0

غزل شماره ۴۱۴: گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو

 
salma57
salma57
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 35499
محل سکونت : گیلان

شرح غزل شماره ۴۱۴: گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
جمعه 26 تیر 1394  4:18 PM

معاني لغات غزل (414)

گلبن: نهال گل، بوته گل.

عيش: شادي، خوشدلي.

گلبن عيش: (اضافه تشبيهي) عيش به گلبن تشبيه شده است.

گل عذار: گل چهره.

خوشگوار: خوش طعم، خوش هضم.

اعتبار: عبرت، پند گرفتن، به عبرت در چيزي نظر كردن و قياس نمودن.

غاليه: بوي خوش مركب از مشك و عنبر.

غاليه مراد: بوي خوش آرزو.

دم صبح: نفس صبح.

خوش نفس: عطرآگين، بويا.

نافه زلف: (اضافه تشبيهي) زلف به نافه يعني كيسه مشك آهوي نر ختن تشبيه شده.

حُسن فروشي: به زيبايي تفاخر كردن و باليدن.

دست زدم به خون دل: كاردم به استخوان رسيد، جانم به لب رسيد، دستم به خون دل رنگين و آغشته شد.

شمع سحر: شمع سحرگاهي، شمعي كه در حال خاموشي و كم نوري است.

خيرگي: خودسري، خودرايي، خيره سري، لجاج، ستيزگي.

لاف زدن: گزافه گفتن.

لاف ز عارض تو زد: لاف برابري با چهره تو زد، ادعاي برابري با چهره تو كرد.

زبان دراز: گستاخ.

خازن: خزينه دار.

گنج حكمت: (اضافه تشبيهي) حكمت به گنج تشبيه شده.

حكمت: سخنان پندآميز، دانش و معرفت.

دون: فرومايه.

طبع سخن گزار: ذوق سخن گويي، قريحه پرورش سخن.

معاني ابيات غزل (414)

(1) گل خوشدلي مي رويد ساقي گلچهره كجاست؟ باد بهاري مي وزد شراب خوشگوار كجاست؟

(2) هر گل تازه روييده‌يي يادآور گلچهره‌يي است كه در خاك خفته است اما گوش شنوا و ديده عبرت گيرنده كو؟

(3) در مجلس عيش و شادي بوي خوش آرزو و مقصود به مشام نمي‌رسد اي نفسِ خوشبوي سحري بوي معطر زلف يار كجاست؟

(4) اي باد صبا تاب و تحمل حسن فروشي گل را ندارم و دست به خون دل يازيده و دراز كرده ام براي خاطر خدا! معشوق كجاست؟

(5) شمع سحري از روي خيره سري لاف برابري با چهره تو زد. دشمن زبان دراز شد. خنجر آبدار كجاست؟

(6) گفت مگر آرزوي بوسه از لبهاي سرخ من نداري؟ گفتم از شوق اين آرزو جانم از دست رفت اما كو آن توان و رخصت و اختيار؟

(7) هر چند حافظ در سخن سرايي خزينه دار گنج دانش و معرفت است اما از غم روزگار فرومايه ذوق سخن‌پردازي ندارد.

شرح ابيات غزل (414)

وزن غزل: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

بحر غزل: رجز مثمّن مطوي مخبون

٭

نزاري قهستاني: باد بهار مي‌وزد باده خوشگوار كو بوي بنفشه مي‌دهد ساقي گلعذار كو

٭

حافظ در بسياري از موارد تحت تأثير مضامين لطيف و سخنان سليس و بليغ نزاري به آفرينش غزلهاي ناب دست زده است و اين غزل يكي از آنهاست كه مصراع اول بيت مطلع غزل نزاري را تضمين و در مطلع غزل خود گنجانيده و غزل خود را در سالهاي آخر عمر خود و تقريباً هم زمان با غزل 397، در زماني كه شاه يحيي با موافقت امير تيمور حاكم شيراز بود سروده و روي سخنش با شاه زين العابدين است.

شاعر در يك فصل بهاري كه باد بهار وزيدن گرفته و نهال عيش و شادي در حال شكفتن است از نبودن ساقي و باده گله مند و از دست رفتن همدلان خاطري آزرده دارد و به ياد مجلس بزم و عيش و نوش گذشته در حالت نوميدي زبان به شكايت گشوده و از اينكه به جاي نگار محبوب او ديگري مشغول حسن فروشي و جلوه‌گري و باليدن است رنج مي‌برد. اين همه گفتگو براي اين است كه شاه يحياي بخيل و حيله گر، مهار امور را در دست گرفته و پادشاهي كه مطابق ميل حافظ باشد بر اوضاع مسلط نيست. از اين رو حافظ در بيت پنجم خطاب به شاه زين العابدين مي‌گويد: يك شمع نيم سوخته لاف برابري با نور جمال تو را مي‌زند. كجاست خنجر آبدار و مقراض غيرت كه زبان اين زبان دراز را ببرد؟

بيت ششم واجد مطلب قابل توجهي است كه حافظ با سؤال و جواب آن را بازگو مي‌كند. چنين به نظر مي‌رسد كه حافظ براي تسلط كامل زين العابدين با او تماس داشته و در امر تشجيع او اقداماتي را صورت داده و شاه متقابلاً از او تقاضاي مساعدتها و گره گشايي هاي بيش از حدّ توان او را داشته و به ناچار حافظِ دل افسرده دست به سرودن اين غزل زده و از اين پيشامد به كنايه در بيت ششم يادآوري مي‌كند.

بيت مقطع غزل بوي خستگي از اوضاع و سخن پردازي را به مشام خواننده مي رساند. چنين مستفاد مي‌شود كه در اواخر عمر، حافظ شاعر و مسلط به سخن و سخن پردازي، ديگر چندان دل و دماغي كه غزلهاي ناب بسرايد در خود نمي بيند.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

 
 

در زندگی بکوشلباس صبر بر تن بپوشبا دانایان بجوشعزت نفس را به هیچ قیمتی مفروش

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها