به خاطر طولانی شدن مدّت، صبر استاد تمام می ‌شود و روزی به وی می ‌گوید:

«آقای عزیز! از عرض پیام من خبری نشد؟» می ‌بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می ‌کند. استاد می ‌گوید: «عزیزم! خجالت نکش. آنچه فرموده‌ اند، به حقیر بگویید؛ چون شما قاصد پیام بودی «و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین؛ چیزی جز ابلاغ و رساندن خبر بر عهده ی فرستاده نیست.»

آن طلبه با نهایت ناراحتی می ‌گوید:
«آقا فرمود: «لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم. شما تهذیب نفس کنید؛ من خودم نزد شما می ‌آیم.»



منابع: سیّدمهدی ساعی، به سوی محبوب. رضا باقی‌ زاده، «برگی از دفتر آفتاب»، ماهنامه  ی موعود، شماره 156.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

شنبه 16 آبان 1394  2:15 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

سفارش امام عصر(عج) به زيارت عاشورا

  سيّد احمد رشتى مى گويد: تاريخ 1280 هجرى قمرى به عزم زيارت بيت اللّه از رشت به تبريز رفتم و از آنجا مركبى كرايه كرده و روانه شدم، در منزل اوّل سه نفر ديگر با من رفيق شدند.

در يكى از منازل بين راه خبر دادند كه قدرى زودتر روانه شويم كه منزل آينده خطرناك و مخوف، است كوشش كنيد كه از كاروان عقب نمانيد.

از اين جهت دو سه ساعت به صبح مانده راه افتاديم. هنوز يك فرسخ نرفته بوديم كه هوا منقلب شد و برف باريدن گرفت. به طورى كه رفقا هر كدام سرهاى خود را به پارچه پيچيدند و تند رفتند. من هم هر چه كردم كه بتوانم با آنها بروم ممكن نبود. سرانجام از آنها عقب ماندم و ناچار از اسب پياده شده و در كنار راه نشسته و متحير بودم. مخصوصاً به خاطر ششصد تومان پولى كه براى هزينه سفر همراه داشتم، نگرانى بيشترى داشتم.

با خود گفتم: همين جا تا صبح مى مانم و به منزل قبلى برمى گردم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه داشته خود را به قافله مى رسانم.

در اين انديشه بودم كه در برابر خود باغى ديدم كه باغبانى با بيلش برف درختان را مى ريخت تا مرا ديد جلو آمد و گفت: كيستى؟

گفتم: رفقايم رفتند و من مانده ام و راه را نمى دانم.

به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه را پيدا كنى. من مشغول نافله شدم، نماز شب تمام شد باز آمد و فرمود: نرفتى؟

گفتم: واللّه راه را نمى دانم.

فرمود: جامعه بخوان.

من زيارت جامعه را از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم. از جا بلند شدم و زيارت جامعه را تماماً از حفظ خواندم.

باز آمد و فرمود: نرفتى و هنوز اينجايى؟

بى اختيار گريه ام گرفت، گفتم: آرى راه را نمى دانم.

فرمود: عاشورا بخوان.

زيارت عاشورا را نيز از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم. از جا بلند شدم و مشغول زيارت عاشورا شدم و همه اش را حتى لعن و سلام و دعاى علقمه را از حفظ خواندم.

 بار سوم آمد و فرمود: نرفتى و هستى؟

 گفتم: آرى نرفتم هستم تا صبح.

 فرمود: من هم اكنون تو را به قافله مى رسانم. سپس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و آمد.

 فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو. من هم پشت سر او سوار شدم و افسار اسبم را كشيدم، اسب اطاعت نكرد.

 فرمود: جلو اسب را به من بده. عنان اسب را به دست راست گرفت و راه افتاد. اسب در نهايت تمكين پيروى كرد.

 سپس دست مباركش را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟

 نافله ، نافله ، نافله ، سه بار تكرار كرد.

 آنگاه فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟

 عاشورا، عاشورا، عاشورا.

 سپس فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟

 جامعه ، جامعه ، جامعه.

 دقت كردم ديدم در وقت پيمودن راه به نحو دايره راه طى مى كرد. يك مرتبه برگشت و فرمود: اينها رفقاى شمايند كه كنار نهر آبى فرود آمده و براى نماز صبح وضو مى گيرند.

 پس من از الاغ پياده شدم و خواستم سوار اسبم شوم، نتوانستم آن آقا پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و به من كمك كرد تا سوار شدم و سر اسب را به طرف رفقايم برگردانيد. من در اين هنگام با خود گفتم اين شخص كه بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آنكه زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن نواحى نبود و چگونه با اين سرعت مرا به قافله رساند؟

 برگشتم پشت سر خود را نگاه كردم، كسى نبود.

 

منبع :خبرگزاری شبستان

 

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

چهارشنبه 4 آذر 1394  9:39 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

حکایت تشرفی به خدمت حضرت حجت(عج)

یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیش‌تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم.

علاّمه مجلسی‌رحمه الله می‌فرماید:
مرد شریف و صالحی را می‌شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیش‌تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی‌شد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن‌چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان‌علیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم‌گون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر می‌آمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنه‌ای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: می‌خواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمی‌گشت و می‌فرمود: این‌طور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: این‌جا را می‌شناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری می‌شناسم.
فرمود: پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم



پی نوشت:
بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176
منبع:جام

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 18 دی 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

نزدیک تر از جان

ارش برف هر لحظه شدت می گرفت و قامت درختان شهر را خم می کرد. سرمای هوا تا عمق استخوان آدمی نفوذ می کرد و کسی جرأت خارج شدن از خانه را نداشت.

شب جمعه بود. همیشه در چنین شبی، آيت اللّه بافقى و عده ای از طلاب راهی مسجد جمکران می شدند. سید مرتضی در خانه نشسته بود که یک دفعه این فکر به ذهنش خطور کرد که نکند استاد امشب هم در این سرما راهی جمکران شود. فکر و خیال امانش را برید و شال و کلاه کرد و سمت خانه ی استاد رفت. درست فکر کرده بود، آیت الله بافقی بر سر عهدش مانده بود و در آن سرما با پای پیاده، راهی مسجد شده بود.(1) در ابتدای جاده جمکران نانوایی بود که سید مرتضی را می شناخت. سید از او در مورد آیت الله بافقی و همراهانش پرسید و مرد گفت که ساعتی می شود که آنها رفته اند، شما به آنها نمی رسید.

 

سید مرتضی در حالی که نگرانی تمام وجودش را گرفته بود، به خانه برگشت و نزدیک صبح چشمانش سنگین شد و در خواب فرو رفت.

صبح جمعه سید یکی از طلبه ها را دید، که به مسجد جمکران رفته بود و از او نحوه ی رفتنشان را پرسید، جوان گفت: سید جان، جايت خالى بود، ديشب  آية اللّه بافقى ما را به طرف مسجد جمكران برد، نمی دانم به خاطر شدت اشتیاقمان بود یا علت دیگری داشت، آنقدر راحت رفتیم که انگار اصلاً برفى نيامده و زمين خشك است، به طرف مسجد جمكران رفتيم و خيلى هم زود به مسجد رسيديم، در آنجا كسى غیر از ما نبود و نمی دانستیم باید از شدت سرما چه کنیم. ناگهان ديديم سيّدى وارد مسجد شد و به حاج شيخ گفت: مى خواهيد براى شما لحاف وكرسى وآتش بياورم؟

آية اللّه بافقى با كمال ادب گفتند: اختيار با شما است.
آن سيّد از مسجد بيرون رفت و پس از چند دقيقه لحاف وكرسى و منقل و آتش آورد و با آنكه در آن نزديكى ها كسى نبود وسایل راحتى ما را فراهم کرد.

وقتى مى خواست از ما جدا شود يكى از همراهان به او گفت: ما بايد صبح زود به قم برگرديم، اين وسایل را به چه كسى بسپاريم؟

آن سيّد فرمود: هر كس آورده خودش مى برد.
او رفت و ما متعجب بودیم که اين آقا وسایل را از كجا به اين زودى آورد؟

طلبه ی جوان این ها را می گفت و سید مرتضی به پهنای صورت اشک می ریخت. آخر او یاد خواب دیشبش افتاده بود که امام زمان(ع) به او فرمودند:سيّد مرتضى! چرا ناراحتى؟

- اى مولاى من! ناراحتيم براى آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى است، زيرا او امشب به مسجد رفته و نمى دانم به سر او چه آمده است؟

و امام (ع) با نهایت مهربانی فرموده بودند:سيّد مرتضى! گمان مى كنى ما از حاج شيخ دوريم؟ همين الآن به مسجد رفته بودم و وسایل استراحت او و همراهانش را فراهم كردم.
سید با وجود اینکه به جمکران نرفته بود اما بخت با او یار بود، حالا او هم امام زمانش را دیده بود.


 
 
 
 پی نوشت:
1. در آن زمان  مسجد جمکران، راه ماشين رو نداشت ومردم مجبور بودند كه آن راه را پياده بروند.
 
منبع: كتاب مسجد جمكران؛ به نقل از ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان(ع)، گل نرگس؛ با تصرف و تلخیص.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 19 آذر 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

گرم ترین آغوش

شیخ مجتبی آرام در حیاط را باز کرد و در حالی که نعلینش را زیر بغل زده بود، بی صدا وارد خانه شد تا کسی او را نبیند. امشب هم مثل شب های گذشته با دست خالی به خانه آمده بود. وارد اتاق شد، مادر حضور پسرش را حس کرد و جلو آمد، از شدت ناراحتی و شرم چهره ی شیخ مجتبی سرخ شده بود. مادر سفره را باز کرد و گفت: پسرم، خدا را شکر هنوز قطعه ای نان خشک داریم، همان را با هم می خوریم.

 

بر سر سفره نشستند، صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. مادر از جایش برخاست و گفت: من در حیاط کار دارم، در را هم باز می کنم.

زن در را باز کرد، اما مرد نگذاشت در کامل باز شود و فقط از لای در پولی را به زن داد و گفت:« به آقا مجتبی بگویید، شما مورد نظر و توجه ما هستید و از نظر ما دور نیستید»

مادر وارد اتاق شد و حرف مرد را به شیخ مجتبی گفت. شیخ دیگر در حال خودش نبود و اشک می ریخت و با صدای بلند آه می کشید و حسرت می خورد که ای کاش خودم در را باز می کردم.

از آن شب شیخ مجتبی قزوینی خراسانی شروع کرد به توسل و ناله و زاری به درگاه صاحبش تا شبی خواب عجیبی دید. در عالم رویا شخصی کاغذی به شیخ داد که اطراف آن آیات قرآن و وسطش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و در آخر کاغذ کلمه ی الاربعین حک شده بود.

شیخ از خواب پرید و تا صبح چشم روی هم نگذاشت و خدمت استادش آیت الله میرزا مهدی اصفهانی رفت و تعبیر خوابش را پرسید. استاد جواب گفت: آیات قرآن و بسم الله حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید، اما الاربعین، اشاره به آن هنگامی دارد که شما خدمت حضرت(ع) می رسید.

چهل روز گذشت، شیخ آرام و قرار نداشت، دل در دلش نبود که انگار حسی از درون به او گفت که به حرم امام رضا(ع) برود، شیخ هروله کنان سمت حرم رفت و وارد صحن شد. در میان جمعیت، نگاهش فقط به نگاه یک نفر گره خورده بود. شیخ مجتبی امام زمانش را می دید که آغوش باز کرده و منتظر اوست. صاحب، بنده اش را در بغل گرفت.

 
 
 
منبع: متأله قرآنی(شیخ مجتبی قزوینی خراسانی)، محمد علی رحیمیان فردوسی، صص296-297؛ با تصرف و تلخیص

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 19 آذر 1395  9:14 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

عالمي كه با دعاي امام زمان(عج) به دنيا آمد

امروز پنجم رجب المرجب؛ روز بزرگداشت شيخ صدوق از بزرگان حديث و مفاخر جهان اسلام است.
 
عقیق:ابوجعفر محمد بن علي ابن بابويه قمي ملقب به شيخ صدوق از پيشتازان علم حديث و از مردان نامي جهان اسلام در سال ۳۰۵ ه. ق چون ستاره‌اي در آسمان روايت و فقاهت در شهر مقدس قم طلوع كرد. ولادت اين عالم فقيه با آغاز نيابت حسين بن روح سومين نائب خاص امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) هم زمان بوده است.

ولادت شيخ صدوق به دعاي امام زمان (عج)
عمر با بركت علي بن باويه پدر شيخ صدوق از پنجاه مي‌گذشت و هنوز فرزندي نداشت و بسيار دوست مي‌داشت كه خداوند به او فرزند صالحي عنايت كند، از اين رو به حضرت ولي عصر (عجل الله تعالي فرجه) متوسل شده طي نامه‌اي به وسيله حسين بن روح كه يكي از نمايندگان خاص امام زمان بود تقاضاي دعا كرد تا آن حضرت از خداوند، فرزند صالحي براي او بخواهد. ولي عصر (عج) دعا كرده و براي ابن بابويه نوشتند: «براي تو از خداوند خواستيم دو پسر روزيت شود كه اهل خير و بركت باشند.» پس از دعاي امام زمان بود كه ابن بابويه صاحب فرزندي شد كه نامش را محمد ناميد و بعد‌ها عالمي بزرگ و فقيه‌اي نام آور شد. او‌‌ همان شيخ صدوق است.

«من لايحضره الفقيه» كه از آثار اين بزرگوار مي باشد يكي از «كتب اربعه» شيعه است. اين كتاب در بردارنده نزديك به شش هزار حديث است كه بر اساس‍ موضوعات مختلف فقهى تدوين شده است.

شيخ صدوق در مقدمه اين كتاب شريف نوشته است: «من نخواستم مانند ساير مصنفان رواياتى را كه در هر موضوع رسيده است ثبت كنم بلكه در اين كتاب رواياتى را آورده‌ام كه بر اساس آن فتوا مى‌دهم و آنها را صحيح مى‌دانم و معتقد به صحت آنها هستم و ميان من و پروردگار حجت است.»


خواب ديدن شيخ صدوق و سفارش امام زمان به وي

شيخ صدوق در مقدمه اين كتاب مي‌نويسند به دليل حيراني شيعيان در امر غيبت، اندوهگين بودم تا اين كه شبي در عالم خواب حضرت ولي عصر(عج) را ديدم كه بر در خانه كعبه ايستاده است و من، با دلي مشغول و حالي پريشان، به او نزديك شدم. آن حضرت، در چهره من نگريست و راز درونم را دانست. بر او سلام كردم و پاسخم را داد. سپس فرمود: «چرا در باب غيبت كتابي تأليف نمي‌كني تا اندوهت را زايل سازد؟» عرض كردم: «يا ابن رسول اللَّه! درباره غيبت چيزهاي تاليف كرده‌ام». فرمود: «نه به آن طريق. اكنون تو را امر مي‌كنم كه درباره غيبت، كتابي تأليف كني و غيبت انبيا را در آن بازگويي».

از خواب برخاستم و تا طلوع فجر به دعا و گريه و درد دل و شكوه پرداختم. چون صبح دميد، تأليف اين كتاب را آغاز كردم.

جسد سالم شيخ صدوق بعد از هشتصد سال

اين عالم بزرگوار پس از گذشت هفتاد و چند سال از عمر شريف و پر بركتش در سال ۱۳۸۱ ه. ق دعوت حق را لبيك گفت و در شهر ري ديده از جهان فرو بست. پيكر پاكش در ميان غم و اندوه مردمان در نزديكي مرقد مطهر حضرت عبدالعظيم مدفون گرديد.

در عهد حكومت فتحعلي شاه قاجار در حدود سال ۱۲۳۸ ه. مرقد شريف صدوق كه در اراضي ري قرار دارد به دليل بارندگي‌هاي زياد خراب شده و رخنه‌اي در آن پيدا مي‌شود، براي تعمير مرقد اطرافش را مي‌كندند تا به سردابي كه مدفن شيخ صدوق بود برخورد مي‌كنند ناگهان بدن شريف صدوق را كاملاً سالم آنچنان كه گويا تازه از حمام آمده باشد مشاهده مي‌كنند و اثر خضاب را در انگشتان شريفش مي‌بينند. ۲۰ نفر از بزرگاني كه خود شاهد اين كرامت بوده‌اند مي‌توان به ميرزا ابوالحسن جلوه، حضرت آيت الله ملا محمد رستم آبادي و مرحوم والد حضرت آيت الله مرعشي نجفي حاج سيد محمود مرعشي نام برد.

روحش شاد، يادش گرامي و راهش پررهرو.

 
 

منبع:حج

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

دوشنبه 14 فروردین 1396  2:10 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها