زندگینامه حضرت لوط
جمعه 24 مرداد 1393 1:07 AM
|
سدوم ، واقع در جلگه اردن ، کنار بحر المیت ، آن روز عصر، چون هر روز دیگر، زیر آفتاب بهارى لمیده بود. مردم بى خیال و عیاش آن ، در لذت جویى و عیش ، غوطه ور بودند. دختر پیامبر خدا لوط، در سر راه ورودى کاروانیان به قریه ، بر سر چاهى ایستاده بود و آب مى کشید.
از مدتها پیش ، او و خواهران و پدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم منحرف شهر قرار گرفته بودند. چرا که به نظر قوم ، لوط عنصرى نامطلوب بود که با نصایح پیاپى و امر به معروف و نهى از منکر خود، عیش آنان را منغص و شادخوارى و شادکامى را بر آنان حرام مى کرد. به همین روى ، آنان با خانواده لوط سرگردان بودند و در کوى و برزن ، از آزار و دشنام ایشان خوددارى نمى کردند. تنها همسر لوط که به اعتقاد قوم ، مردم را درک مى کرد، از این آزار مصون بود!
این مردم ، سخت بى شرم بودند، رسما و علنا آمیزش با جوانان و مردان زیباروى را بر همبسترى با زنان ، ترجیح مى دادند.
شهر، چهره اى متفاوت داشت : زنان سرخورده و بى نشاط بودند. بنیاد خانواه ها سست بود و جوانان و مردان ، خوى و خصلت مردى را از کف داده بودند. رادى و جوانمردى و سطوت و صولت مردانه و روحیه هاى پر صلابت ، در شهر کمتر به چشم مى خورد!
شهر، در تب انحراف مى سوخت ، اما شگفتا که نمى خواست بداند. پندهاى پیاپى و درمانگرانه لوط نیز، این تب را نمى شکست !
دختر لوط، همچنان که از چاه آب مى کشید، به این طاعون نامرئى که به جان اخلاق مردم شهر افتاده بود، مى اندیشید و به حال پدر پیر خویش ، دل مى سوزاند. مردم نه تنها به ارشادهاى پیامبرانه پدر او وقعى نمى نهادند، بلکه بى شرمى را به حدى رسانده بودند که رویاروى با او محاجه مى کردند و حتى از او مى خواستند که بر اعمال آنان خرده نگیرد. آنها علنا به کردار زشت و پلید خود مى بالیدند و با هر کس که در این راه مزاحم آنان مى شد به ستیز مى پرداختند. از جمله خانواده لوط را (به جز همسر او که همفکر و همدست آنان بود) مورد شتم و آزار قرار مى دادند. و به همین سبب بود که دختر لوط به بیرون قریه آمده بود تا از چاهى دور دست ، آب بردارد؛ تا از زخم زبان و آزار همگنان در امان باشد.
در همین فکر بود که ناگاه دید دو نفر از دور، از سوى بیابانهاى بیرون قریه ، به او نزدیک مى شوند. نخست پنداشت که از مردم سدوم هستند، اما از این توهم به در آمد، زیرا چه کسى مى توانست در آن موقع از سال ، آن هم در آن مسیر، بى آنکه همراه کاروانى باشد، به قریه بیاید؟!
چون نزدیک تر شدند، دریافت که آنان دو مرد جوان و بسیار زیبا هستند. به محض آنکه چهره هاى زیباى آنان را دید، دل در سینه اش فرو ریخت ، زیرا از اخلاق پلید مردم قریه خویش ، وحشت داشت . بى اختیار زیر لب گفت :
- خداوندا، این دو انسان بسیار زیبا را از شر کردارهاى پلید این مردم ، در امان بدار!
جوانان که اینک نزد او رسیده بودند به او سلام کردند و او سلامشان را پاسخ گفت و سپس از احوال آنان پرسید. گفتند که ما میهمان هستیم و از راهى دور آمده ایم و به دیدار لوط مى رویم . دختر، بیشتر پریشان شد. اما از سر ادب ، به روى خود نیاورد و با میهمان نوازى و عطوفتى که از اخلاق پیامبرانه پدر خود آمیخته بود به آنان گفت :
- من خود دختر لوطم ، خواهش مى کنم کمى صبر کنید تا بروم و پدرم را به استقبال شما بیاورم .
بیچاره دختر، مى خواست با پدر مشورت کند تا آنان را طورى به خانه ببرند که کسى از مردم قریه نبیند. به همین خیال و از ترس آنکه مبادا دیر برسد، مشک آب را همان جا کنار چاه نهاد و دوان دوان ، خود را به خانه رساند و ماجرا را با پدر باز گفت .
لوط گفت :
- دخترم ، چیزى تا شب نمانده است ، من به نزد آنان مى روم و تا تاریک شدن کامل هوا، با آنان گفت و گو مى کنم و آنگاه آنها را به خانه مى آورم . اما تو و خواهرانت سعى کنید موضوع را از مادرتان پنهان نگه دارید و اگر بتوانید، امشب او را به خانه کسى از اقوام به میهمانى بفرستید. زیرا اگر این میهمانان زیبا روى را ببیند، به مردم پلید قریه خبر خواهد داد و آن وقت …آه خداوندا، آبروى مرا نزد میهمانانم حفظ کن !
دختر پدر را دلدارى داد و او را به سوى تازه واردان فرستاد.
لوط به تازه واردان خوش آمد گفت . او از زیبایى فوق العاده آنان هم به شگفتى افتاد و هم به خاطر انحراف و پستى قوم خود، بر آنان بیمناک شد. پس براى گذراندن وقت با آنان به گفت و گو پرداخت ، تا هوا کاملا تاریک شود.
گر چه خورشید، رو نهان کرده بود اما روشنایى بهت زده و سربى رنگ از آن ، هنوز بر زمین باقى بود. احساسى غمرنگ ، همراه با التهاب و بیم ، به دل لوط چنگ مى زد. اما سعى مى کرد در پیش میهمانان خویش بر اضطراب خود چیره گردد و آنان را با سوالهاى پیاپى خود سرگرم کند. تا سرانجام هوا تاریک شد و لوط آنان را از راهى کم رفت و آمد، به خانه برد.
آن شب ، هر طور به آرامش گذشت . اما روز بعد، همسر لوط که سرانجام از آمدن میهمانان آگاه شده بود، مردم را خبر کرد. هنوز چیزى از روز بر نیامده بود که عده اى به خانه لوط آمدند و خواستار دیدار تازه واردان شدند.
لوط، در خانه را به روى آنان باز نکرد، ولى بر پنجره ایستاد و آغاز به نصیحت کرد. او از پیش ، به دختران خود سپرده بود که میهمانان را از هیاهوى مردم دور نگاه دارند تا آبروى او نزد میهمانان نرود. مردم خبر زیبایى میهمانان لوط را دهان به دهان شنیده و اینک همه به خانه او روى آورده بودند و غوغایى بزرگ به وجود آمده بود.
آنان با بى شرمى تمام ، میهمانان را از لوط طلب مى کردند.
آن پیامبر خدا، هر چه مى خواست آنان را از این خواسته پست و شوم باز دارد، اثر نداشت ، ناگزیر، براى حفظ حرمت خویش و آگاهاندن قوم غافل ، به آنان گفت :
- اگر کسى از شما بخواهد با یکى از دختران من ازدواج کند، من راضى خواهم بود، اما بدان شرط که از آن تقاضاى پلید دست بردارید تا مبادا دچار خشم خداوند بزرگ شوید.
اما غلبه شهوات پست حیوانى ، گوش آنان را از شنیدن حق کر کرده بود و همچنان با وقاحت ، بر خواسته خود پاى مى فشردند، چندان که غوغاى آنان به گوش میهمانان نیز رسید.
میهمانان چون حال لوط را دیدند به او گفتند:
- اى لوط، خود را رنج مده و مسئله را بیهوده از ما پنهان مکن ، که ما سفیران الهى و فرشتگانیم . ما خود از سوى خدا براى عذاب قوم تو آمده ایم و فرمان داریم که تو خانواده ات را –جز همسرت –از این مهلکه برهانیم و تمام این قریه را نابود کنیم . آسوده باش و بر ما هراسى به خود راه مده که آنان هرگز نمى توانند به ما آزارى برسانند.
لوط چون این سخنان را شنید، آرامش خود را باز یافت ، اما تا شب همچنان به نصیحت و ارشاد آن قوم کژ سیرت مشغول بود؛ گر چه کمترین اثرى نداشت .
شب هنگام ، وقتى که آن دیو سیرتان از اطراف خانه او پراکنده شدند، لوط همراه با خانواده خویش ، بى آنکه همسر خود را با خود ببرد، به راهنمایى آن دو فرشته از قریه خارج شد و به سوى دیارى امن رهسپار گردید.
وقتى که آنان به جایگاهى دور رسیدند، ناگهان زلزله اى سخت در سدوم در گرفت و همه چیز زیر و رو شد و از آن همه پستى و پلیدى و زشتى ، هیچ نماند.