از كجا معلوم
جمعه 31 مرداد 1393 6:52 PM
يك دست از كتف نداشت. به سختي مي شد باور كني كه احساس نقص و كاستي و مشكل مي كند. به اندازه همه آنهايي كه چهار ستون بدنشان سالم بود، مي دويد و كار مي كرد. امكان نداشت بگذارد كسي مراعاتش را بكند. بچه ها هم كه اين قدر او را سر حال و سر كيف مي ديدند، تو شوخي كم نمي گذاشتند؛ از جمله مي گفتند: الان تو اين جايي، دستت را ببين كجا مار و مورها دارند مي خورند و دعايت مي كنند؛ مي گويند چه ماهيچه هايي، چه مچي، به به! و او كه در جواب در نمي ماند مي گفت: از كجا معلوم؟ شايد الان گردن حوري ها باشه تو بهشت. خدا را چه ديدي؟!