اگر به من آب ندهي داد، مي زنم
جمعه 31 مرداد 1393 6:52 PM
مرد بود و حرفش. هر چي مي گفت عمل مي كرد. شده بود سرش بره، حرفش نمي رفت. كاري به درست و غلطش هم نداشت. يك بار با چند تا از بچه ها به اتفاق فرمانده گردان ما رفته بوديم گشت و شناسايي. از قرار معلوم بنده خدا تشنه اش مي شود و آب قمقمه اش را همان ابتداي راه لاجرعه سر مي كشد. حالا تو موقعيتي كه نمي شد بلند نفس كشيد و فاصله ما با دشمن، آن قدر بود كه مي شد به راحتي حرف هاي آنها را شنيد، به شوخي يا جدي يقه فرمانده گردان را که پسر بي نهايت افتاده و متواضع و ملايمي بود، چسبيده بود كه: اگه به من آب ندي، داد مي زنم كه يك فرمانده گردانه. واقعا مانده بوديم بخنديم يا گريه كنيم. هر لحظه ممكن بود حادثه اي در كمين باشد و اين هم پايش را تو يك كفش كرده بود كه: اگر ندي، به حضرت عباس داد مي زنم!
جالب بود كه در آن صحرا و گرما و كلي راه برگشت، بعدا معلوم شد فقط همان يك قمقمه آب فرمانده گردان را داريم. هر چي قربان صدقه رفتيم، فايده نداشت.تهديد كرديم افاقه نكرد، قول و قرار و وعده گذاشتيم، دست برنداشت. تا بالاخره قمقمه را گرفت و بعد از مكثي آن را دوباره برگرداند و گفت: مي خواستم امتحانتان كنم! كار مي زدي خون بچه ها در نمي آمد. يكي نبود بگويد: آخه خونه خراب، اين چه وقت ادا و اصول درآوردن و امتحان گرفتن بود. موقع رفتن هم كه، خوشخواب داخل كانال خوابش برده بود و هر چي صدايش مي كرديم: بلند شو! بابا الان اين پدرنامردها مي رسند پوستت را غلفتي مي كنن؛ گوشش بدهكار نبود. شيطون مي گفت بگذاريمش و برويم و از شرش راحت بشويم؛ آخر اين همه آدم بي خيال و خونسرد! جدا كه نوبرش بود.