0

داستان هایی از حضرت مهدی (عج)

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

چگونه جوان شراب خوار میهمان سفره امام زمان شد؟

حجت‌الاسلام والمسلمین حسین انصاریان، در کتاب "معاشرت" به بیان خاطره‌ای پرداخته است که خواندنی است: در محل زندگیم در تهران جوانى را می‌شناختم که از هیچ فسادى چون قمار و مشروب و رابطه نامشروع و پایمال کردن حق مردم امتناع نداشت و در میان آشنایان او نیز کسى نبود که بتواند او را از منجلاب فساد نجات دهد.

روزى براى دیدن و زیارت مردى مؤمن که فوق‌العاده به او علاقه داشتم، رفتم; مردى که از اوصاف حمیده و حالات کریمه برخوردار بود و براى مردم منبعى از خیر و کلیدى براى حلّ مشکلات بود، آن جوان درحالى که سر به زیر داشت و معلوم بود آتش طغیانش فرو نشسته و در حدى به آداب دیانت و اخلاق انسانى آراسته شده، نزد او بود، از گفتگویش با آن مرد نشان می‌داد که تغییر حال داده و از راه شیطنت به جاده هدایت قدم نهاده است و از جاده انحراف به صراط مستقیم وارد شده است.

با دیدن وضع او برایم مسلّم شد که نَفَسى الهى و دمى عیسوى قلب مرده او را زنده کرده و به راه خدا هدایتش نموده و او را از چاه هلاکت به درآورده و از منجلاب فساد نجات داده است.

از او پرسیدم چه پیش آمدى اتفاق افتاده و چه حادثه اى زیبا رخ داده که از شیطان و شیطنت بریدى و به حق و حق پرستان پیوستى؟

گفت : شب جمعه اى مست و لایعقل از کاباره اى به خانه می‌رفتم، در مسیر راه بر اثر خوردن زیاد مشروب و مستى بیش از اندازه کنار پیاده روىِ خیابان به زمین افتادم هوا گرگ و میش بود، کم کم داشتم از مستى و بیهوشى خارج می‌شدم، دیده باز کردم، دیدم روحانى با محبّتى سرم را به دامن گرفته و مرا نوازش می‌کند، از من خواست بپا خیزم و همراه او به مسجدى که نماز می‌خواند و هر صبح جمعه دعاى ندبه داشت بروم.

با شرمسارى و خجالت به او گفتم با این حال و وضعى که دارم مناسب مسجد نیستم!

گفت: اتفاقاً با همین وضع، مناسب مسجدى! با اصرار مرا به مسجد رفتن حاضر کرد، دست در دستم نهاد و مرا به مسجد برد، با محبت از من خواست وضو بگیرم و نماز بخوانم، پس از نماز مرا به دفتر مسجد برد و با دست خود برایم صبحانه آورد و از من خواست از سفره امام زمان تناول کنم شاید فضاى مسجد و نمازى که خواندم و لقمه اى که خوردم مرا درمان کند و به راه هدایت رهنمون شوم و سزاوار رحمت حق گردم.

" یَا أیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْکُم مَوْعِظَةٌ مِن رَبِّکُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِى الصُّدُورِ وَهُدىً وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ؛

اى مردم! یقیناً از سوى پروردگارتان براى شما پند و موعظه اى آمده، و شفا است براى آنچه از بیماری‌های اعتقادى و اخلاقى در سینه‌هاست، و سراسر هدایت و رحمتى است براى مؤمنان".

بر اثر دلسوزى و هدایت آن روحانى وارسته، از انحراف نجات پیدا کردم و به راه خدا آمدم و با دخترى مؤمن ازدواج کردم و از هدایتم و زندگیم در سایه لطف خدا و هم‌نشینی و رفاقت با آن روحانى دلسوز کاملاً راضى هستم.

شایان ذکر است، ‌کتاب "معاشرت" تألیف استاد حسین انصاریان در سال 1384 برای نخستین بار منتشر شده است و به موضوعاتی همچون اسلام آیین کامل، جایگاه معاشرت، مسئولیت عظیم مربیان، دوستان حقیقی و دشمنان دوست نما، انتخاب آگاهانه، همنشینان پاک و ناپاک، معاشرت با اهل بیت و حقوق معاشرت می‌پردازد.

 

منبع :کتاب "معاشرت" تألیف استاد حسین انصاریان

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

سه شنبه 19 اسفند 1393  9:32 AM
تشکرات از این پست
farhad6067
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

امام زمان(عج): زیارت عاشورا بخوان

حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا نعمتی در کتاب پر نور «در اوج تنهایی» می فرمایند:

یکی از طلاب علوم دینی اخیرا برایم نقل کرد که در 15 ذیقعده 1421 (بهمن ماه 1379) بعد از توسل به حضرت مهدی عج ، در عالم خواب یا مکاشفه، خود را در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا امام حسین علیه السلام دیدم. آقای بزرگواری که همه ی جان عالم به قربانش شود را دیدم که خطاب به حضرت سیدالشهداء علیه السلام و ضریح مطهر آن حضرت فرمود:« شما در کربلا تنها ماندید، من هم در این زمان تنها ماندم.»

آن طلبه پس از نقل جزئیاتی از خوابش می گوید: وقتی امام عصر عج مرا دید، به من توجه خاص نمود و فرمود:« زیارت عاشورا را بخوان».

من خواستم زیارت عاشورا را بخوانم ، به طور ناگهانی به جای خواندن زیارت به طور ناخودآگاه شروع به گریه کردم که دیدم آن حضرت خودشان مشغول خواندن زیارت شدند و من گوش می دادم و گریه می کردم.آن حضرت نیز گریه ی زیادی می کردند و با صدای بلند می فرمودند:«حسین جانم ، حسین جانم.»

امام عصر عج چنان زیارت عاشورا می خواندند که حس می کردم این کلمات و جملات با غم و اندوه فراوانی از قلب و زبان مبارکش خارج می شود. در هنگام زیارت، ملائکه ای که با ما زیارت می خواندند با ما گریه می کردند و شور و حال و نورانیت عجیبی در حرم حکمفرما بود و امام عصر علیه السلام به من فرمودند:«دعا کن.» من هم دعا کردم که دیدم آن حضرت و ملائکه هم آمین می گویند.

 

منبع: آثار و برکات توسل به امام حسین علیه السلام ص 117

مولف: سید عباس اسلامی

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

پنج شنبه 21 اسفند 1393  11:05 AM
تشکرات از این پست
farhad6067
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

امام زمان عج:« شیعیان مرا نمی خواهند.»

یکی از کسانی که توفیق ملاقات با امام عصر عج را پیدا کرده و آن حضرت را در حالی ملاقات نموده است که بسیار ناراحت بوده و گریه می کرده اند. وی می گوید از آن حضرت سوال کردم: آقا جان! ای سرورم چرا انقدر گریه می کنید؟

حضرت در جواب فرمودند:« شیعیان مرا نمی خواهند.»

باز پرسیدم: آقاجان قربانتان بروم. اکثر مردم شما را می خواهند و همیشه برای فرج شما دعا می کنند.

حضرت فرمودند:« از صد نفر، یکی از آنها مرا از ته قلب برای فرج من دعا می کنند. اگر فقط شیعیان ایران ، یک بار برای ظهور من انقلاب می کردند( با هم مرا می خواستند) خداوند ظهور و فرج مرا می رساند.»

 

 

منبع: کیست مرا یاری کند؟ من مهدی صاحب الزمانم ص 75

مولف: محمد یوسفی

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

شنبه 23 اسفند 1393  3:28 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

پیام امام حسن مجتبی علیه السلام در مورد حضرت مهدی (عج)

آقای میرزا محمدباقر اصفهانی ، در کتاب شریف مکیال المکارم می نویسد:

شبی در خواب یا بین خواب و بیداری ، حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام را دیدم که مطلبی را به این مضمون بیان فرمود:« در منبرها به مردم بگویید از گناهانشان توبه کنند و برای فرج و تعجیل ظهور امام زمان علیه السلام دعا کنند و بدانند که دعا برای آن حضرت ، مانند نماز میّت ، یک واجب کفایی نیست که اگر بعضی انجام دادند ، از دیگران ساقط شود ؛ بلکه مانند نماز یومیّه ، واجب عینی و برهمه تکلیفی واجب است.»

اللهم عجّل لولیک الفرج

 

منبع: خوابهای حقیقی یا پروازهای ناب ص 244

مولف: محمد حسین رجایی خراسانی

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

یک شنبه 9 فروردین 1394  12:45 PM
تشکرات از این پست
farhad6067
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

کرامتی از امام زمان (عج)

شیخ ابن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت: من وارد شهر همدان شدم و همه را سنّی یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنی راشد می گفتند و همه شیعه ی امامی مذهب بودند، از سبب تشیّع ایشان سوال کردم. مرد پیری از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود، گفت:سبب تشیّم ما آن است که جدّ اعلای ما که ما همه به او منسوبیم به حج رفته بود، گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم، چند منزل که آمدیم در بادیه روزی در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم. چون به خواب رفتم بیدار نشدم تا آنکه گرمی آفتاب مرا بیدار کرد و قافله گذشته بود و جاده پیدا نبود.

به توکل روانه شدم ، اندک راهی که رفتم رسیدم به صحرایی سبز و خرّم پر گل و لاله که هرگز چنین مکانی ندیده بودم. چون داخل آن بستان شدم قصر{ی} عالی به نظر من آمد، به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم ، دو خادم سفید دیدم نشسته اند، سلام کردم جواب نیکویی گفتند و گفتند:«بنشین که خدا خیر عظیمی نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است.»

پس یکی از آن خادم ها داخل آن قصر شد و بعد از اندک زمانی آمد و گفت:«برخیز و داخل شو.»

چون داخل شدم قصری مشاهده کردم که هرگز به آن خوبی ندیده بودم ، خادم پیش رفت و پرده ای بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت:«داخل شو.»

چون داخل شدم جوانی را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازی محاذی سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود(یعنی:برسد به سر او) و آن جوان مانند ماهی بود که در تاریکی درخشان باشد.پس سلام کردم و با نهایت ملاطفت و خوش زبانی جواب فرمود و گفت:«می دانی من کیستم؟»

گفتم:«نه والله.»

فرمود:«منم قائم آل محمد(ص) و منم آنکه در آخرالزمان به این شمشیر خروج خواهم کرد (و اشاره به آن شمشیر نمود) و زمین را پر از عدالت و راستی خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.»

پس به روی در افتادم و رو را بر زمین مالیدم. فرمود:«چنین مکن و سر بردار، تو فلان مردی از مدینه ای از بلاد جبل که آن را همدان می گویند؟»

گفتم:«بلی ای آقای من و مولای من.»

پس فرمود:«می خواهی برگردی به اهل خود؟»

گفتم:«بلی ای سیّد من ، می خواهم به سوی اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزی شده.»

پس اشاره فرمود به سوی خادم و او دست مرا گرفت و کیسه ی زری به من داد و مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد، اندک راهی که آمدیم عمارت ها و درخت ها و مناره ی مسجدی پیدا شد، گفت:«می دانی و می شناسی این شهر را؟»

گفتم:«نزدیک به شهر ما شهری است که او را اسد آباد می گویند.» گفت:«همان است ، برو با رشد و صلاح.»

این را گفت و ناپیدا شد. من داخل اسد آباد شدم و در کیسه 40 یا 50 اشرفی بود ، پس وارد همدان شدم و اهل و خویشان خود را جمع کردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادت ها که حق تعالی برای من میسّر کرد و ما همیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفی ها چیزی باقی بود.

 

 

منبع:منتهی الآمال ج 2 ص 532 و 533

مولف:ثقة المحدثین مرحوم حاج شیخ عباس قمی (ره)

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

پنج شنبه 13 فروردین 1394  5:37 PM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

صاحب الامر کیست؟

یعقوب بن منفوس می گوید: به حضور امام حسن عسکری علیه السلام رسیدم . حضرت علیه السلام در سکوی جلوی خانه نشسته بود.در سمت راست ایشان اتاقی که بود پرده ای ریشه دار مقابل آن آویخته شده بود.

عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کیست؟

فرمود: پرده را کنار بزن.

وقتی پرده را کنار زدم , پسر بچه ای به سوی ما آمد که حدودا پنج ساله یا بیشتر به نظر می رسید. پیشانی اش گشاده و چهره اش سپید و حدقه ی چشمانش درخشان بود. و کف دست ها و زانوانش پر و محکم و خالی بر گونه ی راست داشت و موی سرش کوتاه بود.

امام حسن عسکری علیه السلام او را روی زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما این است.

سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل. او هم داخل خانه شد در حالی که چشم هایم او را بدرقه می کرد. آن گاه حضرت فرمود: ای یعقوب! نگاه کن ببین چه کسی در خانه است؟

وقتی داخل شدم کسی را ندیدم.

 

 

منبع: داستانهایی از امام زمان(عج) ص 208

کمال الدین ج2 ص 407

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

شنبه 15 فروردین 1394  12:38 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

تشرف حاج علی بغدادی به محضر امام عصر(عج)

مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) می‏نویسد:
حاج علی مذکور، پسر حاج قاسم کرادی بغدادی است و او از تجّار و فردی عامی است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح کردند.
مرحوم علامه نوری که خود حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین می‏نویسد:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب «جنة‏المأوی» بودم عازم نجف اشرف شدم برای زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب آقا سید حسین کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیة‏ الله‏ (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدری هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتی که در امور دینی و دنیوی داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمی(ره) در کتاب مفاتیح الجنان می‏نویسد:
از چیزهایی که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح متقی حاج علی بغدادی(ره) است که شیخ ما در جنة‏المأوی و نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکی‏ها واقع شده، هر آینه کافی بود.»(1)

 

حاج علی بغدادی نقل کرده است که:
 
هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.
در روز پنجشنبه‏ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می‏دادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید بزرگواری را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می‏آید چون نزدیک شد، سلام کرد و دست‏های خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستاد و فرمود: «حاج علی! به کجا می‏روی؟»
گفتم: کاظمین(علیهما‌السلام) را زیارت کردم و به بغداد برمی‏گردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.
فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.»
این مطلب اشاره‏ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه می‏دانی و چگونه شهادت می‏دهی؟!
فرمود: «کسی که حق او را به او می‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‏شناسد؟»
گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»
گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!»
گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: «وکیل من است.»
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمی‏شناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا می‏شناسد و من او را فراموش کرده‏ ام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی می‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیه‌السلام) به او چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.
او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.»
گفتم: آنچه را داده‏ام قبول است؟ فرمود: «بله»
من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می‏داند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن.»
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می‏رفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته‏اند.
گفتم: این نهر و این درخت‏ها چیست؟
فرمود: «هر کس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.»
گفتم: سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم می‏گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شب‌ها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) نباشد! برای او فائده‏ای ندارد!
فرمود: «آری والله‏ برای او چیزی نیست.»
سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی (علیه‌السلام) هست؟
 
فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو.»
گفتم: ای آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: روضه خوان‏های امام حسین(علیه‌السلام) می‏خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهدا(علیه‌السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهما‌السلام) هستند.
گفت: کجا می‏روند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) می‏روند و دید رقعه‌هایی را از هودج می‏ریزند که در آنها نوشته شده:
«امان من النار لزوار الحسین(علیه‌السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة»؛ (امان‌نامه‏ای است از آتش برای زوار سیدالشهدا (علیه‌السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: «بله راست است.»
گفتم: ای آقای من صحیح است که می‏گویند: کسی که امام حسین(علیه‌السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟
فرمود: «آری والله‏». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم: ای آقای من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عرب‏های شروقیه، که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏خورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می‏دهد؟
فرمود: «آری والله‏! جد من ضامن است.»
گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیه‌السلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله‏ قبول است.»
گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟ جوابی نداد.
گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی‏کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می‏کند!
گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست!
فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.»
در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقای من می‏گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(علیهما‌السلام) است، این راست است یا نه؟
فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده‏اند و از میان جاده می‏گذرد و بعد از آن دو راهی می‏شود، که هر دو راه به کاظمین می‏رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.
پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.
فرمود: «نه! از همین راه خود می‏رویم.»
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: بلی!
فرمود: «أدخل یا الله‏ السلام علیک یا رسول الله‏ السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیه‌السلام) و فرمود:
«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می‏شناسی؟»
گفتم: چطور نمی‏شناسم. فرمود: «به او سلام کن.»
گفتم: «السلام علیک یا حجة‏الله‏ یا صاحب الزمان یابن الحسن.»
آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة‏الله‏ و برکاته.»
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.»
گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.
فرمود: «کدام زیارت را می‏خواهی؟» گفتم: هر زیارتی که افضل است.
فرمود: «زیارت امین الله‏ افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله‏ شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یا امینی الله‏ فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله‏ حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیه‌السلام) حتی دعا کما الله‏ الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.
در این هنگام شمع‏های حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می‏درخشند و شمع‏ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه‏ها نمی‏شدم.
وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(علیهما‌السلام) را هم زیارت کنی؟»
گفتم: بله شب جمعه است زیارت می‏کنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»
ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی برنمی‏گشتم! و اسم مرا می‏دانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درخت‌ها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیه‌السلام) سلام عرض کردم! و غیره...!!
بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) می‏گوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیة‏الله‏ (عج الله‏ تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمی‏گفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ‏ای؟
گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده‏ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.(2)
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند).

 
 
پی‏نوشت‌ها:
1- مفاتیح الجنان 484.
2- نجم الثاقب، ص 484، حکایت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317

 

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

دوشنبه 17 فروردین 1394  2:19 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

توصيه امام زمان به تسبيحات حضرت زهرا (س)

آية الله مرعشى نجفى مى گويد:
در راه زيارت عسكريين (عليهماالسلام) و در جاده اى كه به امامزاده سيد محمد (عليه السلام) منتهى مى شود، راه را گم كردم و در اثر شدت تشنگى و گرسنگى از زندگى مايوس شدم و به حالت بيهوشى روى زمين افتادم. ناگهان چشم بازكردم، ديدم سرم در دامن شخص بزرگوارى است. آن شخص به من آب گوارايى دادند كه مانندش را درعمر خود نچشيده بودم. بعد از آن، سفره باز كردند، و در ميان آن دو يا سه عدد قرض نان بود كه از آن ها نيز خوردم. آن گاه به من فرمودند: اى سيد! قصد كجا را دارى؟ گفتم: حرم مطهر سيد محمد.

فرمودند: اين حرم سيد محمد است.
نگاه كردم ديدم در زير بقعه سيد محمد قرار داريم، در حالى كه من در قادسيه گم شده بودم و مسافت زيادى بين آن جا و حرم امامزاده سيد محمد وجود دارد.

در مدتى كه با آن شخص بزرگوار بودم، بهره هاى فراوانى نصيبم شد و مرا به انجام چندين عمل سفارش كردند؛ از جمله: تلاوت قرآن كريم ... و تسبيح فاطمه زهرا (س) و... ولى به ذهنم خطور نكرد اين آقا كيست، مگر زمانى كه از نظرم غايب شدند.
 
 

منبع:
نماز و عبادت فاطمه زهرا سلام الله عليها، عباس عزيزى، فصل هفتم، شماره 110.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 4 اردیبهشت 1394  5:54 PM
تشکرات از این پست
golestan98
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

گریه امام زمان(عج) در وفات زینب كبری

دانشمند بزرگ شیخ محمد باقر قاینى، صاحب كتاب كبریت الاحمر در كتاب كشكول خود به نام سفینة القماش مى نویسد: در عصرى كه در نجف اشرف به تحصیل علوم حوزوى اشتغال داشتم در آنجا سیدى زاهد و پرهیز كار بود كه سواد نداشت، روزى در حرم حضرت على (ع ) به زیارت آن حضرت مشغول بود، دید یكى از زائران ترك زبان، گوشه‌اى از حرم نشست و مشغول تلاوت قرآن شد، این سید جلیل احساساتى شد و به خود گفت :

آیا سزاوار است كه ترك و دیلم قرآن، كتاب جدت را بخوانند و تو بى‌سواد باشى و از خواندن آیات قرآن محروم بمانى؟!

او از روى غیرت و همت قسمتى از اوقاتش را در سقایى (آبرسانى) صرف كرد تا مخارج زندگى‌اش را تأمین كند، و قسمت دیگر را به تحصیل علوم پرداخت و كم كم ترقى كرد تا به حدى كه در درس خارج آیت الله العظمى میرزا محمد حسن شیرازى (میرزاى بزرگ، متوفى1312 ه ق) شركت مى‌كرد و به درجه‌اى رسید كه احتمال مى دادند به حد اجتهاد رسیده است. این سید جلیل و پارسا براى من چنین نقل كرد:

از آن روزى كه عمه‌ام زینب وفات كرده، تا كنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مى‌كنند و آن چنان مى‌گریند كه من باید بروم و آنها را ساكت كنم،

در عالم خواب امام زمان حضرت ولى عصر (عج) را دیدم، بسیار غمگین و آشفته حال بود، به محضرش رفتم و سلام كردم، سپس عرض كردم:

چرا این گونه ناراحت و گریان هستى؟

فرمود: امروز روز وفات عمه‌ام حضرت زینب است. از آن روزى كه عمه‌ام زینب وفات كرده، تا كنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مى‌كنند و آن چنان مى‌گریند كه من باید بروم و آنها را ساكت كنم، آنها خطبه حضرت زینب را كه در بازار كوفه خواند، مى‌خوانند و مى‌گریند، من هم اكنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده‌ام.

 


منبع:

خصائص الزینبیه، ص 211 و 212

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

دوشنبه 14 اردیبهشت 1394  11:26 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

تشرّف علامه حلّی خدمت حضرت مهدی(عج)

مرحوم علّامه مجلسی، غوّاص بحار علوم اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، در بحار الانوار، در جلد 53، قضایای متشرّفین به محضر حضرت را نقل می­کند و از جمله می­فرماید: علّامه حلّی در یکی از سفرها در محضر مبارک و نورانی امام زمان (ع) بودند؛ هر دو سوار بر یک مرکب. علّامه حلّی حضرت را نمی­شناسد، تازیانه از دست علّامه حلّی به زمین می­افتد، امام زمان (ع) از مرکب به زمین می­افتد، امام زمان (ع) از مرکب به زمین می­آید، تازیانه را برمی­دارد و به دست علّامه حلّی می­دهد. در ذهن علّامه حلّی این سوال راالقا و ایجاد می­کند که علّامه می­پرسد: آیا در این عصر و زمانه ممکن است کسی خدمت امام زمان (ع) برسد؟ حضرت بعد از سوال علّامه حلّی این جواب را می­دهد: « چگونه ممکن نیست به محضر امام زمان (ع) رسیدن در حالی که دستش هم اکنون در دست توست». یکمرتبه می­بیند امام زمان (ع) از نظرش غایب شد.

پس خود امام زمان (ع) جوابش را می­دهد و می­فرماید: ممکن است. دلیلش هم این است که الآن دست آقا امام زمان (ع) در دست تو قرار گرفته است. ما نمی توانیم غیبت را به این معنی بگیریم که رابطه­ی امام زمان (ع) ممکن نیست. صدها حکایت نقل شده است که علمای ما، بزرگان ما، عرفای ما، اولیای ما، عاشقان ما و دلسوختگان ما به محضر مبارک امام زمان (ع) رسیدند، آیا همه این ها دروغ است؟ کسی می­تواند بگوید قضایای آیت الله بهاءالدینی، آیت­الله بهجت ، علامه حلّی، سیّد بحرالعلوم، سیّد بن طاووس­ها دروغ است؟

در خدمت حضرت آیت الله بهاءالدینی بودیم.. ایشان مریض بودند. ایشان فرمودند: از همین دالان کوچکی که شما می­بینید امام زمان (ع) تشریف آوردند، یک لبخندی به من زدند که من این لبخند را تا کنون از امام زمان (ع) ندیده بودم. بعد از لبخند فرمودند: فلانی! ناراحت نباش، ما هوای تو را داریم. آیا می­توانیم بگوییم این­ها دروغ می­گویند. نعوذبالله پناه برخدا !

 

 

منبع:

کتاب 14 گفتار پیرامون 

ارتباط معنوی با حضرت مهدی (عج) نوشته حسین گنجی

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

سه شنبه 5 خرداد 1394  3:28 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

عالمی که مناجات سحرگاه امام زمان (عج) را در سامرا شنید

و بعضى در رابطه با این عبارت سیّد قدّس سرّه فرموده‌اند: معلوم مى‌شود كه حضرت حجت علیه السّلام در وقت سحر و در نماز شب چهل مۆمن را دعا كرده‌اند، بعد گفته‌اند: خدایا اینان را باقى بگذار یا زنده گردان براى دولت و ایام قدرت ما.

در میان علماى مختلف اعصار كمتر عالمى به پایه جلالت قدر و عظمت مقامات معنوى قدوه عارفان صاحب نفس طاهره قدسیه جناب سید بن طاووس قدّس سرّه مى‌رسد كه در سنه ”664” از دنیا رفته‌اند.

راه و رابطه او با ولىّ زمان حضرت صاحب الامر «ارواحنا له الفداء» بسیار خصوصى و داراى اسرار بوده است.

محدّث نورى مى‌گوید:

از مواضعى از كتاب‌هاى ابن طاووس خصوصا كتاب كشف المحجّه ایشان ظاهر مى‌شود كه باب ملاقات وى با حضرت ولىّ عصر علیه السلام باز بوده...

سید مناجات سحرگاه امام زمان «ارواحنا فداه» را در سامرا شنید.

وى مى‌گوید: «شبى در سامرا در وقت سحر دعاى آن حضرت را شنیدم پس، از آن بزرگوار فرا گرفته و حفظ كردم كه آن حضرت كسانى از احیاء و اموات ذكر نموده و براى آنها دعا كرده و فرمود:

«و ابقهم یا و احیهم فى عزّنا ملكنا و سلطاننا و دولتنا»، (بار خدایا آنان را باقى بگذار و یا اینكه زنده گردان آنان را در عزت ما و ملك و سلطنت و دولت ما)، و این جریان در شب چهارشنبه سیزدهم ذى القعده سال ”638” بود.»

و بعضى در رابطه با این عبارت سیّد قدّس سرّه فرموده‌اند: معلوم مى‌شود كه حضرت حجت علیه السّلام در وقت سحر و در نماز شب چهل مۆمن را دعا كرده‌اند، بعد گفته‌اند: خدایا اینان را باقى بگذار یا زنده گردان براى دولت و ایام قدرت ما.

خوانندگان عزیز از اینكه سید مى‌فرماید كسانى از احیاء و اموات را ذكر فرمود و دعا كرد، استفاده مى‌شود كه آن عالم عارف نامدار، مدت مدیدى در آن حالت خلوص معنوى بوده و آهنگ روحبخش ولىّ زمان حجة بن الحسن «عجل اللّه تعالى فرجه» او را سرشار از صفا و معنویت ساخته بوده است.

«اى فرزندم محمّد! چون خبر ولادت تو در ایّام زیارت عاشورا در كربلاى معلّى به من رسید در نهم محرّم 643 به شكرانه این مسرّت و احسانى كه از خداوند به سبب ولادت تو به من مرحمت شده بود باكمال مذلّت و انكسار در پیشگاه حضرتش بر پاى خاسته و به امر خداوند، تو را بنده مولانا مهدى علیه السّلام و متعلق به او قرار دادم و مكرّر در حوادثى كه براى تو پیش آمد كرده به حضرتش پناهنده شده و به ذیل عنایتش متوسّل شدم و حضرتش را مكرّر در خواب دیدم و بر ما انعام فرموده و عهده‌دار برآوردن حوائج تو شده است كه وصف آن را نتوانم نمود»
روابط عمیق و مكرّر سید، با حضرت ولىّ عصر علیه السّلام

آن بزرگوار ضمن وصایایى كه به فرزند برومند خود دارد مى‌فرماید:

«اى فرزندم محمّد! چون خبر ولادت تو در ایّام زیارت عاشورا در كربلاى معلّى به من رسید در نهم محرّم ”643” به شكرانه این مسرّت و احسانى كه از خداوند به سبب ولادت تو به من مرحمت شده بود باكمال مذلّت و انكسار در پیشگاه حضرتش بر پاى خاسته و به امر خداوند، تو را بنده مولانا مهدى علیه السّلام و متعلق به او قرار دادم و مكرّر در حوادثى كه براى تو پیش آمد كرده به حضرتش پناهنده شده و به ذیل عنایتش متوسّل شدم و حضرتش را مكرّر در خواب دیدم و بر ما انعام فرموده و عهده‌دار برآوردن حوائج تو شده است كه وصف آن را نتوانم نمود.»

سپس مى‌فرماید: «پس در موالات و دوستى و وفاء به حق آن حضرت و تعلّق خاطر و توجّه قلبى به حضرتش طورى بوده باش كه خدا و رسول و آن حضرت-امام زمان-و پدران بزرگوارش خواسته‌اند و حوائج و خواسته‌هاى آن حضرت را بر حوائج خود مقدّم بدار و در صدقه دادن ابتداء كن به صدقه براى آن حضرت پیش از آنكه براى خود و عزیزانت صدقه دهى و دعاى براى آن حضرت را بر دعاى خود مقدّم بدار... »




1- مستدرك الوسائل، ج 3، ص 469
2- مهج الدعوات، ص 29
3- كشف المحجة، ص 15

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

پنج شنبه 7 خرداد 1394  5:02 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

می خواهم سرباز لشکرم باشی

زاهد متقی و ناسک منزوی آقای مشهدی محمد علی نساج دزفولی نقل می کند:

روزی در میان بازار بودم. به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین. از من پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول. با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه و اظهار محبت نموده و برای شام مرا به خانه اش دعوت نمود.

از رفتار او متعجب شدم و با خود گفتم چگونه به خانه ی شخصی که نمی شناسم بروم؟ با مشاهده تردیدی که در چهره ام نمایان بود گفت اگر خوف دارید با خود همراه هم بیاورید مانعی ندارد.

کمی آرام شدم و دعوت او را قبول کردم و نشانی خانه اش را گرفتم و مطابق قرار میهمان او شدم. تشریفات و تدارک زیادی دیده بود.

سپس پرده از این رفتار عجیب برداشته و گفت: علت اظهار محبت من نسبت به شما با این کیفیت آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام. و وقتی که فهمیدم شما اهل آنجا هستید خواستم قدری جبران گذشته را نموده باشم. از همان فیض است که من ثروتی زیاد دارم.

هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود.

از این رو تا مدتی شب های چهارشنبه آنجا می رفتم و عمل آنجا را بنحوی که تعلیم کردند بجا می آوردم. تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مقصد تو پیش مشهدی محمد علی نساج در شهر دزفول است.

من تا آن روز اسم دزفول را هم نشنیده بودم. لذا درباره آن نام و راه رسیدن به آن سۆالاتی نموده و به آن جا سفر کردم.

وقتی به دزفول رسیدم حوالی صبح به نوکر خود گفتم من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم. تو در منزل بمان. اگر بازگشت من به تأخیر افتاد هم به دنبال من از منزل خارج نشو تا خودم بازگردم.

هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود

 

تا عصر در هر کوچه و محله ای که می توانستم در پی مشهدی محمد علی نساج جستجو کردم ولی کسی او را نمی شناخت. تا آن که بالأخره به کوچه ای رسیدم پس از تحقیق دکانی را به من نشان دادند که سر همان کوچه قرار داشت.

وقتی رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و خودش هم در آن جا نشسته است. به محض این که مرا دید سخن آغاز نموده و گفت حاج محمد حسین سلام علیک. خداوند چند فرزند پسر به تو مرحمت می کند ( تعداد آن ها را هم گفت و به همان تعداد هم فرزند به من مرحمت شد).

بسیار متعجب شدم که بدون آشنایی قبلی مرا شناخت و حاجتم را گفت. لذا جلوی درب دکان او نشستم. وقتی که فهمید من غذا نخورده ام یک سینی چوبی آورد که درون آن مقداری ماست در یک کاسه چوبی و دو عدد نان جو قرار داشت.

وقتی که آن را خوردم و نماز خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان هستم. گفت حاجی منزل من همین جا است ولی چیزی ندارم که در اختیارت قرار دهم تا روی خودت بیندازی. گفتم من به همین عبای خود اکتفا می کنم.

چون شب شد اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و بعد همان سینی و کاسه را آورد با ماست و چهار عدد نان جو و بعد از صرف غذا خوابیدیم.

 

اول اذان فجر بیدار شد و اذان گفت و نماز خواند و پس از آن به کار خویش مشغول شد. از او پرسیدم چگونه مرا با نام و حاجت و مقصودم شناختی؟

گفت حاجی به هدف و حاجتت که رسیدی. دیگر چه کار داری؟ در درخواست خود اصرار کردم. به ناچار گفت این خانه عالی را که می بینی منزل یکی از اعیان لرها است. هر سال به همراه چند سرباز به مدت پنج شش ماه به اینجا می آمدند.

در میان آنها سرباز لاغر اندامی بود. روزی نزد من آمد و گفت تو روزی خود را چگونه تأمین می کنی؟ گفتم اول سال مقداری جو می خرم و هر روز به اندازه چهار عدد نان جو که مصرف روزانه ام است آرد می کنم و به همان مقدار هر روز می دهم طبخ می کنند.

گفت ممکن است من هم پول بدهم به همان اندازه برای من هم نان تهیه کنی؟ قبول کردم.

هر روز می آمد و چهار عدد نان جو می گرفت و می رفت. تا آن که یک روز ظهر دیدم نیامد! تأخیرش که طولانی شد رفتم از رفقای او سراغش را گرفتم. گفتند امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است.

به مسجد رفتم و پس از مشاهده او احوالش را پرسیدم. گفت من امروز تا فلان ساعت از دنیا می روم. کفنم در فلان جا است. تو در دکان آماده باش. شب هر کس آمد و تو را طلبید او را اطاعت کن و هر چقدر جو از من نزد توست برای خودت بردار.

آن صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای دارد؟

 

به دکان برگشتم و چند ساعتی که از شب گذشت کسی آمد و مرا صدا زد. برخواستم و به همراه او تا در مسجد آمدم. او از دنیا رفته بود. به دستور همراهم او را با کفن برداشتیم و آوردیم کنار چشمه آبی که در بیرون شهر قرار داشت. از غسل و کفن و دفن او که فارغ شدیم ایشان رفتند من هم بدون آن که سۆالی از ایشان بپرسم به دکان برگشتم.

تقریبا یک ماه از این واقعه گذشت. روزی شخصی به نزدم آمد و فرمود تو را طلبیده اند. برخواستم و با او آمدم به صحرای وسیعی در بیرون شهر. جمعی بسیاری از آقایان را دیدم که دور یکدیگر نشسته بودند.

آن صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای دارد؟ خیلی هم که رشد و ترقی داشته باشد حد اکثر به منصب سلطانی منتهی می شود و من به این امور تمایلی ندارم.

در این هنگام شخصی که به همراهش به آنجا رفته بودم فرمود این بزرگوار حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه هستند. عرض کردم سمعا و طاعة مولای من.

فرمودند تو را بجای او گماشتم. پیوسته آماده باش هر زمان فرمانی به تو دادیم انجام دهی. وداع نموده و از آن مکان برگشتم. یکی از آن فرمان ها این پیغامی بود که در امر فرزند به تو دادم.


 

منبع: کتاب عبقری الحسان. علامه نهاوندی

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 8 خرداد 1394  5:24 PM
تشکرات از این پست
nargesi
nargesi
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1392 
تعداد پست ها : 3783
محل سکونت : ...

پاسخ به:داستان هایی از حضرت مهدی (عج)

روزی مرد خراسانی نزد امام جعفر بن محمد صادق علیهما السلام نشسته بود.. مرد خراسانی به امام عرضه داشت:

چرا قیام نمی فرمایید.. در خراسان همه شیعه هستند و مشتاق شما و منتظر قیام شما هستند.. امام صادق علیه السلام تأملی فرمودند. بعد دستور دادند تنور منزل را روشن کنند.

تنور را روشن کردند. امام به آن مرد خراسانی فرمودند: برو و داخل تنور بنشین. آن مرد خراسانی که دیده بود تنور روشن است و داغ ترسید و از امام صادق علیه السلام بابت بی ادبی و گناهان خود عذر خواهی کرد.

در آن هنگام یکی از اصحاب حضرت به نام هارون مکی وارد بر امام شدند. هنوز دم در ایستاده بود که امام صادق علیه السلام فرمودند: هارون برو و داخل تنور بنشین. هارون کفش های خود رو در آورد و در دست خود گرفت و وارد تنور شد.

امام صادق علیه السلام رو به مرد خراسانی کردند و فرمودند: خب از خراسان بگو. چه خبر از شیعیان و مردم آنجا.. مرد خراسانی گفت: آقا این بنده ی خدا در تنور دارد میسوزد.

امام صادق علیه السلام فرمودند: برو و هارون را ببین. مرد خراسانی رفت و دید که هارون نشسته در حالی که آتش برایش سرد شده. آقا امام صادق فرمودند:

ای مرد خراسانی چند نفر مانند این شخص ما در خراسان داریم؟؟ آن مرد پاسخ داد: به خدا یک نفر هم نیست.. امام فرمودند: به خدا اگر فقط 5 نفر به مانند این داشتم الان قیام می کردم..

آری چقدر سخت است یار امام بودن..


حالا این شما و این داستان... چندتا هارون مکی داریم که انقدر داریم میگیم آقا ظهور کن؟؟؟؟

جمعه 22 خرداد 1394  7:16 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh shirdel2
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

اگر تعداد اصحابم به 313 نفر می‌رسید ...

چه بسیارند افرادی که خود را مرد معرکه ای خاص می دانند ولی به محض قرار گرفتن در همان معرکه خود را باخته و فرار را بر قرار ترجیح می دهند. شاید شما هم در زندگی روزمره خود به این افراد برخورد کرده باشید که مانند طبل تهی آوازه و ادعایی کذایی دارند ولی به محض اینکه در کوچک ترین تنگنایی قرار می گیرند، ماهیت خود را نمودار ساخته و میدان را خالی می کنند.


یکی از موضوعاتی که در زمان حاضر می تواند با مسأله فوق الذکر قابل انطباق باشد، مسأله انتظار ولیّ و امام غریب این زمان حضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.

بسیاری از افراد، گرچه میل باطنی شان بر محبت و ولایت امامشان است ولی پس از مراجعه به درون خویش شاید به این نتیجه برسند که مرد معرکه ی انتظار مولای خویش نیستند.

عکس این قضیه نیز صادق است که افرادی با اعتماد به نفسی غیر قابل باور، خود را مخلِص واقعی و منتظِر حقیقی امام زمان خویش می دانند. ولی در هنگامه ی آزمایش به چه نتیجه ای برسند الله اعلم ...

شاید مطالعه‌ی داستان جذاب و شگفت انگیز زیر که در کتاب گران سنگ « العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (عج )» ذکر شده است، ما را در شناخت خویش که "چه هستیم و چه باید باشیم" یاری نماید.

از افرادی که محضر باهر النور مولای زمان خویش را درک نمود؛ عالم عامل، قدوة الاقران و الاماثل آقای آقا شیخ علی حلاوی است که در دوران غیبت کبری به محضر آن حضرت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شرفیاب گردیده است.

این حکایت از سید العلماء العاملین و سند الفقهاء الراشدین حجه الاسلام آقای آقا سید علی اکبر خوئی دامت برکاته که از جمله معاصرین و از زمره مجاورین مشهد رضوی عرش قرین است به این صورت نقل گردیده است :

وقتی در نجف اشرف جهت انجام کاری که در نظرم بود از بازار محله سیفیه عبور می کردم، در اثناء راه نظرم به قبه ای شبیه به  مسجد افتاد که بر بالای سردرِ آن، زیارت مختصری از حضرت صاحب الزمان و خلیفه الرحمن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نوشته شده بود و بالای آن نوشته بود: «هذا مقام صاحب الزمان » و مردمان آن دیار از دور و نزدیک به زیارت آن مکان رفته و به ساحت قدسی باری تعالی دعا و تضرع و زاری و توسل می جستند.

لذا از اهالی حله درباره دلیل انتساب آن جایگاه به حضرت صاحب الزمان سوال نمودم. همگی بالإتفاق گفتند این مکان خانه یکی از اهل علم این شهر به نام آقا شیخ علی؛ مردی بسیار زاهد و عابد و متقی بوده است.

حضرت فرمود: ای شیخ، دیگر عتاب و خطاب ها را رها کن. آیا این همان شهر حله نبود که می گفتی بیش از هزار مخلص در آن وجود دارد؟! سرزمین ها و شهرهای دیگر را هم به همین امر قیاس کن. این را فرمود و از نظرشان پنهان گردید

شیخ علی، در تمامی اوقات، منتظر ظهور حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و مشغول خطاب و عتاب با آن حضرت بوده است که ای مولای من، این غیبت شما از دیدگان، در این تعدد سال ها و اعصار چه دلیلی دارد؟ چه آن که تعداد مخلصین شما لااقل در همین شهر حله به بیش از هزار نفر می رسد! پس چرا ظهور نمی فرمایی تا دنیا را پر از قسط و عدل نمائی؟!

با همین افکار و گفتار ایام می گذراند تا آن که روزی به بیابانی رفته و همین عتاب و خطاب ها را به آن بزرگوار عرض کرد. در همین حال بود که ناگهان عربی را دید که نزد او آمده و فرمود : جناب شیخ به چه کسی این همه عتاب و خطاب می کنی؟

عرض کرد خطابم به حجت وقت و امام زمان است که با این مخلصین صمیمی که تعداد آنها در این عصر فقط در حله بیش از هزار نفر است و با وجود این ظلم و جوری که عالم را فرا گرفته، چرا آن حضرت ظهور نمی کند؟!

 

مرد عرب فرمود: ای شیخ، صاحب الزمان من هستم. مطلب این چنین نیست که تو تصور می کنی. اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم. در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست، مگر اخلاص تو و فلان قصاب شهر.

اگر می خواهی حقیقت مطلب بر تو مکشوف شود، در شب جمعه مخلصین را دعوت کن و برای ایشان در صحن حیاط خانه خود مجلسی برپا نموده و آن قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله بالای بام خانه ات بگذار و منتظر ورود من باش تا واقع امر را به تو نشان دهم و تو را متوجه اشتباهت کنم.

پس از اینکه این کلام را فرمود از دیدگان آقا شیخ علی غائب شد. پس شیخ با سرور و خوشحالی تمام به حله برگشته و ماجرا را برای آن مرد قصاب تعریف نمود. سپس قرار بر این شد که از میان بیش از هزار نفری که می شناختند و همگی آنان را از اخیار و ابرار و منتظران حقیقی امام غائب از انظار می دانستند، چهل نفر را انتخاب نموده و شیخ از آنها دعوت کند تا همگی در شب جمعه به منزل او آمده و به شرف ملاقات امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مشرف شوند.

هنگام ملاقات فرا رسید. مرد قصاب با آن چهل مخلص در صحن حیاط خانه ی شیخ علی اجتماع نموده و همگی با طهارت رو به قبله مشغول ذکر و صلوات و دعا و منتظر من الیه الالتجاء ( حضرت صاحب الزمان ) بودند. شیخ نیز حسب الامر آن حضرت دو عدد بزغاله را بالای پشت بام برد.

پاسی از شب گذشته بود و همه منتظر بودند. ناگهان نور عظیم درخشانی در جو هوا ظاهر گردید که تمام آفاق را پر کرده و چند برابر از آفتاب و ماه درخشنده تر بود به سمت خانه شیخ رفته و بر بالای پشت بام خانه شیخ قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که صدائی از پشت بام بلند شد و آن مرد قصاب را امر به رفتن به پشت بام خواند.

مرد عرب فرمود: ای شیخ، صاحب الزمان من هستم. مطلب این چنین نیست که تو تصور می کنی. اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم. در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست

مرد قصاب، اطاعت نموده و به بالای پشت بام رفت و آن حضرت او را امر فرمود که یکی از آن دو بزغاله را نزدیک ناودان آن بام برده سر ببرد، بنحوی که تمام خون آن از آن ناودان در میان صحن خانه ریخته شود. قصاب به فرموده آن بزرگوار عمل نمود.

آن چهل نفر با دیدن خون های سرازیر شده از ناودان همگی با خود گفتند قطعا حضرت سر قصاب را بریده و این خون نیز متعلق به قصاب است. لحظاتی دیگر گذشت. ناگهان صدای دیگری از پشت بام به گوش رسید که این بار شیخ علی (صاحب خانه) را به پشت بام فرا می خواند. شیخ علی نیز اطاعت امر نمود. و زمانی که به پشت بام رفت، قصاب را دید که در سلامتی کامل در محضر امام ایستاده بود!

سپس به امر حضرت، مرد قصاب بزغاله دیگر را پای ناودان آورده و مثل همان بزغاله اول ذبح نمود. این بار نیز خون، به حیاط خانه ریخته و موجب تردید بیشتر حاضرین گردید. و همگی گمان کردند که آن حضرت این بار سر شیخ علی را بریده و این خون متعلق به شیخ است. پس با خود گفتند عن قریب است که به امر حضرت (علیه السلام) نوبت به او برسد که به پشت بام رفته و ... لذا درب حیاط را گشوده و همگی فرار را بر قرار ترجیح دادند.

سپس حضرت خطاب به شیخ فرمود: هم اکنون به حیاط برو و همگی را به پشت بام دعوت کن تا با من دیدار کنند. اما وقتی شیخ به صحن حیاط آمد، حتی احدی از آن چهل مرد را در خانه ندید. پس مجددا به پشت بام رفت و فرار آن جماعت را خدمت امام عرضه داشت.

حضرت فرمود: ای شیخ، دیگر عتاب و خطاب ها را رها کن. آیا این همان شهر حله نبود که می گفتی بیش از هزار مخلص در آن وجود دارد؟! سرزمین ها و شهرهای دیگر را هم به همین امر قیاس کن. این را فرمود و از نظرشان پنهان گردید.

مطالب را با جمله ای از عارف کامل؛ جناب شیخ رجبعلی خیاط (ره) به پایان می بریم که فرمود:«اغلب مردم اظهار می کنند که امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را از خویشتن نیز بیشتر دوست دارند، حال آنکه اینگونه نیست؛ زیرا اگر او را از خود بیشتر دوست داشته باشیم، باید برای او کار کنیم؛ نه برای خود.

همه دعا کنید که خداوند موانع ظهور آن حضرت را بر طرف کند و دل شما را با آن وجود مبارک یکی کند!»

 


منابع:

عبقری الحسان . علامه علی اکبر نهاوندی

آداب انتظار عارفان. حمزه کریم خانی

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

شنبه 23 خرداد 1394  2:52 PM
تشکرات از این پست
shirdel2
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

مرد صابونی شخصی که تا جلوی چادر امام زمانش رفت ولی ...

برای دیدن قطب عالم امکان دل مان را از هواهای نفسانی و وابستگی دنیایی خالی کنیم. مرد صابونی شخصی که تا جلوی چادر امام زمانش رفت ولی ...
 

شخص عطّاری از اهل بصره می‌گوید:

 روزی در مغازة عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره‌هایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، ولی جوابی ندادند.
من اصرار می‌کردم،  ولی جوابی نمی‌دادند.

به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار (ص) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم.
مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت(علیه السلام) هستیم.
یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرموده‌اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازة آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‌اند، جرئت این جسارت را نداریم.

گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می‌شوم وگرنه از همان جا برمی‌گردم و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کرده‌اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد، ولی باز هم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.

من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.

آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم.

متوجّه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت(علیه السلام) قسم بده که تو را حفظ کند.

بسم اللّه بگو و روانه شو.

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.

ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.

اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.

به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور می‌ماندم.
آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت(علیه السلام) قسم بده.
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت(علیه السلام) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می‌خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود، در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی‌دیدم. حضرت فرمودند: «او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی».
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگی‌های دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آینه دل، به تیرگی‌های دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی‌شود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.
اللهم عجل لولیک الفرج




1. العبقری الحسان، ج 2، ص 134، س 42.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

یک شنبه 11 مرداد 1394  2:50 PM
تشکرات از این پست
rezakhh
دسترسی سریع به انجمن ها