یک دفعه از درز ته چادر، یک کله سفید به چه بزرگی آمد تو. تا کله را دیدیم، آب دهان همهمان خشک شد. چند لحظه همه کپ کرده بودیم. میگفتیم: جنه؟ پریه؟ اما در یک لحظه، شوک و ترس بچهها تبدیل شد به بمب خندهای که وسط چادر ترکید.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، خاطرات شفاهی دفاع مقدس اغلب خواندنی و جالب توجه است. به خصوص که اگر راوی خودش هم خوش بیان باشد و بتواند دیدههایش را با جزئیات بیان کند. کامران فهیم یکی از مجاهدانی است که مدتی از عمرش را در جوانی در جبهه ها گذارنده و از حال و احوال آن روزها به خوبی یاد میکند. آنچه میخوانید یکی از خاطرات وی است که مینویسد.
***
عملیات نصر چهار، توی منطقه ماووت، تازه تمام شده بود. برگشته بودیم عقب و توی بیابانهای روبهروی پادگان دوکوهه چادر زده بودیم. من مسئول گروهان بودم. همیشه برای ارکان گروهان، دو تا چادر بزرگ را از درازا میچسباندیم به هم که همه دور هم جمع باشیم. یک شب توی چادر نشسته بودیم دور هم. دیر وقت بود. ساعت از دوازده هم گذشته بود. فقط دو تا فانوس کوچک توی چادر بود. نور چادر کم بود. یک پیک گروهان داشتیم به اسم ابراهیم که خیلی شر و شلوغ بود. همین جور که گپ میزدیم، حرفمان کشید به جوک. جوکمان هم رفته رفته تبدیل شد به جن و جنبازی.
ابراهیم ناقلا شروع کرد به جن و جنبازی. این میگفت و بچههای دیگر هم هر کدام یک چیزی از جنها میگفتند. با این حرفها و توی آن تاریکی چادر و وسط آن بیابان، خیلی حال و هوای ترسناکی درست شده بود. ناگهان فانوس وسطی چادر هم خاموش شد. نفتش تمام شده بود. بچهها آنقدر وحشت کرده بودند که کسی حتی تکان نمیخورد. همه نشسته بودیم که ببینیم چه اتفاقی میافتد و آخرش چه می شود. ابراهیم هم هنوز داشت با آب و تاب از جنها تعریف میکرد. توی همین حال و هوا، یک دفعه از درز ته چادر، یک کله سفید به چه بزرگی آمد تو. تا کله را دیدیم، آب دهان همهمان خشک شد. چند لحظه همه کپ کرده بودیم و نگاه میکردیم که این چیه؟ جنه؟ پریه؟ اما در یک لحظه، شوک و ترس بچهها تبدیل شد به بمب خندهای که وسط چادر ترکید.
خوب که دقت کردیم، دیدیم خر کلهگنده، سرش را آورده تو و دارد از گونی نان خشکهای ته چادر، خارچخارچ نان میخورد. بچههای تدارکات گروهان، نان خشکها را میریختند توی گونی. خره از این نانها میخورد و بر و بر ما را نگاه میکرد.
به ابراهیم گفتم: «بلند شو کیشش کن.» همین که داشت میرفت کیشش بکند، شیطانیاش گل کرد و گفت: «حاجی یه نارنجک صوتی؟» گفتم بنداز.
نارنجک صوتی چون ترکش ندارد و فقط صدا دارد، خیلی خطری هم ندارد. ابراهیم نارنجک صوتی را برداشت و رفت بیرون. اول صدای ترکیدن نارنجک آمد و بعد یک دفعه صدای فریادهای خوشحال ابراهیم: -حاجی، حاجی، بیا ببین چی شده! خره داره عربی میرقصه.
همه دویدیم بیرون. خره از خود بیخود شده بود. تلو تلو میخورد و میرفت طرف گله خرها. انگار که مست کرده باشد. بچهها خوششان آمد. ابراهیم به دو رفت و یک نارنجک دیگر برداشت و توی تاریکی انداخت نزدیک همین خره که تقریبا رسیده بود نزدیک گلهشان. تا نارنجک ترکید، چند تا ساچمه خورد توی چادر. ابراهیم عجله کرده بود و اشتباهی به جای نارنجک صوتی، نارنجک ساچمهای برداشته بود؛ خیلی شبیه هم بودند. نارنجکهای عراقی، ساچمهایهایشان هم عین صوتیها بودند.
پیش خودم گفتم الان یک اتفاقی میافتد. نگران بچهها بودم. یک دفعه ابراهیم از نزدیک گله خرها داد زد :«ای داد، حاجی کشتیمش.» دویدم بالای سر خره. داشت نفسهای آخر را میکشید.
خیلی دلم سوخت. اگر شب نبود حتما بچهها بهم میخندیدند، چون اشکم درآمده بود. حیوان بیچاره داشت زجر میکشید. گفتم: «ابراهیم این را راحتش کن.»
دوید و یک کلاش آورد و بهش تیر خلاصی زد. لاشه خر افتاده بود پشت چادر و ما مانده بودیم که چه کارش کنیم. خر خیلی بزرگی هم بود. اصلا یک چیز عجیبی بود؛ اندازه دو تا خر معمولی. یکی گفت اگر بخواهیم نگهش داریم، تا فردا حتما بو میگیره، باید خاکش کنیم. توپیدم بهشان که :«آخه نامردها کجا ببریمش؟ کجا خاکش کنیم؟» ابراهیم گفت: «کاری نداره حاجی، یه خشم شبانه می ذاریم، بچهها رو میریزیم بیرون، ده نفر رو تنبیه میکنیم که برند یه چاله بکنند و خره را بندازند توی اون چاله!»
همه به حرف ابراهیم خندیدند، این جوری شیطونی امشبشان تکمیل شد، اما چارهای نبود. گفتم باشه ولی خیلی شلوغش نکنید.
توی محوطه گروهان خشم زدیم. بچهها خیلی شدید تیراندازی کردند، هر کدامشان لااقل چهار پنج تا آرپیجی زمانی زدند. آرپیجیها را هم از سر شیطانی و مخصوصا میزدند طرف چادرهای گروهانهای دیگر گردان. توی تاریکی شب، انگار صدای انفجار آرپیجیها بیشتر میشد و میپیچید توی تپهها. جوری شد که کل گردان، از خواب پریدند و ریختند توی میدان صبحگاه و به خط شدند. فکر کرده بودند خشم شبانه گردان است.
فرمانده گردانمان، قربانی هم آمده بود بیرون. گفت: فهیم چی شده؟ گفتم: چیزی نیست حاجی، شما برو بگیر بخواب، خشم گروهانیه.
بچههای گروهان را کشیدیم بیرون و چند تایی را که عقب مانده بودند، جمع کردیم و تنبیهشان کردیم. رو به روی چادر گروهان یک تپه بود. گفتیم باید کلاغپر بروید بالای تپه و یک چاله بکنید. رفتند و چاله را کندند. ده نفری دست و پای خره را کشیدیم و انداختیمش توی پتو. هر جوری بود کشیدیمش و بردیمش بالا و انداختیمش توی چاله و خیلی با مکافات خاکش کردیم. دیگر چیزی تا صبح نمانده بود. برگشتیم و نماز صبح را خواندیم و خوابیدیم.
نزدیک ساعت دوازده ظهر، خواب و بیدار بودم که دیدم چهار پنج نفر با پیراهن مشکی آمدند توی چادر. سلام کردند و خیلی اندوهناک و رسمی دور تا دور چادر نشستند و سرشان را انداختند پایین. پشت سرشان باز یک عده دیگر آمدند. دو سه تا پیکهای گردان و مسئول تدارکات گردان و حتی فرمانده گردان هم آمدند.
هنوز نفهمیده بودم چی شده که یکیشان بلند گفت: «الفاتحه.» مانده بودم که کسی شهید شده؟ یا مثلا از تهران خبری رسیده؟ اینها پشت سر هم فاتحه میفرستادند و من خوابآلوده و گیج نشسته بودم و نگاهشان میکردم. به خودم میگفتم «جون تو یکی شهید شده. یا دیشب توی خشم شبانه کسی طوریش شده، یا این که مثلا توی خط یکی از فرماندهها شهید شده و حالا اینها آمدهاند به ما خبر بدهند.» برای همین، من هم خیلی ناراحت و جدی شروع کردم به فاتحه خواندن.
پشت سر هم به من دلداری میدادند و میگفتند: «ایشاالله غم آخرتون باشه، ایشاالله خدا صبرتون بده.» من باز هم به روی خودم نمیآوردم که توی باغ نیستم و در جوابشان میگفتم: «خدا ایشاالله به شما هم صبر بده، خیلی ممنون.»
بالاخره توی یک فرصت کوتاه بین دو فاتحه با اشاره از یکیشان پرسیدم چی شده که پقی زد زیر خنده. بقیهشان هم خندیدند و بلند شدند، یک پتو انداختند روی سر من و تا توانستند کتکم زدند. به این کار میگفتند جشن پتو و توی جبههها مرسوم بود. سیر که کتکم زدند، گفتند: «فلان فلان شده، هم نذاشتی ما دیشب بخوابیم هم این که یک نفر را کشتی.»
نگو این ابراهیم کلهخر، مثل فیلمهای وسترن آمریکایی یک علامت چوبی بزرگ درست کرده بود و زده بود روی قبر خره. کپه خاک قبر خره با علامتی که ابراهیم زده بود رویش، از همه جای لشگر پیدا بود.