0

خاردارهای شگفت انگیز

 
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خاردارهای شگفت انگیز

کاکتوس به هر گیاهی از خانواده گیاهان آبدار کاکتاسیا (Cactaceae) گفته می شود که به سبزی و گوشت دار بودن ساقه هایشان که نقش برگ را ایفا می کنند، تیغ های رنگارنگ، اشکال و حالات متنوع رشد و ... معروف هستند.

 

خاردارهای شگفت انگیز
خاردارهای شگفت انگیز

کاکتوس طی طوفانهای ناگهانی آب ذخیره کرده و آب ذخیره شده را طی ماه‌های خشکسالی به مصرف می‌رساند.

بیشتر کاکتوسها ریشه‌های عمیقی داشته و ساقه ی شبکه مانندی دارند که به ‌عنوان منبع ذخیره آب عمل می‌کنند ساقه کاکتوس توسط تیغ‌هایی محافظت می‌شود. کاکتوسها برگهای خیلی کوچکی داشته و یا اصلاً برگ ندارند.

خاردارهای شگفت انگیز
خاردارهای شگفت انگیز

گلهای گیاه کاکتوس که معمولا اندازه بزرگی دارند و به رنگ های زرد، سفید، قرمز و ارغوانی سایه دار می باشند، بسیار ظریف و حساس هستند.

گرده افشانی گونه های بسیاری از این گیاه ها در طبیعت توسط خفاش ها صورت می گیرد.

میوه کاکتوس معمولا خوراکی است.

خاردارهای شگفت انگیز
خاردارهای شگفت انگیز

این گیاه در اندازه های مختلف دیده می شود، از کاکتوس های کروی شکل کوچک گرفته تا کاکتوس های عظیمی که به درخت شبیه اند. خصوصیاتی همچون کوچکی سطح برگ ها، بزرگ و گوشتی بودن ساقه هایی که قادرند آب را به راحتی در خود ذخیره کنند و در نهایت ریشه های محکم و گسترده آن ها سبب شده، برای نواحی ای که دارای فصل گرم و خشک طولانی تری هستند، مناسب باشند.

خاردارهای شگفت انگیز
خاردارهای شگفت انگیز

هر چند گیاه کاکتوس برای آب و هوای صحرایی ساخته نشده، اما در قاره آمریکا در آب و هوای متغیر - از نواحی گرمسیری گرفته تا کانادا - قابل مشاهده است.

اکثریت کاکتوس ها برای مدت بسیار کوتاهی در بهار شکوفه می دهند که در برخی مواقع این زمان از چندین ساعت تجاوز نمی کند. شکوفه ها نسبت به نور بسیار حساس هستند و انواع مختلف کاکتوس ها در زمان مشخص و متفاوتی از روز می شکفند.

خاردارهای شگفت انگیز

یکی از معروفترین کاکتوس ها با نام اختصاری سلنیسروس یا سی گرندیفلورا نوعی است که در شب می شکفد. شکوفه های معطر آن پس از غروب خورشید باز می شوند و دوام آنها تنها یک شب است. در بسیاری از مکان های رویش این گیاه، از گل این نوع کاکتوس برای تقدس بخشیدن به مراسم آیینی و جشن های مختلف استفاده می گردد.

بزرگترین گونه کاکتوس ها اپونتیا نام دارد که انواع مختلف آن توسط ساقه ها که لوله ای شکل یا پهن هستند.

 

ترجمه و تنظیم: مهدیه زمردکار

شنبه 27 آذر 1389  6:57 PM
تشکرات از این پست
leila0033
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

سنگ های متحرک اسرارآمیز

سنگ های متحرک اسرارآمیز

"دره مرگ" منطقه ای در کالیفرنای جنوبی، نزدیک صحرای نوادا در آمریکای شمالی است که طول آن 225 کیلومتر و پهنایش بین 8 تا 24 کیلومتر است. این منطقه پست ترین نقطه در نیمکره غربی جهان نیز به شمار می آید. ارتفاع پست ترین قسمت آن 86 متر پایین تر از سطح آب های آزاد است.

سنگ های متحرک اسرارآمیز
سنگ های متحرک اسرارآمیز

در تابستان، دمای این منطقه به 50 درجه می رسد و گزارش شده است که در سال 1913 دمایش به 6/56 درجه نیز رسیده بود. این دره، زمستان ها هوای ملایمی دارد. اما دمای شب های زمستانی آن گاهی زیر صفر است. در نقاط مختلف این دره، آبگیرهای نمکی، نمکزارها و تپه های آتشفشانی عجیبی دیده می شود.

از عوامل مهمی که توجه زمین شناسان را بخود جلب کرده، حرکت اسرار آمیز سنگ ها در این منطقه است.آنها روی زمین می لغزند و از خودشان رد پا می گذارند. در واقع مسیری کم عمق از خودشان در طول حرکت به جا می گذارند.

سنگ های متحرک اسرارآمیز
سنگ های متحرک اسرارآمیز

 

 

سنگهای متحرک اسرارآمیزی در  دره ی "مرگ" مکانی که هیچ انسانی زندگی نمی کند کشف شده اند که بدون دخالت هیچ موجود یا انسانی در سراسر دره می لغزند و حرکت می کنند! سنگهای متحرک دره ی مرگ یک پدیده ی بی نظیر هستند.

این یک معمایی بسیار عجیب است که سنگ هایی که اندازه ی یک انسان وزن دارند می توانند فرسنگ ها خودشان حرکت کنند و این مسئله در دهه ی اخیر به یک معمای غیر قابل حل تبدیل شده است که ذهن بسیاری از زمین شناسان را به خود مشغول کرده است.

سنگ های متحرک اسرارآمیز
سنگ های متحرک اسرارآمیز

این دره در طول تابستان پوشیده از زمین گلی ترک خورده است و در زمستان پوشیده از یخ است.

برخی زمین شناسان به این تنیجه رسیده اند که این سنگهای متحرک زمانی حرکت می کنند که گلهای روی زمین خیس هستند و باد هم به حرکتشان کمک می کند. گر چه این فرضیه کاملا درست نیست ;چون سنگها در تابستان حرکت شان را آغاز می کنند ; زمانی که درجه ی دمای هوا آنقدر بالا است که حتی خود سنگها را می خشکاند، چه برسد به زمینی که این سنگها انجا قرار دارند.

آنها حتی مسیرهای چرخشی متفاوتی هم اطراف همدیگر ایجاد می کنند.بعضی از آنها ردی کشیده و باریک از خود در مسیر به جای می گذارند برخی ردی بیضی شکل و چرخشی به جای می گذارند و برخی ردی موج دار و پر تلاطم به جا می گذارند.در حالیکه هیچ کس حرکتشان را نمی بیند و سرعت شان را حس نمی کند. سنگها در حالیکه روی یک سطح مسطح هستند مسیر خود را چرخشی عوض می کنند. برخی سنگها در طول 2 تا 5 سال بیشتر از بقیه حرکت می کنند.

 

www.en.wikipedia.org

ترجمه و تنظیم: مهدیه زمردکار

شنبه 27 آذر 1389  6:59 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

آهن ربا و نیروی نامرئی

آهن ربا و نیروی نامرئی

 

بدون آهن ربا هیچ موتور الکتریکی، کامپیوتر یا بلندگویی وجود ندارد. مغناطیسم یک نیروی نامریی است که با اتم ها، ذرات بسیار کوچکی که همه چیز را تشکیل می دهند کار می کنند. اتم ها، از ذرات کوچک تری از جمله الکترون ساخته شده اند. مغناطیسم(خاصیت آهن ربایی) به روشی مربوط می شود که این ذرات را منظم کرده و حرکت می دهد. بیش تر مواد مغناطیسی حاوی آهن هستند. فولاد، نیز مانند آهن یک ماده ی آهن ربا است.

یک آهن ربا، مجموعه ای از آهن و فولاد است که تمام الکترون ها و اتم هایش تنظیم شده اند.

این بدان معناست که همه ی نیروهای آهن ربایی را جمع می کند. این نیرو، اطراف آهن ربا را احاطه می کند، منطقه ای که آن را میدان مغناطیسی می نامند. این منطقه در دوسر آهن ربا که قطب های آهن ربا نامیده می شوند، قوی تر است. قطب ها در یک آهن ربای نعلی شکل و در دو انتها قرار دارند.

آهن ربا و نیروی نامرئی

وقتی الکتریسیته در یک سیم جریان می یابد، میدان مغناطیسی ضعیفی را اطراف آن ایجاد می کند.

اگر این سیم را دور یک سیم پیچ بپیچیم، نیروی مغناطیسی(آهن ربایی) قوی تر می شود. که در این صورت آهن ربای الکتریکی نامیده می شود. نیروی مغناطیسی آن همانند یک آهن ربای معمولی است، اما وقتی جریان برق قطع می شود، خاصیت مغناطیسی هم از بین می رود. بعضی آهن رباهای الکتریکی آن قدر قوی هستند که می توانند یک اتومبیل را از زمین بلند کنند.

یک آهن ربا، دو قطب مختلف دارد_شمال و جنوب. قطب های هم نام یکدیگر را دفع و قطب های غیر همنام یکدیگر را جذب می کنند. هر دو قطب یک آهن ربا، هر ماده ای را که از آهن تشکیل شده باشد می ربایند مثل یک سوزن یا یک آچار یا یک پیچ.

لادن شریعت زاده_کیهان بچه ها

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

 

شنبه 27 آذر 1389  7:01 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خانه بی زمین...

خانه بی زمین...

آورده اند که در زمان های قدیم، دزدی زندگی می کرد که شب ها بر پشت بام خانه ها می رفت و از روزن سقف خانه ها، وارد خانه می شد و دزدی می کرد. گاهی روزها هم به دزدی خانه هایی که مطمئن بود صاحب خانه در سفر است و کسی در خانه نیست می رفت.

روزی از روزها، این دزد بر بام خانه ای رفت که می دانست صاحب آن، همراه خانواده اش به سفر رفته است و در خانه کسی نیست. بنابراین با خیال راحت، به طرف روزن سقف خانه رفت و خواست که طبق معمول از روزن سقف وارد خانه شود اما ناگهان احساس کرد که در حال سقوط  است و هر چه می رود پایین، به کف خانه نمی رسد.

قضیه از این قرار بود که صاحب خانه که آدم ثروتمندی هم بود، برای آن که در طول سفر، خیالش راحت باشد، دستور داده بود، دامی بزرگ برای به دام انداختن دزدها در خانه اش درست کنند او دستور داده بود درست در زیر روزن خانه- بر کف خانه- یک سوراخ بزرگ ایجاد کنند. سوراخی مثل چاه که این چاه به زیرزمین خانه راه داشت. برای همین، دزد که از روزن سقف پایین رفت، به جای آنکه، در کف خانه فرود آید از آن سوراخ به زیرزمین افتاد اما کار به همین جا ختم نشد. چون صاحب خانه، در زیرزمین نیز درست زیر آن سوراخ. چاه دیگری در کف زیرزمین ساخته بود که به جای دیگری راه داشت. برای همین، دزد بیچاره از روزن سقف خانه که پایین رفت، همچنان سقوط کنان پایین می رفت و متوجه می شد که وارد سوراخ دیگری می شود و بعد از پایان آن چاه وارد چاه دیگری می شود و سقوط، همچنان ادامه دارد. سوراخ کف خانه، به زیرزمین راه داشت که به عنوان انباری از آن استفاده می شد و از کف انباری، سوراخی به یک سردابه راه داشت. در کف سردابه هم، سوراخی ایجاد شده بود که به یک چاه عمیق منتهی می شد.

دزد بیچاره که به امید دزدی از آن خانه وارد آنجا شده بود در چاه عمیق، سقوط کرد. او در عمر خود، با چنین حقه ای رو به رو نشده بود. او در حال سقوط احساس می کرد که سال های سال است که در حال سقوط است و این سقوط را پایانی نیست. او در حال سقوط...

بانگ برداشت کای مسلمانان

کرده قصد هلاک مهمانان

گرنه تحت الثری است جای شما

چون ندارد زمین، سرای شما؟

آری، دزد در حال سقوط، فریاد می زد و می گفت: « ای مسلمانان، این چه خانه ای است و چه جور جایی است که زمین ندارد؟ پس من کی به زمین سفت خواهم رسید و یک نفس عمیق خواهم کشید؟» انتظار دزد بیچاره زیاد طول نکشید. چون بالاخره بعد از طی چندین تونل عمودی، به ته چاه افتاد اما قضیه به همین جا هم ختم نشد. در ته چاه، میخ بلندی بر کف چاه کوبیده شده بود که راست و عمودی در وسط چاه ایستاده بود و آماده برای فرو رفتن به بدن کسی که به دام می افتاد.

چون فرود آمد از برابر میخ

گشت جای نشست او سر میخ

خانه بی زمین...

بر اثر اصابت دزد بیچاره و نگون بخت و بداقبال بر سر میخ، میخ مثل آنکه چکشی بر آن ضربه زده باشد، در زمین فرو رفت و دزد بدبخت توانست به پایان سقوط خود برسد و نفس راحتی بکشد که بالاخره به زمین رسیده است؛ در حالی که او اکنون در جایی قرار داشت که صدها متر پایین تر از سطح زمین بود. دزد پس از آن همه بلایی که در راه این دزدی ناموفق بر سرش آمده بود، با خود زمزمه کرد:

عاقبت چرخ جز به خیر نگشت

و آخر کار من، به خیر گذشت!»

راست گفته اند که خیر هر کس به قدر همّت اوست و با این ضرب المثل معروف که می گویند: «خلایق، هر چه لایق!»

هفت اورنگ جامی

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

شنبه 27 آذر 1389  7:04 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

مثل حضرت زهرا (س)

مثل حضرت زهرا (س)

امروز با مامان رفتیم حرم امام رضا (ع). وقتی از حرم بر می گشتیم، از کنار مغازه های دور حرم رد شدیم. من این مغازه ها را خیلی دوست دارم. چیزهای جالبی دارند؛ انگشترهای کوچک، تسبیح های رنگی، نخود و کشمش، آب نبات....

مامان رو به روی یک مغازه ی پارچه فروشی ایستاد و چند متر پارچه ی گل دار خرید. روی پارچه ی آبی، گل های ریز سفید بود. از مامان پرسیدم: "مامان می خواهی چی بدوزی؟"

مامان خندید و گفت: "یک چیز قشنگ!"

وقتی به خانه رسیدیم مامان متر را آورد و اندازه ی من را گرفت. حدس می زدم که می خواهد برای من چیزی بدوزد. آن وقت با آن پارچه ی گل دار نشست پای چرخ خیاطی. ت..ت..تق دوخت و دوخت و دوخت. من همانطور روبه رویش نشستم و نگاهش کردم. وقتی کارش تمام شد پارچه را برداشت و گفت: "حالا بیا جلو و سرت کن."

با خوش حالی پرسیدم: "مال من است؟"

مامان گفت: "بله!برای دختر قشنگم یک چادر گل دار دوختم."

با خوش حالی چادر را از دست مامان گرفتم و روبه روی آینه ی بزرگ ایستادم. چه قدر قشنگ شده بودم؛ مثل درخت آلبالوی خانه ی مان که فصل بهار شکوفه می دهد. از مامان پرسیدم: "خدا گفته خانم ها باید حجاب داشته باشند؟"

مثل حضرت زهرا (س)

مامان جواب داد: "بله دخترم! خدا به پیامبر (ص) گفت که به زن ها بگوید پیش نامحرم ها باید حجاب داشته باشند. حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) هم که از بهترین زن های دنیا هستند، پیش مردان نامحرم حجاب کامل داشتند."

دوباره خودم را توی آینه نگاه کردم. حالا چادر گل دارم را بیش تر دوست داشتم؛ چون حس می کردم من مثل حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) دارم حجابم را رعایت می کنم."

منیره هاشمی_پوپک

شنبه 27 آذر 1389  7:07 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

احترام به پدربزرگ

احترام به پدربزرگ

پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...»

احترام به پدربزرگ

همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.

دوست خردسالان

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

شنبه 27 آذر 1389  7:10 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

مهمان کوچولو

مهمان کوچولو

امام وقتی شنید که مهمان کوچولو دارد گفت: «همین الان بیاوریدش داخل.»

دختر کوچولو را به اتاق امام بردند. امام، دختر کوچولو را بغل کرد و بوسید. بعد او را روی زانویش نشاند. دست مهربانش را بر سر دختر کشید. دختر کوچولو با خودش گفت: «وای، چه آقای مهربانی!»

امام با دختر کوچولو حرف زد. دختر به امام نگاه کرد. لبخند امام را دید. لب های دختر هم به خنده باز شد. آن هایی که در اتاق امام بودند، خوشحال شدند؛ چون دختر کوچولو می خندید. انگار اصلاً ناراحتی ندارد!

موقع رفتن بود. دختر کوچولو خوشحال بود که امام را دیده بود. امام از روی میزش گردنبندی را برداشت. گردنبند را یک زن ایتالیایی برای امام آورده بود. امام گردنبند را به گردن دختر کوچولو انداخت و گفت: «این هم برای دختر کوچولوی من!» دختر کوچولو به گردنبند نگاه کرد. باز هم خندید، و با لبخندش از امام تشکّر کرد.

اکرم باریکلو_سنجاقک

شنبه 27 آذر 1389  7:12 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

آقا شیطونه

آقا شیطونه

مامان گفت: «رضا! دم در خانه را جارو کردی؟»

رضا تلویزیون را روشن کرد. بعد روی راحتی نشست. چشم دوخت به تلویزیون و گفت: «بله، جارو کردم.»

مامان گفت: «زباله هایش را  کجا ریختی؟»

رضا گفت: «جمع کردم یک گوشه تا شب آقای رفتگر بیاید و آن را بردارد.»

مامان گفت: «وای وای وای، خیلی کار زشتی کردی!»

بعد یک پاکت زباله آورد، به طرف رضا گرفت و گفت: «زود برو زباله ها را از کوچه جمع کن.»

رضا گفت: «وای ... نه مامان! الان برنامه کودک دارد.

خب آقای رفتگر جمع می کند دیگر.»

مامان گفت: «عیبی ندارد، جمع نکن. بگذار آقا شیطونه بیاید و پشت در خانه ی ما لانه کند.»

رضا یک دفعه با تعجب گفت:

آقا شیطونه

«یعنی چی؟ برای چی آقا شیطونه بیاید آن جا؟»

مامان گفت: «پیامبر فرموده خاکروبه را پشت در جمع نکنید؛ چون لانه ی شیطان می شود.»

رضا زود از جا بلند شد. کیسه ی زباله را از مامان گرفت و دوید به طرف در. همان طور که می دوید گفت: «مامان، هر وقت برنامه ی کودک شروع شد، خبرم کن.»

 

سنجاقک

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

شنبه 27 آذر 1389  7:16 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

خدا و حرف های من

خدا و حرف های من

به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد.

مادرم گفت: «خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟» مادرم گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با ماشین دایی عباس به مسافرت برویم، رفتیم. آرزو کردی کفش کتانی سفید داشته باشی، حالا داری. هیچ وقت نگو خدا به حرف هایم گوش نمی دهد. خدا همه ی آرزوهایت را می داند، دعاهایت را می شنود و هرگز هیچ چیز را فراموش نمی کند. اما تو خودت آرزوهایت را فراموش می کنی.»

خدا و حرف های من

گفتم: «یک بار هم آرزو کردم مادربزرگ شب خانه ی ما بماند، او هم ماند.» مادرم مرا بوسید و گفت: «دیدی؟! حالا خوشحال باش و برای همه ی چیزهایی که داری خدا را شکر کن. آرزوهایت را به او بگو و صبر کن تا بر آورده شوند!»

مادرم درست می گوید، خدا همیشه به حرف های من گوش می کند. او مهربان است و مرا خیلی دوست دارد.

دوست خردسالان

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر : مهدیه زمردکار

شنبه 27 آذر 1389  7:18 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

الاغ و دماغ

الاغ و دماغ

دماغی بود که بزرگ بود. دراز بود. چاق بود. دماغ نبود، چماق بود. رو صورت الاغ بود.

الاغ دماغش و دوست نداشت.

وقتی به دماغش نگاه می‏کرد دلش پر از غصه می‏شد و اشکش در می‏آمد.

آن وقت عرعر می‏کرد: عرعر، عرعر. خیلی عروعر می‏کرد.

گوش دماغ را کر می‏کرد. یک روز دماغ خسته شد و به الاغ گفت: «حالا که این طور است من هم قهر می‏کنم و می‏روم. «الاغ گفت: «خب قهر کن برو! عرعر! چه بهتر!»

 آن وقت دماغ از الاغ قهر کرد و رفت.

 الاغ بی‏دماغ شد،دماغ بی‏الاغ شد!

محمدرضا شمس

دوست خردسالان

شنبه 27 آذر 1389  7:20 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

پیشی! پیشی!

پیشی! پیشی!

یک بچه گربه‏ی کوچولو، آمده بود توی حیاط خانه‏ی پدربزرگ. حسین آن را با دست برداشت و فشارش داد. گفتم: «گناه دارد. بچه گربه را زمین بگذار.»

اما حسین آن را محکم گرفته بود و می‏گفت: «پیشی!‏ پیشی‏!» بیچاره بچه گربه جیغ می‏کشید و حسین باز هم او را فشار می‏داد. پدربزرگ را صدا زدم و گفتم: «زود بیایید! الان حسین این بچه گربه را می‏کشد.» پدربزرگ به حیاط آمد و بچه گربه را از حسین گرفت. حسین گریه کرد و گفت: «پیشی! پیشی!» پدربزرگ به من گفت که برو از مادربزرگ یک ظرف پر از شیر برای این بچه‏ گربه بگیر. وقتی من شیر را به حیاط آوردم، پدربزرگ بچه گربه را روی زمین گذاشته بود و حسین هم کنارش نشسته بود. ظرف شیر را جلوی بچه گربه گذاشتیم و او مشغول خوردن شد. حسین دوباره می‏خواست او را بگیرد. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و گفت: « کاش حسین هم زودتر بزرگ شود و مثل تو بفهمد که حیوانات اسباب‏بازی نیستند و نباید آنها را اذیت کند.

حضرت علی (علیه السلام) گفته‏اند که حیوانات را خدای مهربان آفریده است. آنها نمی‏توانند حرف بزنند و بگویند که تشنه یا گرسنه‏اند، برای همین هم ما باید مراقب باشیم که آنها را اذیت نکنیم. ناگهان یک گربه‏ی بزرگ از روی دیوار، شروع کرد به میومیو کردن. پدربزرگ با خوشحالی گفت: «شکر خدا، مادرش هم آمد.» بعد گربه‏ی مادر، پیش بچه‏اش آمد و هر دو با هم شیر خوردند.

همه‏ی ما منتظر هستیم که حسین زودتر بزرگ شود و چیزهایی را که من بلد هستم یاد بگیرد!

دوست خردسالان

شنبه 27 آذر 1389  7:22 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

عاقل و دانا یعنی چی؟

شکلات

دوست پدربزرگ، به دیدنش آمده بود. آنها توی حیاط نشسته بودند و با هم حرف می‏زدند. حسین می‏خواست با پدربزرگ توپ بازی کند. به او گفتم: «پدربزرگ مهمان دارد، بیا برویم توی اتاق با هم بازی کنیم.» دوست پدربزرگ از جیبش دو تا شکلات بیرون آورد. یکی را به من داد و یکی را هم به حسین داد. من شکلات را گرفتم و از او تشکر کردم. اما حسین فوری کاغذ شکلات را باز کرد تا آن را بخورد. توی گوش حسین گفتم: «تشکر کن!» حسین خندید و سرش را تکان داد. او هنوز نمی‏تواند خوب حرف بزند، اما همه‏ی ما می‏دانیم که این‏طوری تشکر می‏کند. دوست پدربزرگ سر مرا بوسید و گفت: «تو خیلی عاقل و دانا هستی. آفرین!» من و حسین به اتاق رفتیم و شکلات‏هایمان را به مادرم نشان دادیم. از مادرم پرسیدم: «عاقل و دانا یعنی چی؟» مادرم کمی فکر کرد و گفت: «امام جعفر صادق (علیه‏السلام) بهترین و قشنگ‏ترین معنی را گفته‏اند. ایشان فرموده‏اند که عاقل کسی است که بی‏موقع حرف نمی‏زند. وقتی از او چیزی بپرسند جواب می‏‏دهد. به حرف‏های دیگران با دقت گوش گوش می‏کند و از آنها چیزهای تازه یاد می‏گیرد و از همه مهم‏تر این که راستگو است.»

حسین داشت شکلاتش را می‏خورد، اما من شکلاتم را نصف کردم و نصف آن را در دهان مادرم گذاشتم. من او را به اندازه‏ی همه‏ی دنیا دوست دارم.

دوست خردسالان

شنبه 27 آذر 1389  7:24 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

تما شا

به آسمان نگاه کن

به آسمان نگاه كن. اندكی ماه را بنگر. زیبایی اش را نثار زمینیان كن. به آنهایی كه كم آسمان را نگاه می كنند. زیرا هیچ وقت سرشان را بالا نمی گیرند تا ماه و ستاره ها را تماشا كنند. آن ها همیشه در فكر گرفتاریهای خود هستند و از عالم ملكوت بی خبرند.

اما تو اینطور مباش. فكرت را وسعت بده. لبخند بزن. به دنیا و به آسمان. شاید سهم تو از زندگی همین ماه و ستاره ها باشد و سهم آن هایی كه به آسمان نمی نگرند همان گرفتاریهایشان باشد. شعور و عقل هم خوب چیزی است. مگر می شود آدمی زیبایی ها را رها كند و فقط به مسائل زندگی خود، فكر كند. مگر می شود انسان خدا را رها كند و عالم ملكوت او را ننگرد. نه این صحیح نیست.

به آسمان نگاه کن

پیامبران آمدند تا ما سرهایمان را بالا بگیریم و به دنیاهای دیگر هم فكر كنیم و خالق این دنیاها را بشناسیم. نجواهای شبانه درباره خداوند ما را به عرش اعلاء می برد.

آنجاست كه ما حقایق زندگی را می بینیم . خداوند نیكوكاران را دوست می دارد زیرا فكر خوب را چراغ راه آنان قرار داده است كه خیلی ها از آن بی خبرند. دعا كردن بهترین راه نزدیك شدن به خداست.

بیـژن غفاری ساروی_روزنامه کیهان

شنبه 27 آذر 1389  7:26 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

ساقی دشت کربلا

ساقی دشت کربلا

او را با نام باب الحوائج نیز می شناسند، یعنی واسطه ای به پیشگاه خدا برای برآورده شدن حاجات و نیازها. ایشان هم در زمان زندگی خود درِ رحمت برای مردم بودند و مردم اگر با حسین (ع) کاری داشتند از طریق عباس وارد می شدند (عباس در لغت به معنای شیر بیشه، شیری که شیران از او فرار می کنند، می باشد.) و هم پس از شهادتشان،پروردگار به کسانی که به نام مبارک ایشان متوسل می شوند، توجه خاصی می کنند.

عباس یعنی تا شهادت یکه تازی

عباس یعنی عشق، یعنی پاکبازی

عباس یعنی با شهیدان همنوازی

عباس یعنی یک نیستان تکنوازی

روز تاسوعا

روز نهم ماه محرم که معروف به تاسوعا است، آخرین روزی بود که امام حسین علیه السلام و یارانش شبانگاه آن را درک کردند. مسلمانان ایران و بسیاری از مسلمانان جهان این روز را به غیرت الله و ساقی دشت کربلا، حضرت ابوالفضل عباس (ع) نسبت دادند و مانند روز عاشورا آن را گرامی می دارند و سوگواری می کنند.

تاسوعا بزرگداشت شهادت عباس بن علی (ع) اسوه ایثار و ادب و دلاوری است. بعد از گذشت هزار و سیصد سال، هنوز نام  ایشان با وفا و ادب و مردانگی همراه است.

در روز عاشورا تشنگی بر کودکان حرم بسیار فشار آورد ، آن ها نزد امام رفتند و بسیار ناله کردند. امام، عباس علیه السلام را صدا کرد و فرمود تا با چند نفر به فرات برود و برای تشنگان آب بیاورد. عباس (ع) با ده سوار راهی فرات شدند، وقتی به فرات رسیدند یاران ابن زیاد کنار فرات نشسته بودند. وقتی عباس را دیدند به او حمله کردند.

ساقی دشت کربلا

عباس (ع) نیز به آن ها حمله کرد، مشک ها را پر آب کرد، هنگامی که خواست از فرات خارج شود دشمنان از هر طرف به سمت او تیر پرتاب کردند، در همین حال کسی به سمت ایشان حمله کردند و دست راست ایشان را قطع کردند و حضرت مشک را با دست چپشان گرفتند. حضرت عباس تمام فکرشان رساندن آب به کودکان تشنه ی حرم بود، اما باز در همین هنگام شخصی دیگر به حضرت حمله کرد و دست چپ حضرت را برید و حضرت بر زمین افتاد و مشک را بر دهان گرفت. در همین هنگام عمر سعد دستور داد تا مشک را تیرباران کنند و در این زمان تیرها به سر مبارک ایشان اصابت کرد و ایشان را به شهادت رساند.

شنبه 27 آذر 1389  7:28 PM
تشکرات از این پست
sadra_sn
sadra_sn
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 302
محل سکونت : زنجان

دوباره شور عاشورا به پا شد

دوباره شور عاشورا به پا شد

محرم آمد و ماه عزا شد

 

مه جانبازی خون خدا شد

جوانمردان عالم را بگویید

 

دوباره شور عاشورا به پا شد 

 

 

"من برای اصلاح دین جدم و احیای امر به معروف و نهی از منکر قیام کردم"

 

 

"اگر دین جدم پیامبر(ص) جز با كشته شدن من استوار نمی شود، پس ای شمشیرها مرا دریابید"

 

 

 

امام حسین(ع)، به کربلا رفت تا مبادا اسلام، آنگونه که معاویه ها و عمر و عاص ها و یزیدها و شمرها و عمر سعدها می خواهند، اسلام سازش و تسلیم، اسلام زر و زور، اسلام سرمایه داری منهای عدالت، اسلام کاخ های مرمرین، اسلام مرفهین بی درد و در یک کلام اسلام شیطانی شناخته شود.

 

امام حسین(ع)، با تمام اهل بیتش، با زن و فرزند و کوچک و بزرگش، و با بهترین یارانش (سلام و درود خدا بر آنها باد) به کربلا رفت، تا اسلام حقیقی زنده بماند.

 

امام حسین(ع)، رفت تا اسلامی که فاطمه(س) برای دفاع از حریم ولایتش، درب به پهلویش كوبیده شد و کودکش شهید شد، زنده بماند.

 

امام حسین(ع)، رفت تا بیست و پنج سال سکوت و خانه نشینی علی(ع) و سلام های بی جوابش، معنا و مفهوم بیابد.

 

امام حسین(ع)، برای دفاع از اسلام عدالت خواه، اسلام استکبار ستیز، اسلام مستضعفین و محرومان و در یک کلام اسلام ناب، به کربلا رفت و چه دردناک به شهادت رسید.

او برای اطاعت امر خدا ولو به قیمت شهید شدن علی اکبر(ع) و پرپر شدن علی اصغر(ع) و تکه تکه شدن عباس(ع)، به کربلا رفت.

حسینی که حاضر شد برای رضای خدا، تمام خاندانش به اسارت ظالم ترین دشمنان خدا درآیند تا مبادا اسلام ناب محمد(ص)، اسلام ناب علی(ع) و فاطمه(س)، اسلام ناب حسن مجتبی(ع)، رنگی به جز حقیقت نگیرد.

"من برای اصلاح دین جدم و احیای امر به معروف و نهی از منکر قیام کردم"

 

به راستی حسین(ع) کیست؟ چگونه زیست؟ چگونه سخن گفت؟

 

او فقط رضای خدا را جستو جو کرد و جان خویش و اهل بیت و اصحابش را در راه معبود تقدیم کرد. تحمل تشنگی و رنجهای عاشورا و اسارت اهل بیت او برای رضای رب العالمین بود تا مکتب و دینش زنده بماند تا جامعه ی گرفتار در ظلم، آزاد گردد.

دوباره شور عاشورا به پا شد

او میخواست مردم اسیر و برده دنیا و خواهشهای نفسانی خویش نشوند، او یاد و خاطره معاد را زنده گردانید، او می خواست مکتب توحیدی لا اله الا الله باقی بماند، او میخواست بیت المال مسلمانان که در دست جنایتکاران افتاده بود و همه حیف و میل میشد به مسلمین بازگرداند، او می خواست دوباره، قرآن همراه با فهم حقایق تلاوت گردد، او می خواست به انسانهای جهان بفهماند که دیندار واقعی باشند و هیچگاه در مقابل ظلم ستمگران سکوت نکنند و تنها در سایه ی آگاهی از دنیا و همنوعان خود بندگی خداوند را شایسته خویش بدانند.

باشد که با سیره و خلق وخوی او زندگیمان را رنگ الهی ببخشیم و به گونه ای دوستی با او و خاندانش را ابراز کنیم که چگونه زیستن، چگونه مردن، و آزادگی را از او درک نموده باشیم. چرا که شناخت هدف و سرلوحه قرار دادن آرمان های

امام حسین(ع) سرآغاز درک آزادی و آزاد اندیشی است.

شنبه 27 آذر 1389  7:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها