اشعار شهادت حضرت رقیه
پنج شنبه 6 آذر 1393 11:15 PM
خوش آمدی ای پدر
یار سفر کردهی من از سفر آمده
خرابه را زینت کنم که پدر آمده
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
تو کعبه ای و من نماز آورم سوی تو
با اشک خود شویم غبار از گل روی تو
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
قدم قدم به زخم دل نمکم می زدند
پدر پدر می گفتم و کتکم می زدند
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
جان پدر کبودی صورتم را ببین
شبیه مادرت شدم، قامتم را ببین
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
نفس درون سینه ام شده تاب و تبم
من بوسه گیرم از گلو تو زلعل لبم
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
چرا عذار لاله گون بَرِ من آوردهای
محاسن غرقه به خون بَر من آوردهای
خوش آمَدی ای پدر! مرا به همره ببر
ای عمهها و خواهران! دست حق یارتان
رفتم به همراه پدر، حق نگهدارتان
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟ که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفته تر می شوی می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر! مرا به همره ببر به عصمت مادرت
فتح قیامت منم، سفیر شامت منم تویی حسین شهید، منم پیام آورت
منم که باید کنم گریه برای پدر تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
پیکر رنجور من گرفته بود التیام اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت
این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت
دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود
جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
هیچکس در گوشه ویران به یاد ما نبود
دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را
ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود
جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب
پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود
دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت
عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود
جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را ميزدند
ذرهای رحم و مروت در دل آنها نبود
دخترم وقتی عدو ميزد تو را برگو مگر
حضرت سجاد زینالعابدین آنجا نبود
جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود
کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود
دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس
مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود
جان بابا من دویدم زجر هم ميزد مرا
آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود
دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود
تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود
جان بابا ابر سیلی دیدهام را بسته بود
ورنه از تو لحظهای غافل دلم بابا نبود
دخترم شورها بر شعر میثم دادهایم
هجر تو ای پدر جان مرا دیوانه کرده
دختر تو مکان گوشةِ ویرانه کرده
مانده بر پیکرم بابا نشانه
جای سیلی و نقشِ تازیانه
ای حسین جان، حسین جانم حسین جان (2)
صورتم را ببین ای پدر گردیده نیلی
گشته رُخساره ی من سیه از ضرب سیلی
مانده بر پیکرم بابا نشانه
جای سیلی و نقش تازیانه
ای حسین جان حسین جانم حسین جان (2)
مَنِ خونین جگر میوه ی قلب رسولم
پاره ای از تن و جانِ زهرای بتولم
مانده بر پیکرم بابا نشانه
جای سیلی و نقش تازیانه
ای حسین جان حسین جانم حسین جان (2)
اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است
اين دختر حسين سر از تن بريده است
اين است دخترى كه پدر را به خواب ديد
كز دشت خون به نزد اسيران رسيده است
بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت
اى عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است
اين مسكن خراب پسنديده بهر ما
از بهر خود جوار خدا را گزيده است
زينب به گريه گفت كه باشد برادرم
اندر سفر كه قامتم از غم خميده است
پس ناله رقيه و زنها بلند شد
و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است
گفتا برند سوى خرابه سر حسين
آن سر كه خون او ز گلويش چكيده است
چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان
مرغ روان او سوى جنت پريده است
اين است آن سه ساله يتيمى كه درجهان
جز داغ باب و قتل برادر نديده است
دانى گلاب مرقد اين ناز دانه چيست
از عاشقان كربلا اشك ديده است
معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز
ليك قبر يزيد را به جهان كس نديده است .
تا شعله هجران تو خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم
بسیار بکوشیدم و نتوانستم
یک لحظه غم تو را فراموش کنم
ای کاش، دمی دهد امانم این اشک
تا نقش تو را به دیده منقوش کنم
آخر چه شود، شبی به خوابم آیی
تا جام محبت تو را نوش کنم
بنشینی و در برت، مرا بنشانی
تا زمزمه نوازشت گوش کنم
گر بار دگر مرا در آغوش کشی
صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم
سجاده تو، که میدهد بوی تو را
برگیرم و بوسم و در آغوش کنم
چون درد فراق تو، ز حد درگذرد
زین عطر تو قلب خویش، مدهوش کنم
از حمله غارت به دلم آتشهاست
این داغ، عیان، ز لاله ای گوش کنم
گویند به من، یتیم غارت زده ام
زآن چشمه چشم خویش پرجوش کنم
دیگر اگر ای پدر نخواهی برگشت
برخیزم و پیکرم سیه پوش کنم؟
این داغ حسین، جاودان است حسان
هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم
دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند
تا مرا در به در و غرق تأثّر کردند
کی گذارم که شود نقشه ی آنان عملی
گرچه بسیار درین باره تدبّر کردند
میکنم زیر و زبر دولت پوشالیشان
تا که بر عکس شود آنچه تصوّر کردند
من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله
از ره جهل به من فخر و تکبّر کردند
گفته ی ما، همه احکام خدا بود و رسول
حرف حق را نشنیدند و تمسخر کردند
میهمان را که به زنجیر گران ميبندد؟
شامیان خوب پذیرایی در خور کردند
چون که غربت زده و خاک نشینم دیدند
با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند
پیش چشم من غارت زده، همسالانم
زینت گوش خود آویزه ای از در کردند
آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم
پیش آنان که به سر، معجر و چادر کردند
دست در دست پدر، گشته تماشاگر من
چشمم از غصه پر از اشک تحسّر کردند
لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم
خوب، از غصه، دل کوچک من پر کردند
همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش
بستر از خاکم و بالین من آجر کردند
ای خوش آنان که حسان یار عدالت گشتند
یا به اهل ستم اظهار تنفّر کردند
ای همنشین زینب، نام حسینت بر لب
داری چه آتشین تب، من در کنارت امشب
با گریه ی تو گریم
در این سفر به هرجا، در سیر کوه و صحرا
گوئی: کجاست بابا؟ من مات ازین تمنا
با گریه ی تو گریم
ای دخت پاک لولاک، گریان ز داغت افلاک
خفتی به سینه خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گریه ی تو گریم
گاهی به یاد اکبر، گاهی ز داغ اصغر
داری دلی پر آذر، ای دخت نازپرور
باگریه ی تو گریم
چون ميکنم نظاره، از بهر گوشواره
گوش تو گشته پاره، دارم غمی دوباره
با گریه ی تو گریم
از آن هجوم و یغما، آثار خشم اعدا
بر چهره تو پیدا، ای یادگار زهرا
با گریه ی تو گریم
چهقدر بی تو شكستم ، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب زمزمه كردم!
خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم
سرود كودكیم در خزان حادثه خشكید
پس از تو قطع امید ای بهار از همه كردم
نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحملی كه از آن اضطراب و همهمه كردم
شكفت غنچهی خورشید از خرابة جانم
همین كه با تو دلم را به خواب زمزمه كردم
چه شرم دارم از این درد و جای آمدنت را
كه سر بریده تو را میهمان فاطمه كردم
پدر ، به داغ د ل عمّهام ، به فاطمه سوگند
مرا ببخش اگر شكوه بی مقدّمه كردم
ای سحرگاه شب قدر حسین روی تو باشد مه بدر حسین
کی سزاوارت بود ویرانه ای جای تو باشد فقط صدر حسین
کاش جانم مثل جانت خسته بود استخوانم مثل تو بشکسته بود
هر کجا اشکی ز چشمت می چکید تازیانه بر تنت بنشسته بود
کسد به مانندت سر بابا ندید تو چرا با عُمر کم قدّت خمید
وای من، این عقده گشته در دلم یک سه ساله دختر و موی سفید
یا رقیه بهر من تدبیر کن با نگاهت بر دلم تاثیر کن
زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند
می ریخت خاک و آب هم از دیده می فشاند
آن کوه استقامت و، آن معدن وقار
در ماتم رقیه، دگر طاقتش نماند
زینب که تا سحر، همه شب در قیام بود
آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند
شاعر:حبیب چایچیان
شب و خورشید و آشیانه ی من نورباران شده است خانه ی من
طَبَقِ نور شد در این دل شب پاسخ گریه ی شبانه ی من
بوی بابا رسد مرا به مشام ابتا مرحبا! سلام، سلام
****
مصحفِ روی دست من سر تو است هفده آیه نقش منظر تو است
زخم های سر بریده ی تو شاهد زخم های پیکر تو است
دررگ حنجر تو دیده شده که سرت از قفا بریده شده
****
تو نبودی فراق آبم کرد عمه بیدار ماند و خوابم کرد
صوت قرآن تو دلم را برد لب خشکیده ات کبابم کرد
ای علی بر لب تو بوسه زده! چوبِ کی برلب تو بوسه زده؟
****
تا به رویت فتاد چشم ترم پاره شد مثل حنجرت جگرم
خواستم پا نهی به دیده ی من پس چرا با سر آمدی به برم
دامن دخت داغدیده ی تو گشت جای سر بریده ی تو
****
طفل قامت خمیده دیده کسی؟! مثل من داغدیده، دیده کسی؟!
بر روی دست دختر کوچک سر از تن بریده دیده کسی؟!
من نگویم به من تبسّم کن با نگاهت کمی تکلّم کن
****
ماهِ در خاک و خون کشیده ی من! گل سرخ زتیغ، چیده ی من!
کاش جای سَر بریده ی تو بود اینجا سَر بُریده ی من
نیزه بر صورتِ تو چنگ زده کی به پیشانی تو سنگ زده؟
****
هر کجا از تو نام می بردم از عدو تازیانه می خوردم
وعده ی ما خرابه بود ولی کاش در قتلگاه می مردم
به خدا شامیان بدند، بدند تو نبودی مرا زدند، زدند
****
کودک وحی کی حقیر شود؟ طفل آزاده چون اسیر شود؟
از تو می پرسم ای پدر! دیدی دختر چارساله پیر شود؟
قامت خم گواه صبر من است گوشه ی این خرابه قبر من است
****
حیف از این لب و دهن باشد که بر او چوب بوسه زن باشد
دوست دارم که وقت جان دادن صورتت روی قلب من باشد
اشک تو جاری از دو عین من است بوسه ی من شهادتین من است
****
شامیان گریه ی مرا دیدند همگی کف زدند و خندیدند
من گل نوشکفته ای بودم همه با تازیانه ام چیدند
تازیانه گریست بر بدنم بدنم گشت رنگ پیرهنم
****
همه عالم گریستند به من همچو میثم گریستند به من
دل تنگ عدو نسوخت ولی سنگ ها هم گریستند به من
گریه باید برای غربت من که شود این خرابه تربت من
مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست
به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست
ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشم
به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست
نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است
دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست
به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد
اسير سلسله را تازيانه لازم نيست
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست
مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست
محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار
براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست
به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست
وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))
سرودن غم آن نازدانه لازم نيست
اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من ...
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم
من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرد، خاموشم
همه كردند غير از چند پروانه ، فراموشم
اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من
به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اى لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر كامم ، نمى نوشم
تو را بر بوريا پوشند و جسم من كفن گردد
به جان مادرت هرگز كفن بر تن نمى پوشم
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
به ضرب تازيانه ، قاتلت مى كرد خاموشم
فراق يار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن
من آخر كودكم ، اين كوه سنگين است بر دوشم
نگاه نافذت با هستى ام امشب كند بازى
گه از تن مى ستاند جان ، گه از سر مى برد هوشم
بود دور از كرامت گر نگيرم دست ((ميثم )) را
غلام خويش را، گر چه گنهكار است ، نفروشم
جبريل امين خادم و دربان رقيه
گرديد فلك و اله و حيران رقيه
گشته خجل او از رخ تابان رقيه
آن زهره جيينى كه شد از مصدر عزت
جبريل امين خادم و دربان رقيه
هم وحش و طيور و ملك و عالم و آدم
هستند همه ريزه خور خوان رقيه
خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به دامان رقيه
جن و ملك و عالم و آدم همه يكسر
هستند سر سفره احسان رقيه
كو ملك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و شان رقيه
يك شب ز فراق پدرش گشت پريشان
عالم شده امروز پريشان رقيه
ديدى كه چسان كند ز بن كاخ ستم را
در نيمه شب آن دل سوزان رقيه
ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود
جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت
ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود
بس که دلتنگم اگر گریه کنم، میگویند:
قطرهای قصدِ نشاندادنِ دریا دارد
السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)