پاسخ به:خاطرات خوش راسخونی
چهارشنبه 10 دی 1393 1:14 PM
یک خاطره متفاوت تعریف کنم.
خاطره از سفر مشهد و عدم دیدار در دفعه ی اول با داداش فرزاد
یک روز عصر با داداش فرزاد قرار گذاشتیم یکدیگر را ببینیم و به همین دلیل من عصر آن روز حرم رفتم. چون زود حرم رفته بودم و هوا سرد بود، مدتی در یکی از رواق ها رفتم تا قرآن بخوانم. مدتی گذشت و از بد شرابط و اینکه زیاد از مقررات قبل از نماز حرم مطلع نبودم حرم شلوغ شد و درهای بعضی صحن ها بسته شد. داداش فرزاد چند بار با من تماس گرفت ولی در حرم موبایلم به سختی خط می داد و قطع می شد. با سختی متوجه شدم ایشان صحن جمهوری اند و با هزار بدبختی خودم را به این صحن رساندم ولی بنده ایشان را در انبوه جمعیت نیافتم. باور کنید خیلی تلاش کردم. پدر و مادرم هم همراهم بودند.
من همان شب در اتاق چت پیغام دادم که چرا نتوانستم ولی فردا در اتاق چت اتفاق هایی افتاد که عده ای مرا بدقول دانستند. من شرایط داداش فرزاد را می دانستم ولی تلاشم را کردم ولی هرکاری کردم آن روز ایشان را پیدا نکردم. من با حرم زیاد آشنا نیستم و در هنگام نماز که جمعیت زیاد است و بعضی درب ها بسته می شود امکان پیدا کردن یک نفر مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه است.
ولی فردای آن روز با ایشان جلوی بست نواب صفوی قرار گذاشتم و به سختی ایشان را پیدا کردم و خلاصه با هم به گفت و گو پرداختیم و در مورد مسائل راسخون با هم صحبت کردیم.
اگر کسی را یافتی که در لبخندت غمت را دید، در سکوتت حرف هایت را شنید و در خشمت محبتت را فهمید؛ بدان او بهترین دارایی توست :)