بسم الله الرحمن الرحیم
من سعید هستم ، کلا 15 ماه خدمت کردم ، توی شهر خودمون ، آموزشم نرفتم ، توی خدمت هم از اول تا آخر سرباز قرارگاه بودم
این از معرفی بریم سراغ خاطره اول
من که نمیشد دیرنکنم - مثل همیشه دیر کرده بودم افسر (وظیفه)دژبانی که با بنده هم سر لج داشت یه 10 نفری رو جلوی در نگه داشته بود داشت نطق میکرد که امروز تکلیف همتونو معلوم می کنم فلان می کنم بهمان می کنم
تو همین حین فرمانده دژبانی که تازه اومده بود چشمش به ما افتاد(البته به من افتاد نمی گم که ریا نشه) گفت بذار برن - افسر دژبانی گفت ولی آقای... فرمانده حرفشو قطع کرد گفت می گم بذار برن . ما هم شادمان و شنگول از جلوی دیدگان از حدقه در اومده دژبان با عزت و شرف وارد پادگان شدیم.