0

شوخ طبعی های جبهه

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

شوخ طبعی های جبهه
پنج شنبه 13 شهریور 1393  9:16 PM

 

سلمانی جبهه

 

برای اصلاح موی سرم به سلمانی گردان رفتم. بالا خره نوبتم شد.آقا! چشمت روز بد نبیند ،با هر حرکت ماشین بی اختیار از جا کنده می شدم، از بس کثیف و کند شده بود. هر بار که تکان می خوردم …

 

هر بار که تکان می خوردم به آیینه نگاه می کردم و سلام می دادم. برادر سلمانی وقتی متوجه حرکت من شد پرسید " چه کار می کنی اخوی؟! "گفتم : "هیچی ، چه کار می خواستی بکنم؟" باخودت حرف می زنی؟"گفتم:"نه ، با پدرم حرف می زنم".با تعجب پرسید:"با پدرت؟" توضیح دادم : "بله ، شما هربار که ماشین را داخل موهایم می کنی چنان آن ها را می کشی که که پدرم جلو چشمم می آید و من به احترام بزرگ تر بودن ایشان سلام می دهم!"

 

تف کن ، تف کن ، معده ات درد می گیره

 

آتش بازی دشمن که تمام شدو گرد و غبار ها فرو نشست ، طبق معمول بلند شدیم  ببینیم تیر و تر کش دشمن دامن کدام نازنین را گرفته . از هر طرف ،صدای آه و ناله و فریاد کمک کمک بجه ها بلند بود و امداد گران دنبال برادرانی بودند که حالشان وخیم تر است . بین کسانی که مجروح شده بودند چشممان افتاد به …

 

چشممان افتاد به یکی از بچه های گروهان که وقتی سرپا و سر کیف بود،شمر هم جلودارش نبود؛ از همان ها که اگر بگویی "زلزله" بیراه نگفته ای . جاب این که هیچ کس باورش نمی شد که او هم روزی زخمی بشود و تیر و ترکش به بدنش کارگر بیفتد . توی همان وضعیت که همه نگران بودند،یکی از هم تیپ های خودش سر به سرش می گذاشت که:"چی شده؟ چی خوردی؟ کجات خورده؟" او که لابد می دانست می خواهد اذیتش کند چیزی نمی گفت.اما وقتی دید دست بردارنیست،با تبسم معنی داری گفت "ترکش خوردم".

 

حالا این دوستمان هی می زد به پشتش که:" تف کن، تف کن، معده ات درد می گیره ".

 

 

ظلمت نفسی ، ظلمت نفسی

 

مسئول تدارکات بود؛منتها از آن تدارکاتی هایی که همه ی گروهان می گفتند ما بچه هایمان هم با او خوب نمی شوند.خیلی اهل حساب و کتاب و درست و دقیق ؛ از اون زرنگ هایی که پشه را روی هوا نعل می کنند. خودش تعریف می کرد و می گفت:…

 

خودش تعریف می کرد و می گفت: " از همه جا بی خبر داشتم می رفتم گردان برای جلسه، که دیدم از آن پایین، توی رودخانه پشت چادر صدای ناله و ندبه می آید. حالا نگو بچه ها مرا دیده اند و عمدا صدایشان را بلند کرده اند که توجه مرا جلب کنند. خوب گوش کردم.چند نفربا تضرع تمام داشتند ظاهرا با خدای خودشان رازو نیاز می کردند:ظلمت … ن …. فسی ، ظلمت … ن …فسی. اما چرا این موقع روز !؟

 

پاورچین پاورچین رفتم نزدیک. آقا چشمت روز بد نبیند؛ چه دعایی ، چه شوری ، چه حالی.

 

تنقلات را ریخته بودند وسط ؛ می خوردند و می خندیدند و " ظلمت نفسی " می گفتند "

منبع:ندای یک بسیجی عاشق

تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها