داستانهای عبرت اموز[حاج محمد ابراهیم همت]
جمعه 10 مرداد 1393 6:55 AM
حاج محمد ابراهیم همت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم
خاطره ای از زندگی سردار خیبر حاج محمد ابراهيم همت
بس که دلتنگم اگر گریه کنم، میگویند:
قطرهای قصدِ نشاندادنِ دریا دارد
السلام علیک یا سلطان عشقــــ♥ علی بن موسی الرضا (ع)