ابنجوزی با سند خود از عمیر بن اسحاق نقل کرده است:
من و شخص دیگری در بیماری حسن علیهالسلام، به عیادتش رفتیم؛ فرمود:فلانی! از من سؤالی کن. گفت:نه، به خدا! تا شفا نیابی، چیزی نخواهم پرسید. آن حضرت فرمود:از من بپرس پیش از آن که دیگر نتوانی؛ چرا که قسمتی از اعضای درونم [قطعه قطعه] بیرون ریخته شد. پس بارها زهر دادند و هیچ کدام همچون این بار، نبوده است.
سپس فردا رفتم و او در حال احتضار و حسین علیهالسلام بر بالینش بود. پرسید:برادرجان! به گمانت چه کسی این کار را کرده است؟ فرمود:چرا، تا او را بکشی؟ حسین علیهالسلام گفت:آری. فرمود:اگر آن کس باشد که من گمان دارم، خدا [خود انتقام میگیرد که] نیرومندتر و سخت کیفرتر است، و اگر او نباشد، دوست ندارم که آدم بیگناهی برای من کشته شود. سپس از دنیا رفت.
و در خبری آمده است:امام حسن علیهالسلام بیتاب شد و سخت گریست. حسین علیهالسلام فرمود:برادرجانم! این بیتابی و گریه از چیست؟ همانا تو نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و پدر خود و عمویت جعفر و فاطمه و خدیجه میروی، و جدت [رسول خدا صلی الله علیه و آله] دربارهی تو فرمود:«تو سرور جوانان بهشتیانی»، و نیز برای تو آن همه پیشینهی نیک است:پانزده بار، پیاده حج رفتهای، و دو بار، همهی اموال خود را در راه خدا تقسیم کردهای، و چنین و چنان کردهای...
و مکارم آن حضرت را شمرد، و اینها جز بر گریه و تأثر شدید آن حضرت نیفزود و فرمود:برادرجانم! آیا بر هراسی بزرگ، و رخدادی سترگ - که هرگز همانندش را ندیدهام - در نمیآیم؛ در حالی که نمیدانم آیا روحم به آتش میرود تا تسلیتش دهم، یا به بهشت تا تهنیتش گویم؟
و راوی دیگری میگوید:چون هنگام وفات امام حسن علیهالسلام فرارسید، فرمود:بسترم را به حیاط خانه ببرید. و بیرون آوردند، سر به آسمان کرد و فرمود:«خدایا! خود را به حساب تو میگذارم [و جانم را در راه رضای تو، میدهم] که آن، نزد من گرامیترینهاست که به همانندش دست نیافتهام. خدایا! به زمین افتادنم را رحم کن، و تنهایی قبرم را مونس باش». سپس از دنیا رفت.
و چون وفات یافت، برادرش، حسین علیهالسلام تجهیز او را به عهده گرفت و به مسجد آورد - و در آن روز، سعید بن عاص حاکم مدینه بود - بنیهاشم گفتند:نماز نمیخواند بر او جز حسین علیهالسلام، و...
و ابنسعد از واقدی نقل کرده است:چون احتضار حسن علیهالسلام فرارسید، فرمود:مرا نزد پدرم (رسول خدا صلی الله علیه و آله) دفن کنید. و حسین علیهالسلام خواست تا او را در حجرهی رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن کند که بنیامیه و مروان بن حکم و سعید بن عاص - که حاکم مدینه بود- برخاستند و مانع شدند، و بنیهاشم برخاستند تا با آنان بجنگند، و ابوهریره گفت:به من بگویید، چنانچه فرزند موسی علیهالسلام بمیرد آیا با پدر خود دفن نخواهد شد. [1] .
صدوق رحمه الله با سند خود از حسن بن علی بن فضال، از امام هشتم علیهالسلام، از پدران بزرگوار خود، از امام حسین علیهالسلام نقل کرده است:
چون احتضار حسن بن علی بن ابیطالب علیهالسلام فرارسید، گریست. به او گفته شد:ای فرزند رسول خدا! آیا با آن موقعیتی که نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله داری، و آن سخنانی که از رسول خدا صلی الله علیه و آله دربارهی تو است، باز گریه میکنی؟ با این که بیست بار، پیاده حج رفتهای و سه بار همهی اموال - حتی یک جفت کفش - خود را با پروردگار خود تقسیم کردهای؟
فرمود:برای دو چیز میگریم:برای هراس از لحظهی ورود به آن عالم، و جدایی از یاران. [2] .
طبرانی با سند خود از رقبة بن مصقله نقل کرده است:
چون احتضار حسن بن علی علیهالسلام فرارسید، فرمود:مرا به صحرا ببرید، تا به ملکوت آسمانها (آیات الهی) بنگرم. و چون او را بیرون بردند، فرمود:«خدایا! من خود را به حساب تو میگذارم و جانم را که عزیزترینها نزد من است، در راه رضای تو میدهم.» و از احسان الهی در حق او، این بود که خود را به خدا سپرد. [3] .
محب الدین طبری میگوید:
ابوعمر گفت:برای ما از چند طریق نقل کردهاند:چون احتضار حسن بن علی علیهالسلام فرارسید، به برادر خود، حسین علیهالسلام فرمود:برادرجانم! چون رسول خدا صلی الله علیه و آله وفات یافت، پدر تو در شرف خلافت قرار گرفت و امید بود که او صاحب آن شود، ولی تقدیر چنین شد و ابوبکر آنرا به دست گرفت و چون ابوبکر درگذشت، باز در شرف آن واقع شد، و باز از او برگشت و به عمر رسید، و چون عمر مرد، آن را میان شش نفر - که پدر نیز از آنان بود - به شور نهاد، و [به ظاهر] تردیدی نبود که از او نمیگذرد، و برگشت و به عثمان رسید، و چون عثمان به هلاکت رسید، با امیرمؤمنان علیهالسلام بیعت کردند، و سپس به نبردش برخاستند تا جایی که شمشیر کشید، و دیگر صفایی نداشت و سوگند به خدا! من نمیبینم که خدا در ما - خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله - نبوت و خلافت [ظاهری] را با هم جمع کند. پس نکند که [تا شرایط فراهم نشده] نابخردان کوفه تو را به بیراهه کشند، و [در زمان معاویه] به خروج وادارند. و من از عایشه خواستم که چون وفات یافتم، در حجرهی او، کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن شوم، و پذیرفت، و نمیدانم شاید از روی شرم پذیرفته باشد. پس چون من درگذشتم،باز از او بخواه؛ اگر از روی رغبت پذیرفت، مرا در حجرهی او [کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله] دفن کن، ولی گمان ندارم جز این که چون بخواهی این کار را بکنی، این مردم، مانعت شوند؛ و اگر مانع شدند، دیگر سراغشان نرو، و مرا در بقیع غرقد دفن کن تا چون مادرم باشم.
پس چون امام حسن علیهالسلام رحلت کرد، حسین علیهالسلام آن را از عایشه خواست، و وی [پذیرفت و] گفت:آری، زیرا او محبوب و گرامی است. و به مروان خبر رسید و گفت:دروغ است، سوگند به خدا! هرگز آن جا دفن نمیشود؛ نگذاشتند عثمان در قبرستان بقیع دفن شود، اینک میخواهند حسن را در حجرهی عایشه دفن کنند؟
و این خبر به حسین علیهالسلام رسید، و با بنیهاشم سلاح گرفتند، و مروان [و بنیامیه] نیز مسلح شدند، و ابوهریره شنید و گفت:به خدا! این ظلم است؛ آیا نمیگذارند که حسن علیهالسلام با پدر خود دفن شود؟ به خدا! او فرزند رسول خداست. سپس نزد حسین علیهالسلام رفت، و به او سوگند داد و گفت:آیا برادر شما نفرمود:اگر ترسیدی درگیری رخ دهد، مرا به قبرستان مسلمانان برگردان؟ و سرانجام [بدن] امام حسن علیهالسلام را در بقیع دفن کردند، و آن روز در تشییع پیکر آن حضرت، از بنیامیه جز سعید بن عاص حاضر نبود. [4] .
راوندی از امام صادق علیهالسلام، از پدران بزرگوار خود نقل کرده است:
امام حسن علیهالسلام به خاندان خود، فرمود:من - همچون رسول خدا صلی الله علیه و آله - با زهر میمیرم.
گفتند:چه کسی این کار را میکند؟ فرمود:همسرم [جعده] دختر اشعث بن قیس، و معاویه آن [زهر] را پنهانی میفرستد، و از او میخواهد این کار را بکند.
عرض کردند:پس او را از خود، دور و از خانه بیرون کن. فرمود:چگونه بیرون کنم بااین که هنوز کاری نکرده است! و چنانچه بیرونش کنم، باز کسی جز او مرا نخواهد کشت، و بهانه هم نزد مردم دارد.
چند روزی نگذشته بود که معاویه مال فراوانی را برای جعده فرستاد و آرزومندش کرد که صد هزار درهم دیگر نیز به او میدهد و او را به ازدواج یزید درمیآورد، و شربت سمی فرستاد تا به حسن علیهالسلام بنوشاند.
پس امام حسن علیهالسلام - که در روز بسیار گرمی روزه بود - به منزل برگشت، و او شربت شیری را که آغشته به آن زهر بود، برای افطار آن حضرت آورد. و آن حضرت آن را نوشید و فرمود:ای دشمن خدا! مرا کشتی، خدا تو را بکشد. سوگند به خدا! پس از من، به همسری [یزید] نخواهی رسید، و او تو را فریفت، و مسخره کرد، و خدا تو و او را خوار و زبون کند.
پس امام حسن علیهالسلام دو روز زنده بود، سپس از دنیا رفت، و معاویه به جعده بیوفایی کرد، و به پیمان خود عمل نکرد. [5] .
ابنحمزه گفته است:
داود رقی از امام صادق علیهالسلام، و او از پدران (بزرگوار) خود نقل کرده که:امام حسن علیهالسلام به فرزند خود عبدالله فرمود:فرزندم! چون سال آینده فرارسد این طاغوت (معاویه) برای من کنیزی را میفرستد که انیس نام دارد، و او با زهری که معاویه در زیر نگین انگشتر او قرار داده مرا مسموم میکند. عبدالله گفت:چرا پیشاپیش او را نمیکشی؟ فرمود:فرزندم! قلم (قضا) خشکید و این امر قطعی شد، و از تقدیر حتمی خداوند گریزی نیست.
پس چون سال آینده فرارسید معاویه کنیزی را که نامش انیس بود به عنوان هدیه برای او فرستاد، و چون نزد حضرت علیهالسلام آمد دست خود را بر شانهی او نهاد و فرمود:ای انیس! به سبب آنچه در زیر انگشتر خود داری خود را جهنمی کردهای. [6] .
ابنشهرآشوب میگوید:
حسن بن ابیالعلاء از امام صادق علیهالسلام نقل کرده که فرمود:امام حسن علیهالسلام به خاندان خود فرمود:من همچون رسول خدا صلی الله علیه و آله با زهر میمیرم. به او عرض کردند، چه کسی تو را مسموم میکند؟! فرمود:کنیز من یا همسر من. عرض کردند:او را از ملک (و خانهی) خود بیرون کن. فرمود:چگونه بتوانم او را بیرون کنم و حال آنکه مرگ من بدست اوست و از آن گریزی نیست، و اگر هم بیرونش کنم باز جز او، مرا نخواهد کشت، این قضاء حتمی و امر واجب خداوند است.
چند روزی نگذشته بود که معاویه (پیکی را همراه با زهر) نزد همسر امام علیهالسلام (جعده) فرستاد، و امام علیهالسلام (هنگام افطار روزی که روزه گرفته بود) به او فرمود:آیا آبی نزد خود داری؟ عرض کرد:آری. و آبی آورد که در آن سم معاویه بود، و چون حضرت از آن نوشید آثار زهر را در بدن خود حس کرد و فرمود:ای دشمن خدا! مرا کشتی خدا تو را بکشد. آگاه باش،سوگند به خدا (پس از من) همسری چون من نخواهی یافت. و از این تبهکار ملعون و دشمن خدا (معاویه) هرگز به خیری نمیرسی. [7] .
ابنجوزی از شعبی نقل کرده که گفت:
معاویه آن زن را فریفت و گفت:حسن را زهر بنوشان تا تو را به همسری یزید درآورم و صد هزار درهم به تو عطا کنم؛ پس چون حضرت (مسموم شد و) از دنیا رفت، آن زن نزد معاویه فرستاد و خواست تا به وعدههایش وفا کند.
معاویه پول را برای او فرستاد و گفت:من یزید را دوست دارم و به زندگی او امید دارم، اگر این نبود تو را به همسری او درمیآوردم.
شعبی گفته است:این همان تحقق پیشگویی امام حسن علیهالسلام است که هنگام رحلت خود - چون نیرنگ معاویه را شنید - فرمود:سم او کار خود را کرد، و او به آرزوی خود رسید، ولی سوگند به خدا! او به وعدهی خود وفا نمیکند، و در گفتار خود راستگو نیست. [8] .
ابنشهرآشوب گوید:در کتاب الأنوار آمده است:امام حسن علیهالسلام فرمود:
دو بار به من زهر دادهاند و این، بار سوم است.
و گفتهاند که به امام حسن علیهالسلام برادهی طلا نوشاندند. [9] .
مسعودی میگوید:نقل شده است:
همسر امام [جعده] دختر اشعث بن قیس کندی به او زهر خورانید و معاویه، پنهانی به جعده پیام داد:اگر حسن علیهالسلام را بکشی، صد هزار درهم برایت میفرستم، و تو را به همسری یزید درمیآورم. و همین تطمیع، او را واداشت تا به امام حسن علیهالسلام زهر دهد. پس چون امام حسن علیهالسلام درگذشت، معاویه آن پول را داد و پیام فرستاد که:ما زندگی یزید را دوست داریم و اگر این نبود، تو را به همسری او درمیآوردیم.
و نقل شده است:امام حسن علیهالسلام هنگام وفات خود، فرمود:شربت زهرآگین معاویه کار خود را کرد، و او به آرزویش رسید. سوگند به خدا! به وعدههای خود به جعده وفا نکند و در آنچه گفته، راستگو نباشد. [10] .
طبرسی رحمه الله از عبدالله بن ابراهیم، از زیاد محاربی نقل کرده است:
چون احتضار امام حسن علیهالسلام فرارسید، حسین علیهالسلام را خواست و فرمود:برادرجانم! من از شما جدا میشوم و به دیدار پروردگار خود میرسم. به من زهر خوراندهاند و محتوای شکم خود را [بالا آورده،] در طشت افکندم و میشناسم که چه کسی این کار را کرد و از کجا فریب خورد و من شکوهی او را نزد خدای سبحان میبرم. تو را سوگند به آن حقی که بر تو دارم، در این زمینه چیزی مگوی، و منتظر پیشامد خدا برای من باش. و چون درگذشتم، غسلم ده و کفنم کن و جنازهام را کنار قبر جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله ببر تا با او تجدید پیمان کنم. سپس نزد قبر جدهام، فاطمه [در بقیع] برگردان و آن جا دفن کن. و ای برادرم! به زودی میبینی که این مردم میپندارند تو میخواهی مرا نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن کنی، از این رو، جمع میشوند که نگذارند، و شما را به خدا سوگند میدهم که مگذار خونی در تشییع من، به اندازهی خون حجامتی، ریخته شود. [11] .
خزاز قمی با سند خود، از جنادة بن ابیامیة نقل کرده است:
خدمت حسن بن علی علیهالسلام - در آن بیماری که با آن از دنیا رفت - تشرف یافتم. جلو آن حضرت طشتی بود که در آن، خون و پارههای درون شکم - که آسیب دیده از زهر معاویه بود - ریخته بود. عرض کردم:آقاجان! چرا خود را معالجه نمیکنی؟ فرمود:عبدالله! مرگ را با چه معالجه کنم؟ عرض کردم:انا لله و انا الیه راجعون. سپس رو به من کرد و فرمود:سوگند به خدا! رسول خدا صلی الله علیه و اله این عهد را به ما سپرد که:این ولایت خداوندی را دوازده امام [که یازده نفر آنان] از فرزندان علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام [است] مالک خواهند شد که هیچ یک، جز زهر نوشیده یا کشته شده نخواهند بود. سپس طشت را برداشتند و امام - که صلوات خدا بر او باد - تکیه کرد، و من عرض کردم:ای فرزند رسول خدا، اندرزم ده. فرمود:
آری، خود را برای سفر [آخرت] آماده کن، و پیش از آن که اجلت فرارسد، توشهی خود را به دست آر. و بدان که تو دنیا را میجویی، و مرگ تو را. و هم و غم [و هزینهی] روزی را که نرسیده، بر امروز که در آنی، بار مکن. و بدان که از مال، بیش از قوت [و نیاز] خود به دست نمیآوری مگر که در آن، نگهبان برای دیگرانی. و نیز بدان که در حلال دنیا، حساب و در حرام آن، عقاب، و در شبههناک آن، عتاب است. پس دنیا را همچون مردار بشمار، به اندازهی کفایت خود از آن بردار که اگر حلال باشد، در دنیا زهد ورزیدهای و اگر حرام باشد، در آن گناهی نیست؛ زیرا - همچون بهرهبرداری اضطراری از مردار - به اندازهی ضرورت، برداشتهای، و اگر [شبههناک باشد،] عتاب آن اندک است. و برای دنیای خود آن چنان [قوی و باتدبیر و با استحکام] کار کن که گویی تا ابد زنده میمانی، و برای آخرت خود آن چنان [خالصانه و دقیق و با مراقبه] کار کن که گویی فردا میمیری.
و اگر خواهان عزتی بی آن که خویشاوندانی داشته باشی و هیبت میخواهی، بی آن که فرمانروایی داشته باشی، از ذلت نافرمانی خدای سبحان بیرون شو، و به عزت فرمانبری از او، پناه بر و اگر احتیاجی، تو را به همراهی دیگران کشاند، با کسی همراهی کن که زینتت باشد؛ و چون خدمتش کردی، نگهت دارد؛ و چون یاریاش خواستی، کمکت کند؛ و چون سخن گفتی، راستگویت داند، و چون [بر دشمن] حمله بردی، توانمندت سازد؛ و چون دست خود را به نیکی گشودی، او نیز تلاش کند [و بگشاید]؛ و چون رخنهای در کارت پدید آمد، ببندد؛ و چون در تو نیکی دید، به حساب آورد؛ و چون از او بخواهی، عطا کند؛ و اگر ساکت باشی، آغاز کند؛ و چون رنج آوری، بر تو رو نماید و همدردی کند؛ کسی که از او بلا و آفتی به تو نرسد، و راههای او به تو گوناگون نباشد؛ و آن جا که [حق و] حقیقتهاست، تنهایت نگذارد؛ و اگر در حال رقابت، کشمکش کردید، مقدمت دارد.
راوی میگوید:سپس نفس آن حضرت بند آمد و رنگش زرد شد تا جایی که بر او ترسیدم. و حسین علیهالسلام همراه اسود بن ابیالأسود آمد و خود را بر روی آن حضرت انداخت، و سر و پیشانی او را بوسید، و نزد او نشست، و با هم راز گفتند. و أبوالأسود [اسود بن ابیالأسود] گفت:انا لله؛ خبر مرگ حسن علیهالسلام را میدهند!
و او وصی خود را حسین علیهالسلام قرار داد. و در روز پنج شنبهی آخر صفر سال پنجاه هجری، در چهل و هفت سالگی وفات یافت. [12] .
راوندی از امام صادق علیهالسلام نقل کرده است:
چون احتضار حسن بن علی علیهالسلام فرارسید، سخت گریست و فرمود:من بر امری بزرگ و هراسی که هرگز ندیدهام، درمیآیم. سپس سفارش کرد تا در بقیع دفنش کنند و فرمود:برادرجان! مرا در تابوتم بگذار، و تا قبر جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله - برای تجدید پیمان - ببر. سپس به قبر جدهام، فاطمه بنت اسد برگردان، و در آن جا دفن کن. و ای فرزند مادرم! به زودی خواهی دید که این مردم بپندارند که تو میخواهی مرا نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن کنی؛ از این رو، جمع شوند تا نگذارند. و تو را به رسول خدا سوگند میدهم که در تشییع من خونی، حتی به اندازهی خون حجامتی نریزد. پس چون امام حسین علیهالسلام او را غسل و کفن کرد و بر تابوت نهاد و - برای تجدید عهد - به سوی قبر جدش، رسول خدا صلی الله علیه و آله برد، مروان بن حکم با گروهی از بنیامیه رسید و گفت:آیا عثمان در دورترین نقاط مدینه دفن شود و حسن علیهالسلام با پیامبر؟ هرگز چنین نخواهد شد! و عایشه، سوار بر استری به ایشان پیوست، و میگفت:ای بنیهاشم! چه ارتباطی من با شما دارم؟ آیا میخواهید کسی را در حجرهی من وارد کنید که دوست ندارم؟ [13] .
پی نوشت ها:
[1] تذکرة الخواص:192.
[2] امالی:290، ح 325.
[3] المعجم الکبیر 2692:3.
[4] ذخائر العقبی:142.
[5] الخرائج و الجرائح 241:1، ح 7.
[6] الثاقب فی المناقب:314، ح 262 مضمون این حدیث خلاف مشهود است.
[7] مناقب 8:4.
[8] تذکرة الخواص:192.
[9] المناقب 42:4.
[10] مروج الذهب 5:3.
[11] اعلام الوری 414:1.
[12] کفایة الاثر:226.
[13] الخرائج و الجرائح 242:1، ح 8.