پاسخ به:حدیث شماره 22: «خوشخُلقى و سكوت»
یک شنبه 25 آبان 1393 7:27 PM
سيره پيشوايان
يكى از بهترين راهها براى كسب فضيلت حسن خلق، و ملاحظه آثار شگفت انگيز آن، بررسى حال پيشوايان بزرگ دين است:
1- در حديثى از امام حسين عليه السلام مى خوانيم كه مى فرمايد: از پدرم على عليه السلام، از روش پيامبر صلى الله عليه و آله در برخورد با مردم سؤال كردم فرمود: «پيامبر صلى الله عليه و آله هميشه چهرهاى خندان داشت، بر مردم آسان مى گرفت و با نرمش رفتار مى كرد، خشن و سنگدل نبود و فرياد نمى كشيد، هرگز به كسى ناسزا نمى گفت، عيبجوئى نمى كرد، متملّق و ستايشگر نبود، هرگاه چيزى برخلاف ميل او انجام مى شد، براى اين كه افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل مى زد، اميدواران را نا اميد نمى كرد، سه چيز را هميشه رها مى نمود، مذمت، عيبجوئى و جستجو در اسرار مردم، سخن نمى گفت، مگر در جائى كه اميد پاداش الهى داشت و هنگامى كه سخن مىگفت چنان جاذبه داشت كه همه اهل مجلس سكوت كرده و چشم به زمين مى دوختند گويى پرندهاى بالاى سر آنها نشسته است. و هنگامى كه ساكت مى شد آنها سخن مى گفتند و ابهّت پيامبر صلى الله عليه و آله چنان بود كه كسى جرئت نمى كرد در برابر آن حضرت با ديگرى نزاع و پرخاشگرى كند».
2- در حديثى از تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است كه زنى خدمت فاطمه زهرا عليها السلام رسيد و گفت: مادر (پير) و ضعيفى دارم، و در مسايل نمازش مشكلى براى او پيش آمده، مرا فرستاده است كه از آن سؤال كنم، فاطمه عليها السلام پاسخ او را بيان فرمود، ولى آن زن سؤال ديگرى مطرح كرد. حضرت پاسخ گفت، براى سومين بار سؤال كرد و پاسخ شنيد واين كار را تا ده بار تكرار كرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت، سپس او از فزونى سؤالها شرمنده شد و عرض كرد: ديگر به شما زحمت نمى دهم اى دختر رسول خدا!
فاطمه عليها السلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤال كن، آيا اگر كسى بر عهده بگيرد كه بار سنگينى را از محل بلندى بالا ببرد و كرايه آن صد هزار دينار باشد، سنگينى بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض كرد: نه، حضرت فرمود: هر سؤالى كه تو از من مى كنى و من پاسخ مى گويم، به اندازه فاصله ميان زمين و عرش مملو از لؤلؤ، پاداش من خواهد بود، به طريق اولى چنين بارى بر من سنگين نخواهد بود».
اين حوصله عجيب و آن برخورد محبت آميز و آن تشبيه زيبا براى برطرف كردن شرمندگى سؤال كننده از كثرت سؤال، هر كدام نمونه جالبى است از خوش خلقى پيشوايان بزرگ كه سزاوار است براى همه درس عبرت باشد، و در طريق ارشاد مردم از آن الهام بگيرند.
3- در حديث معروفى از برخورد امام حسن مجتبى عليه السلام با مردم، مى خوانيم كه روزى يك مرد شامى امام را (در كوچه هاى مدينه) ديد كه سوار بر مركب است.
شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت كرد، امام پاسخى به او نمى گفت، هنگامى كه از لعن و ناسزاها فراغت حاصل كرد، امام روبه او كرد سلام فرمود و در چهره او خنديد فرمود: اى مرد محترم! گمان مى كنم كه تو در اين ديار غريبى و حقايق بر تو مشتبه شده است هرگاه از ما طلب عفو كنى، تو را مى بخشم و اگر چيزى بخواهى، به تو مى دهيم، اگر راهنمائى بخواهى تو را راهنمائى مى كنيم، و اگر مركبى از ما بخواهى
در اختيارت مى گذاريم، اگر گرسنه اى سيرت مى كنيم، و اگر برهنهاى لباس در اندامت مى پوشانيم، اگر نيازمندى بى نيازت مى كنيم، و اگر از جايى رانده شده اى پناهت مى دهيم (خلاصه) هر حاجتى داشته باشى برآورده مى كنيم. و اگر دعوت ما را بپذيرى و به خانه ما بيائى و ميهمان ما باشى، تا موقع حركت از تو پذيرائى مى كنيم، ما محل وسيعى داريم و امكانات فراوان و مال بسيار (پذيرائى از تو به هر مقدار، براى ما مشكلى ايجاد نمى كند).
هنگامى كه آن مرد اين سخن محبت آميز را (در برابر سخنان ركيكى كه گفته بود) شنيد گريه كرد (و به كلى منقلب و دگرگون شد) و گفت: گواهى مى دهم كه تو خليفة اللّه در زمين هستى، خدا آگاهتر است كه نبوت (و امامت) را در كدام خاندان قرار دهد. پيش از آن كه اين محبت را از شما ببينم تو و پدرت مبغوضترين خلق خدا در نزد ما بودى، و اكنون محبوبترين بندگان خدا در نظر من هستى، اين را گفت و به خانه امام حسن عليه السلام آمد و تا روزى كه مى خواست از آنجا برود، ميهمان امام بود.و از معتقدان به محبت آنها شد.
4- در كتاب «تحف العقول» آمده است كه پير مردى از انصار خدمت امام حسين عليه السلام آمد و حاجتى داشت. امام فرمود: «آبروى خود را حفظ كن از اين كه بخواهى آشكارا از من تقاضا كنى، حاجتت را در كاغذى بنويس و به من ده و من كار خود را انجام مى دهم».
او در نامه اش نوشت: «اى اباعبداللّه! فلان كس پانصد دينار از من طلبكار است و از من مى طلبد از او بخواهيد كه به من مهلت دهد تا توانائى پيدا كنم». هنگامى كه امام حسين عليه السلام نامه او را خواند داخل منزل شد، كيسه اى آورد كه در آن هزار دينار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: «پانصد دينار را براى اداى دين به تو دادم و با پانصد دينار ديگر مشكلات زندگانيت را حل كن و هرگاه خواستى تقاضا كنى (از هر بى سروپايى تقاضا نكن بلكه) از يكى از سه كس تقاضا كن؛ يا فرد دين دار، يا صاحب شخصيت، يا بزرگ زاده اى، اما دين دار دينش سبب مى شود كه آبروى تو را حفظ كند، و اما انسان با شخصيت به خاطر شخصيتش شرم مى كند كه حاجتت را انجام ندهد، و اما بزرگ زاده مى داند تو بى جهت از او خواهش نكرده اى، لذا آبروى تو را حفظ مى كند و تقاضاى تو را بى جواب نمى گذارد».
5- در حالات امام چهارم زين العابدين على بن الحسين عليه السلام چنين مى خوانيم:
«مردى از دشمنان كينه توز اهلبيت عليه السلام نزد حضرت آمد او را ناسزا و دشنام داد، امام در جواب او چيزى نفرمود، چون آن مرد از نزد حضرت رفت، امام به حاضران فرمود: اكنون دوست دارم با من بيائيد برويم نزد آن مرد، تا جواب مرا از دشنام او بشنويد، عرض كردند اى كاش جواب او را همان اول مى داديد، حضرت حركت فرمود، در حالى كه آيه شريفه «وَ الْكاظِمِينَ الْغَيظِ وَ الْعافِّينَ عَنِ النَّاسَ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الُمحْسِنِيْنَ» را مى خواند.
روايت كننده اين حديث مى گويد: از خواندن اين آيه دانستيم كه امام در نظر ندارد برخورد تندى با او كند. هنگامى كه به درِ خانه او رسيدند، حضرت از پشت در صدا زد، فرمود: بگوئيد: على بن الحسين است. هنگامى كه آن مرد متوجه شد كه امام با جماعتى در خانه او آمدند، وحشت كرد و خود را براى شرّ و ناراحتى آماده مىكرد، هنگامى كه حضرت او را ديد فرمود: اى برادر! تو نزد ما آمدى و چنين و چنان گفتى، هرگاه بدى هائى را كه به من نسبت دادى راست باشد از خدا مى خواهم كه مرا بيامرزد، و اگر دروغ گفتى و تهمت زدى از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد. آن مرد از اين بزرگوارى و خوش رفتارى شرمنده شد پيشانى امام را بوسيد و گفت آنچه من گفتم در تو نيست، و من به اين بدىها سزاوارترم.
6- در حالات امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه مردى از اهل شام در مدينه منزل گزيده بود، و غالباً به مجلس آن حضرت مى آمد و مى گفت اشتباه نشود من به خاطر محبت و دوستى به منزل شما نمى آيم، بلكه در روى زمين، كسى از شما اهل بيت نزد من مبغوضتر نيست، و مى دانم دشمنى با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله است، ولى چون تو داراى فضائل و علوم مختلف همراه با فصاحت بيان هستى، از سخنانت خوشم مى آيد لذا به مجلس تو مى آيم.
امام در پاسخ او مى فرمود: «لَنْ تَخْفى عَلَى اللَّهِ خافِيَةٌ؛ چيزى بر خدا پنهان نيست».
مدتى گذشت، به امام خبر دادند كه مرد شامى بيمار شده و بيماريش شديد است، مرد شامى به بازماندگانش سفارش كرده بود، هنگامى كه من مردم نزد محمدبن على الباقر عليه السلام برويد و از او بخواهيد كه بر من نماز بگذارد، و به او بگوئيد كه من چنين وصيتى را كردم. صبحگاهان بود كه به امام خبر دادند او از دنيا رفته و چنين وصيتى كرده است- در حالى كه امام عليه السلام در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول تعقيب نماز صبح بود- امام فرمود: عجله نكنيد تا من بيايم، سرزمين شام سرزمين سرد، و حجاز، منطقه گرم است، ممكن است اين شخص گرمازده شده باشد، امام دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشت، و مدتى دعا كرد. سپس برخاست و به منزل آن مرد شامى آمد و با صداى بلند آن مرد را كه تصور مى كردند مرده است صدا زد. مرد شامى گفت: «لَبَّيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ». حضرت او را نشاند و تكيه به چيزى داد، غذاى رقيقى براى او طلب كرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سينه و شكم او را خنك كنيد (همان كارى كه امروز با گرمازدگان مىكنند) آنگاه حضرت بازگشت، چيزى نگذشت كه مرد شامى سلامتى خود را باز يافت، خدمت امام آمده گفت: عرض خصوصى دارم. حضرت مجلس را خلوت كرد، مرد شامى عرض كرد: من شهادت مى دهم كه تو حجت خدا بر خلقى، و هر كس راهى جز راه شما برود گمراه و زيان كار است.
حضرت فرمود: مگر چه شده؟ عرض كرد: شكى ندارم كه روح مرا قبض كردند و مرگ را با چشم خود ديدم ناگاه صدايى شنيدم كه مى گفت روح او را به تنش بازگردانيد چون محمد بن على عليهما السلام از ما درخواست كرده است.