متن روضه حضرت عباس علیه السلام-حاج محمد رضا طاهری
پنج شنبه 8 آبان 1393 2:10 PM
چه خبره امروز حرم عباس،آه نكشی،بخدا قسم همین كه دلت هوای اونجا میكنه،اشكت جاری میشه،محاله اسمت رو جزو زائرها ننویسند،محاله،این پیرهن ها این شالها نشونه ی اینه كه ما در خونتیم.گفت:تو تبریز دو تا لااُبالی بودن،اومدن تو مجلس ،شب تاسوعاست،سینه زنها سینه میزدن،این دو تا هم اومده بودن،تو حسینیه،فقط مسخره میكردن و میخندیدن،سینه زن سینه میزد مسخره میكرد،بلند گریه میكرد،مسخرش میكرد،میون دار رو مسخره میكرد،مداح رو مسخره میكرد،اومدن برن،دم در پاشون خورد به استكان نعلبكی های روضه امام حسین،برداشت از زمین،برد تا دم چایخونه گذاشت و رفت،شب یكی از این دو نفر دید،درخونشون رو دارن محكم میزنن،اومد در رو باز كرد،دید رفیقشه،دار زار زار گریه میكنه و ناله میزنه،گفت:چی شده؟گفت:من یه خوابی دیدم،اون یكی هم گفت:اتفاقاً منم دیشب یه خوابی دیدم،تعریف كردن دیدن هر دو یه خوابی دیدن،گفت:خواب دیدم آقا ابی عبدالله ایستاده ،كنارش قمر بنی هاشم،مؤدب سر به زیر انداخته،حسین سئوال كرد عباسم،امروز اسم همه ی عزادارامون رو نوشتی؟بله آقا جان،لیست رو گرفت،ابی عبدالله نگاه كرد،همه رو دید،گفت:داداش اسم دو نفر رو یادت رفته بنویسی،میگه آقا قمر بنی هاشم سرش رو پایین انداخت،گفت:آقاجان،سیدی و مولای،اینها اومدن سینه زن ها رو مسخره میكردن،فرمود:آره عزیز دلم،اما گردن من حسین حق دارن،دو سه تا از استكان نعلبكی های رو جابجا كردن،حسین همین هم ندیده نمیگیره عباسم.(اگه ناله ات جا بمونه،ضرر كردی،اگه اشكت جاری نشه خجالت زده میشی،روز عباسه)این بچه ها فردا شب اومدن،تو حسینیه لباس عزا پوشیدن،وارد شدن،پیرغلامی است رئیس اون حسینیه،تا دید اینها وارد شدن،یه عده اومدن جلوشون رو بگیرن،گفت:نه اینجا عزاخونه ی امام حسینه،به كسی ربطی نداره،اینها اومدن دم در ،هر دو گریان،گفتن نه ما امروز اومدیم نوكری كنیم به ما بگید ما كجا باید خدمت كنیم،دیگه می خوایم حلقه گوش بشیم در این خونه،حالا آماده ای بسم الله:
رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
داغ ،داغ سنگینیه،كنار بدن علی اكبر،ناله ها زد ابی عبدالله،زانوش خم شد،اما این عبارات فقط برا،روضه ی عباس اومده، بان الانكسار فى وجه الحسین،سریع شكسته شد ابی عبدالله،فبكاء،بكاءً شدیدا،بلند بلند كنار بدن عباس داره ناله میزن و گریه میكنه،دشمنم خوب همراهی كرد،همچین كه صدا ناله اش بلند شد،گفتند ببینید چی میگه،فنادا وا اخا وا عباسا،الان انكسر ظهری،همه شروع كردن هلهله كردن،امروز باید صدات غالب بشه،صدا هلهله ها رو حسین نشنوه،
رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
هرچه توان داشتم ز پیكر من رفت
پشت و پناه یكی دو روزه ی من نه
یك جبل الرحمه از برابر من رفت
اونهایی كه رفتن عرفات میدونن،جبل الرحمه یك كوه بزرگی است میرن روی این كوه می ایستند،كوهی بود پشت حسین،لذا هنوز ابی عبدالله زنده است،اما تا عباس رو زمین افتاد،حسین كنارش نشست،یكی داد میزد،هركی میخواد بره سمت خیمه ها، علمدار رو زمین افتاد،پناه خیمه ها رو زمین افتاد،
نسیت كمر درد من به خاطر اكبر
دردم از این است كه برادر من رفت
گفتم اباالفضل هست غصه ندارم
عیب ندارد اگر كه اكبر من رفت
زود زمین خوردن من علتش این است
تیغ به بال تو خورد بر پر من رفت
بس كه بلند است هلهله به گمانم
كوفه خبردار شد كه لشكر من رفت
طفل رضیع من را رباب كفن كرد
فكر كنم دیده آب آور من رفت
غیرتی ها كجا نشستن
خواهر من یك به یك به اهل حرم گفت
وای اباالفضل رفت،معجر من رفت
گفت مرا هم ببر به علقمه زینب
گفتم پیش همین خیمه باش مادر من رفت
دل نگران نباش،مادرم سرش رو دامن گرفت،با این بیت چیكار میكنی من نمی دونم.
عباس رفتی و با رفتن تو دست حرامی
تا بغل گوش های دختر من رفت
تن زهرا هم از افتادن تو میلرزد
چه رسد دختركی كه تو پناهش بودی
نشست كنار بدن،گفت داداش تا حالا بچه های من راحت میخوابیدن،خواب به چشم دشمن ها نمیومد،میگفتن عباس هست،رشادتش زبانزد بود،یه حرفی میشنوی،چهار هزار تیرانداز،كنار شریعه،محاصره بكنن،اونهایی كه تو هشت سال دفاع مقدس بودن،میفهمن یعنی چی،تو محاصره ی دشمن،یك نفر به تنهایی بره،به دل دشمن بزنه،ترسی از كسی نداره،یه تنه به دل دشمن زد،چهار هزار تیر انداز شما حساب بكنید،اینها همه زُبده بودن آورده بودن كنار شریعه ی فرات،اگه از این چهار هزار تیرها،فقط ده درصد بخوره،بعد میفهمی كه روایت،تشبیه كردن به كالقنفذ،یعنی مثل جوجه تیغی،تمام بدن پر از تیر،مرحوم آیت الله شوشتری آورده:این همه تیر به بدن باشه،دست هم در بدن نداشته باشی،عمود آهن به فرقت بزنن،وقتی رو زمین بیوفتی،همه ی این تیرها به بدن میرن،ای وای،ای وای،ابی عبدالله میدونه سر نازنین خودش رو زودتر میبرن،گفت:
جان حسین باش روی نیزه مراقب
دیدی اگر سمت كوفه خواهر من رفت
هركاری كردن این سر دیگه رو نیزه وانایستاد،اما اگه سر عباس رو نیزه نباشه،اینها شكست خورده ان،میگن،عباس كو؟سر رو ،روی نیزه بستن،خیلی از روایات نوشتن،گفت:داداش آخرین لحظات دو تا خواهش ازت دارم،اول اینكه من رو نبر سمت خیمه ها،من از بچه هات خجالت میكشم،یه خواهش دیگه حسین جان،حسین جان هنوز یه چشمم میبینه،اما خون رو چشمم رو گرفته،دست ندارم خونها رو پاك كنم،تو خونها رو پاك كن،یه بار دیگه روی قشنگت رو ببینم،ابی عبدالله خونها رو از چشم عباس گرفت،عباس پشیمون شد از این خواسته اش،دید داداش نشسته داره زار زار گریه میكنه،به پهنه ی صورت داره اشك میریزه،گفت:چرا داری گریه میكنی،گریه نكنم عباس،داداش خوبی مثل تو رو دارم از دست میدم،همه ی لشكرم داره از دستم میره،ابی عبدالله نگاه كرد دید از گوشه ی چشم عباس،داره اشك میآد،داداش تو چرا داری گریه میكنی،تو الان مهمون مادرمی،الان مهمون بابام میشی،یه حرفی زده آخر وفاداری عباسه،گفت:راست میگی داداش،من دارم مهمون مادرت میشم،اما میبینم این لحظه ی اخر،اومدی بالا سرم،سرم رو دامن گرفتی،حسین،ساعات دیگه كی می خواد سر تو رو از رو خاك برداره.می خوام بگیم عباس رفتی،نبودی ببینی،بیچاره زینب،از بالای تل داره نگاه میكنه،نه، كسی نبود سر رو روی دامن بگیره،وشمر جالسٌ علی صدرالحسین، حسین..........
منبع: كتاب گودال سرخ
در زندگی بکوش. لباس صبر بر تن بپوش. با دانایان بجوش. عزت نفس را به هیچ قیمتی مفروش