0

خاطرات دفاع مقدس

 
moradi92
moradi92
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1392 
تعداد پست ها : 3481

اسارت در سنگر تدارکات؛خاطرات محمدرضا امینی
چهارشنبه 12 شهریور 1393  7:10 PM

شب در میان نیزارها پنهان می‌شدم. همه بدنم داخل آب بود. تنها سرم بیرون بود و هیچ حرکتی نمی‌کردم.

 

محمدرضا امینی از آزادگان دوران دفاع مقدس استکه از اسارت و دوران اسارت در عراق می‌گوید.

 

وی می‌گوید:در واحد اطلاعات عملیات سپاه بودم.مأموریت ما شناسایی بود. تقریبا یک سال به زمان عملیات مانده بود که برنامه‌ها و شناسایی ما شروع شد و به لحاظ اهمیت این عملیات قرار شد آموزش‌های مختلف از قبیل غواصی را طی کنیم.

 

روز 22 بهمن سال 1364 بود که عملیات والفجر 8 شروع شد. یک روز زودتر حرکت کرده بودیم، حدود 24 ساعت در داخل نیزارها ماندیم تا شب عملیات برسد. عملیات از جزیره ماهی آغاز می‌شد و قرار بود جزیره «بوارین» هم توسط بعضی از گردان‌های ما تسخیر شود.

 

دو جزیره ماهی و بوارین متعلق به دشمن بودند و یک پل بسیار مهم و استراتژیک دو جزیره را به هم وصل می‌کرد. بعد از اینکه تعداد زیادی از سنگرهای دشمن را منفجر کردیم به لب پل رسیدیم اما متأسفانه پل منفجر شده بود .

 

متأسفانه برخلاف پیش‌بینی ما جزیره بوارین تسخیر نشده بود. من و همرزمانم لب پل، رو به جزیره نشسته بودیم و فکر می‌کردیم رو به رزمنده‌های خودی هستیم. ناگهان از جزیره روبه رو ، تیراندازی‌ها شروع شد .

 

هوا که روشن شد، تیراندازی هم شدیدتر شد تا اینکه بالاخره توسط عراقی‌ها محاصره شدیم. تنها کاری که می‌توانستیم انجام دهیم این بود که داخل نیزارها پنهان شویم. عراقی ها فریاد می‌زدند ایرانی مسلمان،تسلیم تسلیم و چون می‌دانستند ما داخل نیزارها هستیم با رگبار به داخل نیزارها شلیک می‌کردند که همانجا دو سه نفر از بچه‌های ما شهید شدند.

 

وقتی تعدادی از بچه‌ها به اسارت درآمدند حساسیت عراقی‌ها کمتر شد و فکر کردند همه بچه‌ها دستگیر یا شهید شده اند اما من لای نیزارها بودم.همه بدنم داخل آب بود. تنها سرم بیرون بود و هیچ حرکتی نمی‌کردم.می‌دانستم زمانی که در عملیات توفیقی بدست نمی‌آید،شب بعد، عملیات جدید با تاکتیک و نقشه دیگری شروع می‌شود در حقیقت تنها امید من نیز همین بود که از این راه نجات پیدا کنم.

 

پنج شب تمام در جزیره بودم اما هیچ خبری نشد. بدنم شدیدا به آب حساس شده بود و تمام توانم تحلیل رفته بود، هیچ غذایی نبود. سعی می‌کردم با ریشه‌های نی رمقی بگیرم اما آنقدر تلخ بود که مجبور شدم به دنبال غذا به سنگر عراقی‌ها بروم اما چیزی عایدم نشد.

 

دیگر حتی نمی‌توانستم نیم‌خیز هم شوم. رفتم لب نیزار کنار جاده تا بروم داخل سنگر تدارکات دشمن که یک عراقی مرا دید و شروع به تیراندازی کرد و اینگونه به اسارت عراقی‌ها درآمدم .

 

لحظه اسارت با کتک بسیار زیادی از من پذیرایی کردند. پنج سال در اسارت نیروهای بعثی بودم و در این مدت تحت همه نوع فشار روحی و جسمی قرار داشتم. در این مدت تنها چیزی که می‌توانست بچه‌ها را سرپا نگه دارد ،مسائل معنوی و اعتقاد قوی آنها بود.

 

آنجا نماز خواندن ممنوع بود و اگر کسی را می‌دیدند که در حال نماز است او را به شدت شکنجه می‌دادند اما این سخت گیری‌ها بعد از آمدن صلیب سرخ کمتر شد.من حدود یک سال مفقودالاثر بودم و خانواده‌ام از من هیچ خبری نداشتند. حتی بعدها فهمیدم برای من مراسم ختم هم برگزار کرده‌اند.

 

نحوه اطلاع یافتن خانواده از اسارت من هم به این صورت بود که پسر داییم که در جبهه بود یک روزنامه عراقی پیدا می‌کند که روی آن عکس غواصی است که وقتی دقت می‌کند می‌فهمد که من اسیر شده‌ام.

 

در طول اسارت چهار یا پنج نامه دریافت کردم. از وقتی وارد لیست صلیب سرخ شدیم،توانستیم برای خانواده نامه بنویسیم. بچه‌ها بعد از آمدن هر نامه تا دو –سه روز در خود فرو می‌رفتند .

 

اسرای ایرانی سعی می‌کردند از لحظه لحظه اسارت برای خود سازی استفاده کنند ، مثلآ در ماه محرم یک نفر از ما برای دیگران شرح واقعه می‌کرد و بچه‌ها در سوگ اباعبدالله سوگواری می‌کردند. سوگواری‌ای که خیلی ساده اما ریشه‌ای و اعتقادی بود .

 

 

تلخ ترین لحظه اسارتم، خبر ارتحال امام بود.عراقی‌ها هر روز صبح برای حفظ ظاهر از بلند گو قرآن پخش می‌کردند. آن روز صدای قرآن قطع شد و رادیو اعلام کرد رادیو ایران از چند ساعت پیش تمام برنامه‌هایش را به قرآن خوانی اختصاص داده است .

 

دل همه به شور افتاده بود که ناگهان صدای رادیو ایران پخش شد و صدای گوینده خبر (حیاتی) آمد که گفت:روح خدا به ملکوت اعلی پیوست . هیچ کس نمی‌خواست باور کند که امام رفته. تمام اردوگاه را سکوت محض فرا گرفته بود. ساعتی بعد رئیس اردوگاه همه را جمع کرد و به ما تسلیت گفت و اجازه داد با شرایطی خاص عزاداری کنیم. انصافا عراقی‌های اردوگاه هم از رحلت امام متأثر شدند.

 

خبر آزادی‌مان هم خبر غیرمترقبه‌ای بود.تلویزیون عراق اعلام کرد تا دقایقی دیگر از ستاد نیروهای مسلح اطلاعیه مهمی پخش خواهد شد.آن زمان کشور عراق با کویت و عربستان هم درگیر شده بود و همه اخبار تحت تاثیر آن جریان قرار داشت. ما هم تلویزیون را خاموش کردیم. اما ناگهان سروصدای زیادی از طبقه بالای اردوگاه بلند شد و همه بچه‌های طبقه بالا پایین آمدند و گفتند که عراق اعلام کرده برای اعلام حسن نیت، تعدادی از اسرای ایرانی مبادله می‌شوند.

 

گروه اول اسرا آزاد شدند اما بعد از مدتی دیگر خبری از مبادله اسرا نبود که این نیز از طرف منافقین آب می‌خورد.

 

منافقین در باغ سبز به بچه‌های ما نشان می‌دادند که ما می‌توانیم شما را آزاد کنیم بشرط آنکه به ما بپیوندید اما آنقدر اعتقاد بچه‌ها قوی بود که به حرف‌های منافقین توجهی نداشتند .

 

زمانی که نوبت آزادی ما رسید،فضایی دیدنی بود،بچه‌ها همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و حلالیت می‌طلبیدند.آدرس و شماره تلفن می‌دادند که بعدها فهمیدیم همه آدرس‌ها کج و کوله است و بیشتر تلفن‌ها عوض شده است.

 

شب آزادی بعد از پنج سال آسمان را دیدیم. بچه‌ها به شوخی و خنده می‌گفتند "هنوز دب اکبر هستش" .آن شب آزاد بودیم هر کاری که می‌خواستیم انجام دهیم- البته با رعایت نظم-،نماز جماعت را برپا کردیم و زیارت عاشورا را دسته‌جمعی خواندیم.

 

ایسنا

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها