پاسخ به:خاطرات خوش راسخونی
چهارشنبه 10 دی 1393 11:46 AM
سلام به همه ديدم همه دارن خاطره مي نويسند گفتم منم يكي بگم
بار اول بود كه با اميرحسين رفتيم راسخون
وقتي رفتيم پيش آقاي كياني بعد از يكمي صحبت برامون چايي آوردن دستشون درد نكنه
من به هواي چايي هاي مادرم كه هميشه خيلي داغ نبود چايي رو يهويي خوردم وچشمتون روز بد نبينه دهنم سوخت
هي زبونم مي سوخت منم كه نمي تونستم كاري كنم واسه اينكه دهنم خنك شه از دهنم نفس مي كشيدم آقاي كياني همينطور چپ چپ
نگاه مي كرد فكر كنم با خودش مي گفت اينا ديگه كين ما مديريت تالار بهشون داديم يه مشت خل و چل
وقتي اومديم بيرون اميرحسين گفت چته چرا اينكارو مي كردي منم وقتي قضيه رو براش گفتم خيلي بهم خنديد
با خودم عهد بستم برا دفعه ي بعدي كه رفتيم راسخون يا چايي برندارم يا بزارم خنك شه البته اگه ايندفعه برامون چايي بيارن.
خداوندا من در کلبه حقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرشه کبریایی خود نداری! من خدایی چون تو دارم و تو چون خودی نداری!
تالار های اسلام شناسی وشیعه شناسی