چهارراه مرگ جزیره مجنون
سه شنبه 18 شهریور 1393 12:00 AM
اواخر خرداد ماه سال 1365 بود که دستور حرکت لشکر 58 تکاور از منطقه دشت عباس و به جزیره مجنون ابلاغ شد. این منطقه از نظر بچهها به جزیره جهنمی معروف بود. از خط مقدم به پشت جبهه نقل مکان کرده و حدود 20 روز داخل رودخانهای خشک و بیآب و علف که به طور پراکنده درختانی هم در آن روییده بود، مستقر شدیم. پس از آن، گردان ما به وسیله ستون خودرویی که از طرف پشتیبانی لشکر فرستاده بودند، به طرف جزیره مجنون حرکت کرد. پس از پیمودن ساعتها راه و پشت سر گذاشتن جادههای پر پیچ و خم و همچنین شهر بستان، سرانجام به جزیره مجنون رسیدیم.
سنگری که باید در آن مستقر میشدم، در سه راهی «سیدالشهداء» قرار گرفته بود. جادههای جزیره مجنون که به نام «پد» هم خوانده میشد، به طور کامل در داخل آب قرار گرفته بود و سنگر من هم در کنار جاده واقع شده و طرف دیگرش به آب متصل بود؛ به همین خاطر شبها از صدای قورباغهها و یا نیش پشهها و آزار موشهای بزرگ، نمیتوانستیم بخوابیم.
جناب سروان پوستینی با گروهی از سربازان گروهان به اولین خاکریز خط مقدم که در جلو و میان آب قرار داشت رفتند. سنگینی و فشردگی کارها باعث شده بود تا پس از گذشت 17 روز از زمان استقرارمان در جزیره، نتوانیم سری به سروان پوستینی بزنم؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم از خط سرکشی کنم و سری به او و دیگر بچهها بزنم.
چند روز بعد ساعت 9 صبح با خودرو به سمت خط مقدم حرکت کردیم. از تعدادی دکلهای دیدهبانی - که در تیررس دشمن هم قرار داشتند- گذشتیم و به چهار راه معروف به «چهارراه مرگ» رسیدیم. اسم این چهار راه خیلی به گوشم خورده بود و خواه و ناخواه در دل انسان وحشت ایجاد میکرد. این چهار راه بیشتر از همه جای جزیره در تیررس عراقیها بود و خیلی از بچهها در همین جا مجروح یا شهید میشدند. ما بدون هیچ اتفاقی به سلامت گذشتیم؛ اما خط مقدم که معروف به «پد غربی» یا «پد شرقی» بود، وضع بدتری داشت.
هوای جزیره بسیار گرم و سوزان بود و روزانه حدود چهار بار صدای آمبولانس ها شنیده میشد که مجروح یا شهیدی را به عقب تخلیه میکردند. ظهر بود که به سنگر حمید پوستینی رسیدم. ستوان «اصغر صانعی» فرمانده دسته دوم گروهان یکم که از دوستانم بود نیز در سنگر او بود و پس از سلام و احوالپرسی مشغول صحبت شدیم.
دقایقی بعد یکی از سربازان وظیفه نزد ما آمد و خطاب به پوستینی گفت: «ببخشید جناب سروان! اگه ممکنه چند لحظهای کار خصوصی باهاتون داشتم.» پوستینی رفت و دقایقی بعد ناراحت و گرفته برگشت. علت را پرسیدم؛ گفت: «داستان زندگی این جوان به راستی غمانگیزه. یک خانواده شش نفره بودن که به تازگی همه اعضای خانوادهاش در جریان یک سانحه رانندگی کشته میشن و فقط خواهرش که دانشجوی سال سوم است، در تهران باقی مانده. خودش هم دانشجوی سال دوم بوده که این اتفاق در جاده شمال رخ میدهد.
بنده خدا فوق دیپلم که گرفته به خدمت اعزام شده و در مدت آموزش به او گفتن به دلیل سرپرستی خواهرش، باید معاف شود و به تازگی از آموزش آمده و به یگان ما واگذار شده. حالا هم از من خواهش کرد که کمکش کنم تا زودتر کارهاش روبهراه بشه. میگفت: الان مدتی است که از خواهرش بیخبر است و از نظر روحیه وضع درستی نداشت. من هم قول دادم تا هر کاری از دستم برمیآد، دریغ نکنم. البته من مدارکی را که همراه آورده بود، به سلسله مراتب فرماندهی گزارش کردهام و متاسفانه بیشتر از این کاری از من ساخته نیست.
ما هم اظهار امیدواری کردیم که انشاءالله هرچه زودتر کار آن سرباز روبهراه شود و از پوستینی هم خواستیم بیشتر از آنچه از دستش برمیآید، در پی کار او باشد. با هم مدتی به مشورت نشستیم که هرکدام چه کاری از ما برمیآید. نمیتوانستم زیاد آنجا بمانم و باید به سنگرم برمیگشتم. خداحافظی کردم و با سرباز راننده «حمید پوریان» حرکت کردیم.
حدود 200 متر به چها راه مرگ مانده بود که باران خمپارههای دشمن - به صورت ردیفی - در چهار راه مرگ فرود آمدند و گرد و غبار فراوانی چها راه را در خود فرو برد. به سرباز پوریان گفتم: «فرصت مناسبیه. باید قبل از فرو نشستن گردوخاک، از چهار راه عبور کنیم. تا میتونی با سرعت از چهار راه عبور کن!» او هم بر سرعتش افزود و همین که به چهار راه رسیدیم، یک کامیون در میان گردوخاک پیدا شد.
کامیون و خودرو ما در یک لحظه ترمز کردند. خودرو ما درست در کنار کامیون توقف کرد. در همین لحظه صدای انفجار گلوله خمپاره بلند شد و صدای برخورد ترکشها به بدنه کامیون که ما را در پناه خود گرفته بود، به گوش میرسید. ایستادن خطرناک بود؛ بنابراین به سرعت حرکت کردیم و چند دقیقه بعد به سنگرمان در سه راهی سیدالشهدا رسیدیم. در بین راه فقط از خدا میخواستیم که اتفاقی برای راننده کمپرسی پیش نیامده باشد.
پس از رسیدن به مقر، به سنگر رفته، مشغول استراحت شدم. صحنه چهار راه مرگ، پناه گرفتن ما در کنار کامیون و انفجار خمپاره در ذهنم بازسازی میشد. دلشوره خاصی برایم ایجاد شده بود. حدود یک ساعت از برگشتن ما گذشته بود که صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. از آنجا که سنگر ما در کنار جاده بود، به دلیل ناهمواری جادهها، خودروها توقف کوتاهی میکردند. وقتی آمبولانس به کنار من رسید، از راننده پرسیدم: «چه خبر شده؟» گفت: «راننده کمپرسی در چهار راه مرگ بر اثر برخورد ترکش شهید شده؛ او چهار فرزندداشته است».
بعد از رفتن آمبولانس، به سنگر برگشتم؛ درحالی که بسیار غمگین بودم. در این فکر بودم که راننده کمپرسی در برابر ترکشهای خمپاره سپر بلای ما شد تا ما به سلامت از چهار راه مرگ بگذریم. شهادت این بار هم نصیب ما نشد. در همین حین صدای توقف خودرویی به گوشم رسید. بیرون رفتم. سرگروهبان اندرمانی، استوار مزار صیاد و سرباز ضیائی بودند که یک غاز وحشی هم شکار کرده بودند. به سنگر دعوتشان کردم. گفتند: «ما وقت نداریم بمانیم؛ فقط آمدیم شما را امشب برای شام به یک غاز وحشی، لذیذ و خوشمزه دعوت کنیم».
حدود دو ساعت از رفتن آنان میگذشت که دوباره صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. بیرون آمدم. آمبولانس که رسید، طبق معمول از راننده پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «یکی از سربازان گروهان یکمه که گلوله تانک خورده و شهید شده» جلوتر رفتم که ببینم آیا آن شهید را میشناسم یا خیر. جنازه از هم پاشیده شد و در داخل گونی بود. متاسفانه موفق نشدم شهید را بشناسم؛ بدجوری متلاشی شده بود. آمبولانس حرکت کرد و به سنگر برگشتم. چند دقیقه بعد زنگ تلفن به صدا درآمد. حمید پوستینی فرمانده گروهان یکم بود. پس از سلام و احوالپرسی به من گفت: «آمبولانس را نگاه کردی؟» گفتم: «بله» گفت: «شهید را شناختی؟» گفتم: «نه» گفت: «همان فوق دیپلم وظیفهایه که خانوادهاش در سانحه رانندگی کشته شده بودن» خیلی ناراحت شدم. ما تصمیم گرفته بودیم برای معاف شدنش هر کاری از دستمان بر میآید انجام دهیم؛ اما تقدیر به گونهای دیگر رقم خورد. چگونگی شهادتش را پرسیدم؛ گفت: «بنده خدا قابلمه در دست، برای گرفتن غذا به طرف خودرو غذا در حرکت بوده و تانک دشمن که خودرو رو نشونه گرفته بود، گلولهاش مستقیم به ایشان خورد. تکه بدنش رو از داخل آبهای اطراف جمع کردیم و داخل گونی ریختیم. خدا به داد خواهرش برسه.» آه از نهادم برآمد؛ ولی در مقابل تقدیر، چه تدبیری میتوان در پیش گرفت؟
وضعیت جزیره مجنون طاقتفرسا بود و حشرات و حیوانان موذی بسیاری وجود داشت که آزارمان میداد. از ساعت 10 صبح و به دلیل گرمای زیاد، نمیشد از آب تانکر استفاده کرد. مجبور بودیم بیشتر تحمل کنیم و گاهی که کار از صبوری میگذشت، مقداری یخ داخل تانکر میریختیم. برای شستن دست و صورت و وضو گرفتن، باید از یخ استفاده میکردیم. پشهها نیز به یک مشکل تبدیل شده بودند و با اینکه در طی روز یکسره از پماد ضد پشه استفاده میکردیم، ولی حریف آنها نمیشدیم و مجبور بودیم برای در امان ماندن از پشهها در آن جهنم سوزان، تا نیمههای شب در کنار جاده، آتش روشن کنیم؛ چون از خط مقدم کمی فاصله داشتیم، میتوانستیم آتش روشن کنیم.
ما حدود 9 ماه در این منطقه بودیم و وقتی به مرخصی میرفتیم، گذرمان از اهواز بود و گاهی هم سری به دزفول میزدیم. دستور جابهجایی از جزیره مجنون به شوش دانیال صادر شده بود. ما باید در شوش دانیال رزمایشی انجام میدادیم و از آنجا نیز برای انجام عملیات به گیلانغرب، منطقه سومار و نفتشهر میرفتیم. پس از مدتی، رزمایشی که قرار بود انجام دهیم، لغو شد و چند روز بعد، دستور حرکت به طرف کرمانشاه و گیلان غرب صادر شد. وسایل و تجهیزات را جمع کردیم و راه افتادیم. گردان 168 در حوالی ارتفاعات «گورسفید» و پشت ارتفاعاتی که بالگرد شهید شیرودی سقوط کرده بود، مستقر شد که معروف به «دشت دیره» بود.
چند روزی از استقرارمان در گورسفید میگذشت. سرگروهبان کوچه میدانی از خط مقدم آمده بود و به عنوان مسئول آشپزخانه انجام وظیفه میکرد. صبح روزی که باید برای تحویل گرفتن آمار جیرهبگیر به ستاد لشکر میرفتم، تصمیم گرفتم در راه بازگشت سری به کوچه میدانی بزنم؛ بنابراین مدارک و نامههای مربوطه را برداشتم و به طرف ستاد لشکر راه افتادم. سنگرهای قرارگاه بسیار پراکنده بودند و مدتی طول کشید تا کارم را انجام دهم.
ناگهان صدای هواپیما به گوشم رسید. وقتی آسمان را نگاه کردم، دو فروند هواپیمای میراژ را دیدم که در ارتفاع بالایی در پرواز بودند. چند لحظه ای نگاهشان کردم. در حال ناپدید شدن بودند که صدای هواپیمای غولپیکری ظاهر شد که در سطح بسیار پائینی پرواز میکرد. همانطور که محو تماشای آن بودم، ناگهان دو بمب از هواپیما جدا شد که معلق زنان به طرف من میآمدند. بمبها در هوا منفجر شدند و بارانی از بمبهای خوشهای بر سر ما باریدن گرفت. به سرعت خودم را به چالهای پرتاب کردم.
یکی از بمبها در نزدیکیام منفجر شد؛ اما چون در داخل چاله بودم، از ترکشها در امان ماندم. مطمئن بودم که این هواپیما جان به سلامت نخواهد برد و پدافند ما آن را خواهد زد.
وقتی آرامش در منطقه حاکم شد، بلند شدم و به ستاد لشکر رفتم. در سنگر رکن چهارم صحبت از بمباران همان هواپیمایی بود که بمب خوشهای ریخته بود. بچهها میگفتند که هواپیما از نوع «سوخو» بوده است. به سرعت کارهایم را انجام دادم و به آشپزخانه رفتم. کوچه میدانی جلوی سنگر نشسته بود که از دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدیم. در این هنگام ناهار گردان آماده شده بود. خودروهای حمل غذا به نوبت میآمدند و سهمیه غذایشان را میگرفتند و به نقاط مختلف خط میبردند. کوچه میدانی گفت:«اینجا جولانگاه هواپیماهای عراقی است. پیدرپی میان و میرن؛ به همین دلیل تعداد زیادی حفره روباه در اطرافمان حفر کردهایم تا به موقع از آنها استفاده کنیم. حدود 300 متر جلوتر، عشایر چادرنشین زندگی میکنند که دامدار هستند».
رودخانه خشکی در حدود 15 متری آشپزخانه قرار داشت. با هم به سمت آنجا حرکت کردیم. در راه حفرههای کنده شده را نشان میداد و میگفت: «جناب سروان! این منطقه آب و هوای بسیار مطلوبی داره. خوب است که دوباره تمرینات رزمی را شروع کنیم».
مشغول صحبت بودیم که یک بار دیگر صدای هواپیما شنیده شد. یکی از هواپیماها را دیدم که دو تا بمب به طرف مواضع ما رها کرد. به سرعت داخل مسیر رودخانه پریدیم و میان شیاری که بر اثر سیلاب ایجاد شده بود، پناه گرفتیم تا از ترکش و موج انفجار در امان باشیم. بمبها در حدود 150 متری ما منفجر شدند. بعد از رتفن هواپیما، در حال خروج از رودخانه بودیم که صدای ناله و فریاد از طرف عشایری که در آن نزدیکی سکونت داشتند، به گوشمان رسید. به طرف چادرهایشان دویدیم.
در نزدیکی آنها، جای انفجاری را دیدیم که حفرهای به اندازه یک کامیون ایجاد کرده بود. کمی آن طرفتر - داخل چادر - پیرزنی افتاده بود و ناله میکرد. ترکش به پایش خورده بود. کوچه میدانی سربازی را فرستاد تا خودرو آشپزخانه را بیاورد و پیرزن را به درمانگاه برساند.
راوی :حسن طغرایی
فارس