تو هنوز بدنت گرم است
جمعه 31 مرداد 1393 7:01 PM
خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم.
مي گفت تو يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بي خودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج (2) مي برده، از راه مي رسد و او را قاطي بقيه، با ترس و لرز و هل هلكي مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دبرو. راننده در آن جا جنگ و گريز تلاش مي كرده خودش را از تيررس دشمن دور كند و از طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي و فشار، به هوش مي آيد و يك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند. اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحان را به پست امداد مي برد؛ اما خوب كه دقت مي كند، مي بيند نه، انگار همه برادرا شهيد شده اند و تنها او است كه سالم است. دستپاچه مي شود و هراسان بلند مي شود، مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه: برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم؛ نگهدار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگهدار من طوريم نيست.. راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از تو آينه زير چشمي نگاهي مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شه
يد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمان برسيم. او هم دوباره شروع مي كند كه: به پير! به پيغمبر! من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين و راننده مي گويد: بعدا معلوم مي شود.
خودش وقتي برگشته بود، مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتا تا يك جايي ما را مي برد، برمي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده باحالي بود چون اين حرف ها را آن قدر جدي مي گفت كه باورم شده بود شهيد شده ام.