صبر و حلم على علیه السلام
چهارشنبه 18 شهریور 1388 10:00 PM
صبر و حلم على علیه السلام
"ان عضك الدهر فانتظر فرجا فانه نازل بمنتظره او مسك الضر وابتلیت به فاصبر فان الرخاء فى اثره. (على علیه السلام)
صبر و حلم از صفات فاضله نفسانى است و از نظر علم النفس معرف علو همت و بلندى نظر و غلبه بر امیال درونى است و تسكین دردها و آلام روحى به وسیله صبر و شكیبائى انجام میگیرد.
صبر، تحمل شداید و ناملایمات است و یا شكیبائى در انجام واجبات و یا تحمل برخوردارى از ارتكاب معاصى و محرمات است و در هر حال این صفت زینت آدمى است و هر كسى باید خود را به زیور صبر آراسته نماید.
على علیه السلام از هر جهت صبور و شكیبا و حلیم بود زیرا رفتار او خود مبین حالات او بود حتى در جنگها نیز صبر و بردبارى میكرد تا دشمن ابتداء بیشرمى و تجاوز را آشكار مینمود.
على علیه السلام در حلم و بردبارى به حد كمال بود و تا حریم دین و شرافت انسانى را در معرض تهاجم و تجاوز نمیدید صبر و حوصله به خرج میداد ولى در مقابل دفاع از حقیقت از هیچ حادثهاى رو گردان نبود. معاویه را نیز به حلم ستودهاند اما حلم معاویه تصنعى و ساختگى بوده و از روى سیاست و حیلهگرى و براى حفظ منافع مادى بود در حالی كه حلم على علیه السلام فضیلت اخلاقى محسوب شده و براى احیاء حق و پیشرفت دین و هدایت گمراهان بود.
در تمام غزوات پیغمبر صلى الله علیه و آله رنج و مشقت كارزار را تحمل نمود و از آن بزرگوار حمایت كرد و هر گونه سختى و ناراحتى را درباره اشاعه و ترویج دین با كمال خوشروئى پذیرفت.
رسول اكرم صلى الله علیه و آله از فتنههائى كه پس از رحلتش در امر خلافت به وجود آمد او را آگاه كرده به صبر و تحمل توصیه فرمود، على علیه السلام نیز براى حفظ ظاهر اسلام مدت 25 سال در نهایت سختى صبر نمود چنانكه فرماید: فصبرت و فى العین قذى و فى الحلق شجى؛ یعنى من مانند كسى صبر كردم كه گوئى خارى در چشمش خلیده و استخوانى در گلویش گیر كرده باشد.
على علیه السلام براى استرداد حق خویش قدرت داشت ولى براى حفظ دین مأمور به صبر بود و این بزرگترین مصیبت و مظلومیتى است كه هیچ كس را جز خود او یاراى تحمل آن نیست! میفرماید (بارها تصمیم گرفتم كه یك تنه با این قوم ستمگر به جنگ برخیزم و حق خود باز ستانم ولى به خاطر وصیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و براى حفظ دین از حق خود صرف نظر كردم.) چه صبرى بالاتر از این كه اراذلى چند مانند مغیرة بن شعبه و خالد بن ولید به خانهاش بریزند و به زور و اجبار او را براى بیعت با ابوبكر به مسجد برند در حالی كه اگر دست به قبضه شمشیر میبرد مخالفى را در جزیرة العرب باقى نمیگذاشت! گویند وقتى حضرت امیر علیه السلام را كشان كشان براى بیعت با ابوبكر به مسجد مىبردند یك مرد یهودى كه آن وضع و حال را دید بى اختیار لب به تهلیل و شهادت گشوده و مسلمان شد و چون علت آن را پرسیدند گفت من این شخص را میشناسم و این همان كسى است كه وقتى در میدانهاى جنگ ظاهر میشد دل رزمجویان را ذوب كرده و لرزه بر اندامشان میافكند و همان كسى است كه قلعههاى مستحكم خیبر را گشود و در آهنین آن را كه به وسیله چندین نفر باز و بسته میشد با یك تكان از جایگاهش كند و به زمین انداخت اما حالا كه در برابر جنجال یك مشت آشوبگر سكوت كرده است بىحكمت نیست و سكوت او براى حفظ دین اوست و اگر این دین حقیقت نداشت او در برابر این اهانتها صبر و تحمل نمیكرد اینست كه حق بودن اسلام بر من ثابت شد و مسلمان شدم.
باز چه مظلومیتى بزرگتر از این كه از لشگریان بیوفاى خود بارها نقض عهد میدید و آنها را نصیحت میكرد اما به قول سعدى (دم گرمش در آهن سرد آنها مؤثر واقع نمیشد) و چنانكه گفته شد آرزوى مرگ میكرد تا از دیدار كوفیهاى سست عنصر و لا قید رهائى یابد.
على علیه السلام پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله دائما در شكنجه روحى بود و جز صبر و تحمل چارهاى نداشت به نقل ابن ابى الحدید آن حضرت صداى كسى را شنید كه ناله میكرد و میگفت من مظلوم شدهام فرمود: هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما؛ یعنى بیا با هم ناله كنیم كه من همیشه مظلوم بودهام!
درباره مظلومیت و شكیبائى على علیه السلام پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله (در دوران خلفاء ثلاثه) ترجمه خطبه شقشقیه ذیلا نگاشته میشود تا صبر و تحمل آن جناب از زبان خود وى شنیده شود:
ترجمه خطبه شقشقیه (درد دل امام)
بدانید به خدا سوگند كه فلانى (ابوبكر) پیراهن خلافت را (كه خیاط ازل بر اندام موزون من دوخته بود بر پیكر منحوس خود) پوشانید و حال آن كه میدانست محل و موقعیت من نسبت به امر خلافت مانند میله وسط آسیاب است نسبت به سنگ آسیاب كه آن را به گردش در میآورد. (من در فضائل و معنویات چون كوه بلند و مرتفعى هستم كه) سیلابهاى علم و حكمت از دامن من سرازیر شده و طایر بلند پرواز اندیشه را نیز هر قدر كه در فضاى كمالات اوج گیرد رسیدن به قله من امكان پذیر نباشد.
با این حال شانه از زیر بار خلافت (در آن شرایط نامساعد) خالى كرده و آن را رها نمودم و در این دو كار اندیشه كردم كه آیا با دست تنها (بدون داشتن كمك براى گرفتن حق خود بر آنان) حمله آرم یا این كه بر تاریكى كورى (گمراهى مردم) كه شدت آن پیران را فرسوده و جوانان را پیر میكرد و مؤمن در آن وضع رنج مىبرد تا پروردگارش را ملاقات مینمود شكیبائى كنم؟ پس دیدم صبر كردن بر این ظلم و ستم (از نظر مصلحت اسلام) به عقل نزدیكتر است لذا از شدت اندوه مثل این كه خار و خاشاك در چشمم فرو رفته و استخوانى در گلویم گیر كرده باشد در حالی كه میراث خود را غارت زده میدیدم صبر كردم! تا این كه اولى راه خود را به پایان رسانید و عروس خلافت را به آغوش پسر خطاب انداخت! عجبا با همه اقرارى كه در حیات خویش به بىلیاقتى خود و شایستگى من میكرد (و میگفت: اقیلونى و لست بخیركم و على فیكم؛ مرا رها كنید كه بهترین شما نیستم در حالی كه على در میان شما است.) بیش از چند روز از عمرش باقى نمانده بود كه مسند خلافت را به دیگرى (عمر) واگذار نمود و این دو تن دو پستان شتر خلافت را دوشیدند، خلافت را در دست كسى قرار داد كه طبیعتش خشن و درشت و زخم زبانش شدید و لغزش و خطایش در مسائل دینى زیاد و عذرش از آن خطاها بیشتر بود.
او چون شتر سركش و چموشى بود كه مهار از پره بینىاش عبور كرده و شتر سوار را به حیرت افكند كه اگر زمام ناقه را سخت كشد بینىاش پاره و مجروح شود و اگر رها ساخته و به حال خود گذارد شتر سوار را به پرتگاه هلاكت اندازد، سوگند به خدا مردم در زمان او دچار اشتباه شده و از راه راست بیرون رفتند من هم (براى بار دوم) در طول این مدت با سختى محنت و اندوه صبر كردم تا این كه (عمر نیز) به راه خود رفت و خلافت را در میان جمعى كه گمان كرد من هم (در رتبه و منزلت) مانند یكى از آنها هستم قرار داد.
خدایا كمكى فرماى و در این شورا نظرى كن، چگونه این مردم مرا با اولى (ابوبكر) برابر دانسته و درباره من به شك افتادند تا امروز در ردیف این اشخاص قرار گرفتم ولكن باز هم (به مصلحت دین) صبر كردم و در فراز و نشیب با آنها هماهنگ شدم (سابقا گفته شد كه اعضاء شورا شش نفر بودند) پس مردى (سعد وقاص) به سابقه حقد و كینهاى كه داشت از راه حق منحرف شد و قدم در جاده باطل نهاد و مرد دیگرى (عبدالرحمن بن عوف) به علت این كه داماد عثمان بود از من اعراض كرده و متمایل به او شد و دو نفر دیگر (طلحه و زبیر كه از پستى آنها) زشت است نامشان برده شود. بدین ترتیب سومى (عثمان) در حالی كه (مانند چهار پایان از كثرت خوردن) دو پهلویش باد كرده بود زمام امور را در دست گرفت و فرزندان پدرش (بنى امیه) نیز با او همدست شده و مانند شترى كه با حرص و ولع گیاهان سبز بهارى را خورد، مشغول خوردن مال خدا گردیدند تا این كه طنابى كه بافته بود باز شد (مردم بیعتش را شكستند) و كردارش موجب قتل او گردید.
چیزى مرا (پس از قتل عثمان) به ترس و وحشت نینداخت مگر این كه مردم مانند یال كفتار به سوى من هجوم آورده و از همه طرف در میانم گرفتند به طوری كه از ازدحام و فشار آنان حسنین در زیر دست و پا مانده و دو طرف جامهام پاره گردید.
مردم چون گله گوسفندى كه در جاى خود گرد آیند (براى بیعت) دور من جمع شدند و چون بیعت آنان را پذیرفتم گروهى (مانند طلحه و زبیر) بیعت خود را شكستند و گروه دیگرى (خوارج) از زیر بار بیعت من بیرون رفتند و برخى نیز (معاویه و طرفدارانش) به سوى جور و باطل گرائیدند مثل این كه آنان كلام خدا را نشنیدند كه فرماید: ما سراى آخرت را براى كسانى قرار میدهیم كه در روى زمین اراده سركشى و فساد نداشته باشند و حسن عاقبت مخصوص پرهیزكاران است.
بلى به خدا سوگند این آیه را یقینا شنیده و حفظ كردند ولكن دنیا در نظر آنان جلوه كرد و زینتهایش آنها را فریب داد.
بدانید سوگند بدان خدائى كه دانه را (در زیر زمین براى روئیدن) بشكافت و بشر را آفرید اگر حضور آن جمعیت انبوه و قیام حجت به وسیله یارى كنندگان نبود و پیمانى كه خداوند از علماء براى قرار نگرفتن آنان در برابر تسلط ستمگر و خوارى ستمدیده گرفته است وجود نداشت هر آینه مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته و رها میكردم و از آن صرف نظر مىنمودم و شما در مىیافتید كه این دنیاى شما (با تمام زرق و برقش) در نزد من بى ارزشتر از آب بینى بز است. (1)
على علیه السلام در این خطبه در اثر هیجان ضمیر و فرط اندوه، شمهاى از صبر و تحمل خود را درباره مظلومیتش اظهار داشته و بر همه روشن نموده است كه تحمل چنین مظلومیتى چقدر سخت و طاقت فرسا است زیرا آن جناب كه مستجمع تمام صفات حمیده و سجایاى عالیه اخلاقى بود در مقابل سعد وقاص و معاویه و امثال آنها قرار گرفته بود كه تقابل آنها از نظر منطق درست تقابل ضدین است چنانكه خود آن حضرت فرماید روزگار مرا به پایهاى تنزل داد كه معاویه هم خود را همانند من میداند! تحمل این همه ناملائمات در راه دین بود و به همین جهت وقتى ضربت خورد فرمود: فزت و رب الكعبة.
پىنوشت:
(1) نهج البلاغه خطبه 3 .
v