پاسخ به:متن روضه شب چهارم محرم، طفلان زینب
دوشنبه 5 آبان 1393 7:19 PM
عبدالله ثروتمند بوده، وقتی می آید شام (بعد از عاشورا) برای زینب خونه می خره، باغ بزرگ خریده، یه وقت خواهش کرد از زینب (سلام الله علیها) او را به باغ ببرد، شاید حالش بهتر بشود، وقتی وارد باغ شد، چشم زینب (سلام الله علیها) به این همه گل افتاد، شروع کرد به گریه کردن، فرمود: عبدالله این گلهای شاداب را می بینی ولی گلهای من کربلا همه از تشنگی پژمردند، گلهای مرا کربلا سر بریدند … .
این تازه اولین کالای بازار زینب است، چشم اوست، موی اوست، قد اوست که باید خمیده شود … .
تو جنگ های قدیم، وقتی می خواستند قربونی کنند، زیر چشم بچه هاشون سرمه می کشیدند، که معلوم بشه برای فدا شدن برای خدا آماده است، مثل بعضی شهدا که شب عملیات حنا می بستند.
زینب (سلام الله علیها) هم همین کار کرد، خودش سرمه کشید، خودش کفن به تنشون کرد … .
خوبه هر جوونی از دنیا می خواد بره، آخرین لحظه مادر بالا سرش بیاد، چشماشو ببنده، خیلی مهمه جوون، مادر بالا سرش باشه، بابا خوبه، اما مادر چیز دیگه ای است، مادر که بیاد، اون آخر لحظه یه نازی می کنه، اما بچه های زینب (سلام الله علیها) هر چی منتظر موندند مادر نیومد … .
اینقدر این دو تا آقا غریب بودند، وقتی ابی عبدالله خواست بره میدان، بدن این دو را بیاورد، فرمود: عباس جان ! یا تو برو، یا من می رم، یکی باید بغل خیمه ها بمونه، لذا دیدند حسین (علیه السّلام) تنهایی، یکی رو بر این دست، یکی بر دست دیگر گذاشته از میدان می آید، ای غریب آقا … .
هر دل که شنید صدای زینب دیوانه شده برای زینب
خاکستریم به جا نمانده از آن که شنید نوای زینب
آری از خیمه بیرون نیامد، شاید زینب گفته باشد، کی می تونم عصر یازدهم را تحمل کنم، اون موقعی که غروب عاشورا بیام ببینم بدنت زیر آفتاب است، وقتی می تونم تحمل کنم که بچه هامم رو زمین، کنار تو افتاده باشند ... . آری عصر یازدهم شد، دید جان از امام سجاد (علیه السّلام) مفارقت می کنه، فرمود: عزیز برادرم چه شده؟ صدا زد عمه جان، نگاه کن اینها دارند کشته های خودشون را خاک می کنند ولی ببین بدن بابام رو زمینه ...
این دو تا بچه واسه ی این که بزرگتر به نظر بیایند، شال به کمر بستند، زیر کلاه خودشان عمامه گذاشتند که خوود بازی نکند، غلاف شمشیر این دو به زمین کشیده می شد، غلاف را به کنار انداختند، ولی هیبت، حیدری است، جلوه جلوه ی علوی است، آمدند جلوی دایی، (زبان ساده) دائی جان ! نوبت ما نشده؟ حسین (علیه السّلام) بغلشون کرد، فرمود: این لشگر می کشندتون، برید منو شرمنده ی مادرتون نکنید، ولی حرف دل زینب اینه ...
مدعی دیگر مزن بیهود لاف عاشقی
گر حسین تنها یک عاشق دارد، آن هم زینب است
اجازه نداد، رفتند به خیمه ی مادر، ناراحت، کلاه خوود را برداشتند، شمشیر کنار گذاشتند، یک گوشه نشستند، مادر گفت: چی شده؟ مادر جان، دایی اجازه نمی دهد، خودت یه کاری بکن، آری، راهشو زینب (سلام الله علیها) بلده، اومد گفت: حسین ! جانِ مادر ... .
به قول حاج اکبر ناظم: عاشق و معشوق شدند روبرو (خواهر و برادر) دوتایی رسیدند به هم، گریه می کردند، مثل اینکه یه عمر همدیگه رو ندیدند ... .
لذا وقتی خدا این دو فرزند را به زینب (سلام الله علیها) عطا کرد، وقتی اینها را بزرگ می کرد، می گفت: زیر لب حسین، شما فدایی حسینید ... .
منبع:كتاب گلواژه های روضه
در زندگی بکوش. لباس صبر بر تن بپوش. با دانایان بجوش. عزت نفس را به هیچ قیمتی مفروش