0

"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

 
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

 

 

 

 

"در این تاپیک هر روز یک وصیت نامه و خاطره از شهدای عزیز کشور قرار خواهم داد تا دوستان عزیز با این عزیزان بیشتر آشنا بشوند"

     Android iOS , Windowsphone , Symbian , JavaMobile Review ,Learning

شنبه 27 دی 1393  1:31 AM
تشکرات از این پست
omiddeymi1368 mehdi0014 zinab84 ghalbeiran2 09130670628 Lovermohamad shirdel2
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

 

"بعد از ماجرای بنی صدر، یک روز با بچه ها، سر قضیه نافرمانی بنی صدر از امام، خیلی بحث کردیم. دیدم علی رضا یک گوشه ای نشسته و با حالتی خاص به ما نگاه می کند؛ مثل اینکه داشت با نگاهش مطلبی را به ما میگفت. رفتم پیشش و گفتم : چیزی شده ؟ گفت : « میشه بگید سر چی دارید بحث میکنید ؟! خدا به ما ولی فقیه داده ، ما رهبر داریم، راهمون معلومه ، هرچی آقا فرمود همونه ، ما باید اطاعت کنیم. این بازی های سیاسی بد نیست؛ اما خیلی دور و بر این مسائل چرخیدن ، ما را از اصل موضوع - که ولایت فقیه باشد - دور میکنه» و ادامه داد : « حواستون کجاست ؟! یادتون رفته که امام فرمود : پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد ؟ "

شنبه 27 دی 1393  1:33 AM
تشکرات از این پست
omiddeymi1368 mehdi0014
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"


بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بود. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه ، بشه . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه.» گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم.» دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده.»

یک شنبه 28 دی 1393  12:58 AM
تشکرات از این پست
omiddeymi1368 mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

خودش را روی خاک رها کرده بود و در حالی که اشک می ریخت، با یک چاقوی میوه خوری زمین را می کند. رفتم جلو، گفتم داداش دنبال چیزی می گردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت: «من را که به گروه تفحص راه نمی دن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.» به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل جرعه ای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همه ی آن هایی که دلشان با ماست.» 

دوشنبه 29 دی 1393  2:10 AM
تشکرات از این پست
omiddeymi1368 mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی می شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»

سه شنبه 30 دی 1393  12:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"


 

"مبارزه ما مبارزه بر سر خاك و زمین نمی باشد بلكه مبارزه ما را در عقیده مان می باشد و این اعتقاد و ایمان ماست كه دشمنان را به لرزه افكنده و آنان را به تكاپو انداخته"

چهارشنبه 1 بهمن 1393  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

عباس به هنگام شهادت مسئول گروه تخریب قرارگاه کربلا بود، اما از این مسئولیت های مهم قبلی خود هیچ چیز نمی گفت. هربار که از او پرسیدم:«در جبهه چه می کنی؟» می گفت:«هیچ کار»، خدمتگزار بچه های رزمنده هستم. 

پنج شنبه 2 بهمن 1393  12:03 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

آدم رو راستي بود، حاشيه نمي رفت. لپ مطلب را صاف مي گذاشت كف دست آدم. فرمانده با اين خصوصيات البته كم نداشتيم. امر مهمي كه پيش مي آمد و نياز به نيروي تازه نفس پيدا مي كردند، مثل شرايط عملياتي و ضربتي، مي آمدند به سنگر مي گفتند:«خوب، ناگفته معلوم است كه كار ما دوباره گير كرده و چند نفر بسيجي بي ترمز كه از جان خودشان سير شده باشند و سرشان به تنشان زيادي كرده باشد مي خواهيم! چراغ اول را كي روشن مي كند؟ بجنبيد مي خواهيم برويم وقت نداريم، بعداً نياييد بگوييد پارتي بازي كرديد درشت ها و خوشگل ها و مخلص هايش را سوا كرديد!»  

 

جمعه 3 بهمن 1393  10:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.»

 

یک شنبه 5 بهمن 1393  4:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید خودش چند برابر رعایت می کرد . مادر می گوید : علی آبگوشت نمی خورد . یک بار که از مدرسه آمد توی حیاط بود. دیگ آبگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می شستم . آمد و گفت : عزیز گشنمه ، ناهار چی داریم؟ گفتم : آبگشوت ، علی جان ؛ ببخشید کار داشتم وقت نکردم چیز دیگه ای درست کنم. بچه ام هیچی نگفت . می دونستم آبگوشت دوست نداره. سرش رو انداخت پایین و رفت توی آشپزخانه. دنبالش رفتم . دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کردو بعدشم چایی رو شیرین کرد ، با نون خورد و رفت خوابید. 

 

سه شنبه 7 بهمن 1393  1:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

وصیت میکنم فرزندان خود را به تقوی و سعی در اینکه واجبی از آنها فوت نشود و مرتکب حرامی نشوند و در هر حال خدا را حاضر بدانند. دنیا را محل عبور و آخرت را محل قرار بدانند و این ضعیف را از دعا فراموش ننمایند.

 

سه شنبه 7 بهمن 1393  1:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

ای مردم، فعال باشید. حداکثر تلاش خود را انجام دهیم تا بتوانیم سرتاسر پهنه گیتی را یک نام و او خدا و یک دین و آن اسلام خلاصه نماییم.

چهارشنبه 8 بهمن 1393  12:45 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
zinab84
zinab84
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1393 
تعداد پست ها : 658
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند
و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند.
یه مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،
نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.
برای شادی روح آقا داماد صلوات!
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
برای سلامتی شهدای آینده صلوات!
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و
دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست !
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند
روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده
و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود
اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده !
و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد،
بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست!
شروع به خواندن کرد:
شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید
بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد
امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم
ببخشــــید امشب عروســـی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشــــــــون
امشب عروســــــــی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی
که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید.
بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد
که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند:
مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند.
وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان
شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟!
فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم...
اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) قرار گیرد،
دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم.
نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند...
حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) واقع گشته است
داستان عروسی شهید ردانی پور

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
اَللّهُمَ عَجّـــِلْ لِــــوَلیــِکَ الْـــفــَـرَج بـِحقِّ زیـنب کبـری(س) 

چهارشنبه 8 بهمن 1393  8:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

هم خوب در می خواند و هم کار میکرد. خیلی از هم سن و سال هایش بدون توجه به اوضاع مالی خانواده شان خرج میکردند ؛ درس هم نمی خواندند. طوری بود که بچه های سال دوم-سوم راهنمایی هم می آمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل می کردند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده ، استفاده می کرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیرکبیر را بگذارند؛ رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله پولی به دست بیاورد و کمک خرج ما باشد.

پنج شنبه 9 بهمن 1393  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"

به حرف ياوه گويان توجهي نكنيد و با توكل به خدا بر دهان ياوه گويان بكوبيد به اميد زيارت كربلا و قدس عزيز

پنج شنبه 9 بهمن 1393  12:44 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014 Lovermohamad
دسترسی سریع به انجمن ها