اسکندر و آب حیات
شنبه 15 شهریور 1393 1:36 AM
اسکندر پس از فتح سرزمينهاى زياد تصميم گرفت کارى کند تا هميشه زنده بماند. به او گفتند: بايد از چشمهٔ آب حيات بنوشى و اين سفر هفتاد سال طول مىکشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بيست ساله را بهدنبال خود برد. پدر يکى از اين همراهان که پيرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسيدند. اما ظلمات بهقدرى تاريک بود که اسبها نمىتوانستند پيش بروند. پيرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بريز تا اسبها از سفيدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر اين کار را کرد و مورد تشويق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسيدند اما اسکندر نمىدانست کداميک چشمهٔ آب حيات است. پسر بهسراغ پدرش رفت. پيرمرد به او گفت: اين ماهىها خشک شده را بردار و توى چشمه بينداز. توى هر چشمهاى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حيات است. اين کار را کردند و در يکى از چشمهها ماهى زنده شد. |
اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد. از او پرسيد که چطور اين ابتکار به ذهنت رسيد. پسر حقيقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حيات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حيات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنيد که مىگفت: 'سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنين. آب حيات مبارک باد.' اسکندر خوب نگاه کرد ديد يک جوجه تيغى است که اين حرف را مىزند. جوجه تيغى گفت: من هم از آب حيات نوشيدهام و به اين شکل درآمدهام. عمرم جاودانه است ولى به اينصورت که مىبيني. اسکندر از خوردن آب حيات پشيمان شد و دستور داد آب حياتى که بهدنبال خود آورده بودند پاى درختهاى مرکبات و نخل و کاج بريزند. 'از آن بهبعد اين درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسيدهاند.' |
- اسکندر و آب حيات |
- قصههاى ايرانى جلد دوم - ص ۱۴۱ |
- گردآوردنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |