شانه های زخمی خاکریز
چهارشنبه 16 مهر 1393 1:10 PM
صباح را بعد از قطعــــنامه دیدیم ، شبیه آدم های شده بود که به تازگی بیــکار شده اند ؛ و به همان اندازه دلخور .
نه نگفت ، وقتی به او پشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه ات را بگو . او هم شروع کرد . با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف های که قبل از آن توی سینه اش موج می زند . همه آن نوار ها ، جمله به جمله روی کاغذ ها نشستند و پس از آنکارد شدن ، مجموعه ای شد که اکنون خواندن آن را شروع کرده ایم .
دفتر ادبیات و هنر مقاومت 1/8/69
صبح یک روز یاداشتی کنار پنجره گذاشتم و رفتم ، مجبور بودم یواشکی بروم تا کسی نفهمد ، رضایت نامه را هم خودم توی کوچه امضاء کردم ، دیگر نمی شد بیشتر از این منتظر ماند ؛ آنها رضایت نمی دادند .
مادر هنوز از بیمارستان نیامده بود و من از این فرصت صبگاهی استفاده کردم . او شبها می رفت بیمارستان و پیش برادر کوچکم می ماند که شکمش را جراحی کرده بودند . یک روز سکه ای در دهان گذاشته بود ، سکه غلتیده و از گلو گذشته و وارد شکم شده بود . پدر نداشتم . دو سالی می شد که فوت کرده بود . مادر هم می گفت که سنم به این حرفها نمی خورد و بهتر است بیشتر به درسم مشغول باشم . کلاس دوم نظری بودم . با 16 سال سن . خالد ، برادر بزرگترم که نان آور خانه بود نیز رضایت نامه را امضاء نمی کرد . پس بهترین کار همین بود . صبح که مادر هنوز نیامده و دیگران هم خوابند ، بـروم .
به مدرسه که رسیدم فقط ده نفرآماده سفر بودند . والدین دیگر بچه ها موافقت نکرده بودند . داشتند یک جوری ما ده نفر را نـگاه می کـردند ؛ با نـوعی حسرت و حسادت ! احساس می کردم همه مرا نـگاه می کنند ، شـاید هـم خیـال می کردم . اما غروری لذت بخش داشتم . انگار از همین حالا تفنگ در دستم بود!
ده نفر از دبیرستان ((مروی)) تهران بودیم که می رفتیم بجنگیم ! از مدرسه به ستاد پشتیبانی جنگ در خیابان 30 تیر رفتیم . ناهار را که خوردیم ، گفتند از میان خودمان یکی را به عنوان مسئول گروه انتخاب کنیم . بچه ها مرا انتخاب کردند . شدم مسئول گروه ده نفر های که بعد ها دیگر ده نفره نبود .یکی شهید شد( سعید بادامچیان ) ، یکی دو پایش قطع شد ( ضرابی ) ، یکی چشمش ترکش خورد و از حدقه در آمد ( شهسواری ) ، یکی مفقودالاثر شد ( حسینی ) و ...
کارها به سرعت انجام گرفت . بعد از ظهر همان روز -1/9/1361 – گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد . در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اُخت شده بود . در ایستگاه اهواز ماشینی منتظر بچه ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد . تا رسیدن به قرارگاه از خیابان های شهر عبور کردیم . زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر؛ وقتی آژیر قرمز زوزه بکشد ، طو فان به آرامش شهر خواهد زد؛ اهواز و کارون و مردمانش ، زیر بمباران مداوم دشمن نفس می کشند .
در قرارگاه کربلا نیروها را تقسیم بندی کردند . گروه ما را به پادگان شهید ((جُرقی )) بردند – پادگانی در اهواز – آنجا آموزش سلاحهای سبک را فرا گرفتیم . رزم شبانه هم آموزش دادند . هیچ وقت اولین شب آموزش رزم شبانه از یادم نمی رود .
چند روز از آمدنمان به پادگان می گذشت . روزها می دویدیم ، غلت می خوردیم . سینه خیز می رفتیم ، ورزشهای بدنی سنگین می کردیم . شب که می شد خسته و کوفته می خوابیدیم . یک شب که خستگی آموزش روز در خواب سنگینی بودیم ، ریختند کنار آسایشگاه و شروع کردند به تیر اندازی . خیال کردیم منافقین هستند . همه به طرف در هجوم بردیم که ناگهان جلوی در را به رگبار بستند . رفتیم طرف پنجره که آنجا را هم را گلوله زدند . همه غافلگیر شده بودیم .فکر می کردیم منافقین حمله کرده اند و می خواهند بچه ها را بکشند . من که گریه ام گرفته بود! پس از دقایقی وحشت و هراس ، تیراندازی قطع شد . بعد هم آمدند و به ما تشر زدند: که این چه وضعی است؟ اگر شبیخون بزنند شما ها زود گیر می افتید و دستپاچه می شوید و ...
تازه داشتیم می فهمیدیم جریان چیست. از آن روز به بعد تمرینات سخت تر و جدی تر دنبال شد . من تلاش زیادی می کردم . به طوری که در تیراندازی اول شدم . فرمانده ایی داشتیم هیجده ساله که ((یارعلی)) صدایش می کردیم ـ یارعلی بوئری ـ تیرانداز قابلی بود . در مسابقه که اول شدم گفت:
ـ حالا بیا با من مسابقه بده !
رفت و تفنگ آورد . قرار شد نفری سه تیر شلیک کنیم . من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد . همه به پایه هدف ، تا آن را شکست .
در کنار آموزش نظامی ،آموزش اخلاق هم برقرار بود. پس از پایان دوره به تهران برگشتیم ـ 15/10/61.
خالد و مادرم همان روز که بی خبر رفته بودم، فهمیده بودند. ولی کار از کار گذشته بود. وقتی برگشتم خالد با شعف گفت که مرد شده ام . خودم باید برای آینده ام تصمیم بگیرم. کلامش طوری بود که انگار کمی هم خوشحال است. دیگر رفتم دنبال درسم و اسفند همان سال امتحان دادم و ...
چند ماه گذشت. دیگر حوصله ام سر رفته بود . بی قراری می کردم. چیزی مرا با خود می برد. دلم جای دیگر بود. باید می رفتم. این بار با بچه های محل بودم: غلامرضا آجرلو- رضا پرتوی شبستری- سید علی سجادی و مرتضی صمدی. به مسجد صاحب الزمان (عج) رفتم تا کارهای مقدماتی انجام گیرد.
اول خرداد 61 بود که به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفتیم . البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم ، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند – بچه های مالک اشتر را برای امداد گری انتخاب کردند تا تقسیم کنند- در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می شد. ما جزو گردان مالک اشتر بودیم - من هم شدم امدادگر!
ادامه دارد....