پاسخ به:متن روضه و مداحی شب سوم محرم، حضرت رقیه سلام الله علیها
دوشنبه 5 آبان 1393 1:18 PM
زبانحال) هر کی اومد این بچه را آرام کند، خودش آتیش گرفت، رباب اومد صدای ناله ی خودش بلند شد، دیدی مادر نتونه بچه را آرام کنه، خودش می شینه گریه می کنه، می گه یکی به دادم برسه، اونوقت یکی می تونه آروم کنه، که خودش دلتنگ نباشه، اما همه دلتنگ حسینند، سکینه (سلام الله علیها) میگه خواهر آرام باش، الان می آن، دوباره همه را می زنند، گفت: دیگه خواهر طاقت ندارم، یادته تو رفتی تو گودال منم می خواستم بیام، لااقل تو رفتی رگهای بریده را بوسیدی، من دلم برای بوسه ی بابا تنگ شده، آروم نمی گیرم من بابام را می خوام …
**********************
اینقدر رقیه (سلام الله علیها) گریه کرد، آخه گریه کردن را از مادرش یاد گرفته، زهرای کربلاست، نه از لحاظ گریه، شبیه مادرش است، مرامش هم به مادرش شبیه، تو مدینه هر چی خطبه خواند، بین در و دیوار رفت، نتونست در دل این مردم اثر بذاره، آخر سر زهرا (سلام الله علیها) اومد تو بیابونا گریه کرد (اونا که می گند بسه چقدر گریه می کنید، خسته نشدید، بگو من گریه مو از رقیه بلدم) آخه این دختر اینقدر گریه کرد تا به امام زمانش رسید، ما هم گریه می کنیم تا به آقامون برسیم … .
گریه ی ضعف نبود، گریه ی معرفی ظالم بود …
بچه ای که بابا نداره رو گریه حساسه …
***********************
امشب شب جا مونده هاست، چون رقیه (سلام الله علیها) بعد از شهدا به بابا رسید، همش می گفت: بابا من جا موندم، بیا منو ببر … .
تو بیابون گم شده، افتاده زمین، دید یه سپاهی از دور میاد، نزدیک شد، (زبانحال) گفت نزنی من یتیمم، دید یه صدایی اومد، من مادرتم (چون فرمود اولادنا اکبدنا بچه های ما پاره ی جگر ما هستند) سر را گذاشت به دامن زهرا (سلام الله علیها) اما دید در حال راز و نیاز با مادر بود. مادر ! چه بلاهایی سرم آوردند … یه دفعه آن نامرد رسید …
کسی عزیز باشه، دختر باشه، کسی که تا کربلا پاش به زمین نخورده، اما شام که رسید موهاش خاک آلود بود، بدنش کبود بود …
زن غساله چو می دید کبودی تو گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
این دختر همه چیز را در شام به هم ریخته، یعنی می تونه دل منو تو رو هم بزنه با این آلودگی های جامعه یه نفس بزنه، این دختر لشگر را به هم ریخته، شاید آرزوهای لشگر یزید این بود این بچه زودتر بمیره … .
****************************
این خانواده اهل کرم و محبت هستند، اهل بذل و بخشش هستند، امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در حال نماز است، آن موقعی که سائل وارد مسجد شد، هیچ کس بهش کمک نکرد، در حالت رکوع انگشتر را دادند، ابی عبدالله هم مثل باباش خودش انگشترش را به ساربان نشان داد، منتها ساربان هر کار کرد نتونست انگشتر را در بیاره، نامرد کاری كرد، که رقیه تو خرابه، فرمود:
می فروشم گوشوارم را اگر پیدا شود
در عوض انگشتر زیبا برایت می خرم
***********************************
مرحوم حاج آقای مسجد جامعی نقل می کردند: همین که ابی عبدالله تنهایی تو خیمه داشت با خواهر حرف می زد، دید پرده ی خیمه کنار رفت، رقیه خانم وارد شد، بابا ! اجازه دارم پهلوت بشینم، بله عزیز دلم، اما شرط داره، باید یه مقدار جلوی من راه بری، رقیه خانم چند قدم راه رفت، ابی عبدالله رو کرد به زینب فرمود: ببین چقدر شبیه مادرم راه می ره .
تو گوش رقیه موند، شبیه مادر، تو طی این سفر می گفت: بابا دارم شبیه مادرت می شم.
یه روز اومد پهلوی عمه نشست، گفت: حالا ببین چقدر شبیه مادرت شدم، ببین قدم خمیده شده ... .
**********************
دختر بچهدائم می گفت: عمه ازت یک سؤال دارم، بالاخره به بابام آب دادند یا نه؟
منبع:كتاب گلواژه های روضه
در زندگی بکوش. لباس صبر بر تن بپوش. با دانایان بجوش. عزت نفس را به هیچ قیمتی مفروش