سوار در برف
سه شنبه 7 مرداد 1393 7:23 PM
آنچه می?خوانید داستانی است که خانم مریم نبیان 17 ساله از دهاقان اصفهان برایمان فرستاده و نوشته?اند که این داستان ماجرایی است?حقیقی از زندگی انسان شریفی که نامش سالها پس از مرگ بر سر زبان مردم ماند.
هر وقت از او می?خواستیم که اتفاق آن روز را تعریف کند حالش دگرگون می?شد، آب دهانش را قورت می?داد و نوعی ترس همراه با اشتیاق به سراغش می?آمد. شغلش لگاره?دوزی بود و تنها وسیله نقلیه?اش یابوی دودی رنگش بود. معمولا برای پیدا کردن کار به چهارمحال می?رفت و در روستاها و نقاط دوردست مدتها مشغول کار می?شد و بالاخره پس از سه یا چهار ماه کار به ولایت?برمی?گشت. اما، اینبار به علت مساعد بودن هوا، پاییز را در غربت گذرانده?بود و با شروع اولین برف باید به دیار خود بازمی?گشت. هنوز از بروجن خارج نشده?بود که باریدن برف شروع شد ولی سید مردی نبود که خوف و هراسی از این برفها داشته?باشد.
شال سبزش را که میراث پدر بود، بار دیگر محکم کرد و افسار حیوان را به دست گرفت و جلوتر رفت. از روبروی روستای نقنه که رد می?شد دو سه نفر از دوستان سید خواستند که مهمانشان باشد، اما سید نپذیرفت و به راهش ادامه داد. تمام صحرا پوشیده از برف و سفید سفید بود.
انعکاس نور خورشید از پشت ابرها روشنایی یکنواختی را منتشر می?کرد. گرچه هوا سرد بود، اما قابل تحمل بود ولی هر از چندی باد می?وزید و برفها را به صورتش می?زد. نزدیکیهای ظهر بود که از گردنه گلیسار گذشت. در این فکر بود که نهار را در روستای همگین بخورد. چیزی هم نمانده?بود، ولی ناگاه ابرها فشرده?تر شدند و سرعت?بارش برف زیاد شد. برف و بوران پیدا کردن راه را مشکل می?کرد و از سرعت آنها می?کاست، کم?کم سوز سرما بیشتر شد، ناگهان حیوان از جا جست و بعد میخکوب شد. برای لحظاتی سید نمی?دانست چه اتفاقی افتاده?است، اما با پاک کردن چشمانش از برف کم?کم صدایی ناآشنا به گوشش خورد و لکه?های تیره?رنگی را که در برف سفید خودنمایی می?کردند بخوبی دید. آری! چند گرگ گرسنه دوروبرش را گرفته?بودند و هر لحظه حلقه محاصره را تنگتر می?کردند. چند دقیقه?ای نگذشته?بود که دو تا از گرگها جسارت به خرج داده و با پاشیدن برف بر روی او، حمله را شروع کردند. سید با چوبدستی و سروصدای زیاد جواب آنها را داد و آنها برای چند دقیقه دور شدند، اما کمی بعد دوباره حمله گرگها شروع شد. بالاخره یکی از گرگها از پشت?به یابو حمله کرد، و سید مجبور شد حیوان را نجات دهد و در همین گیرودار نجات دادن یابو، خود نیز مورد حمله گرگها قرار گرفت. ضربان قلبش تند شده?بود و تنفس مشکل، سرمای کشنده مرگ را هر لحظه نزدیکتر می?ساخت، سید تا این لحظه بر خود مسلط بود و دفاع می?کرد، اما ناگهان یکی از پاهایش بر روی برفها سر خورد و نقش بر زمین شد، رصت?خوبی برای گرگها پیش آمد، گرگ گرسنه?ای به یک خیز بر روی بدن سید افتاد و با هم درگیر شدند. کتف سید توسط گرگ زخمی شد. دیگر امیدی به زنده ماندن نبود. سید فریادی کشید و با گریه کمک خواست.
یا جدا! یا صاحب?الزمان! یا مهدی ادرکنی!
خون گرم کتفش بر روی دستهایش ریخت و برف سفید را رنگین کرد. حیوان از خودش دفاع می?کرد و می?خواست?خود را نجات دهد و سید گلوی گرگ را با شهامت فشار می?داد. ناگهان گرگها فرار کردند سید لحظه?ای به خود آمد. خدایا چه می?بینم، صدای حیوان بلند شد دستها را به زمین می?زد و مثل اینکه چیزی می?خواهد بگوید.
سواری نزدیک شد. جوانی چون قرص ماه، تنومند و خوش?سیما. سوار بر اسبی سفید به زیبایی تمام طبیعت. هیبت?سوار سید را متحیر کرده?بود. نگاهش گرم و مجذوب?کننده بود، ناگهان سوار گفت: برخیز سید! سید از جا پرید و بلند شد. جوان چنان ابهتی داشت که سید جرات نکرد حرفی بزند. جوان همان?طور که سوار اسب بود اشاره به سید کرد و گفت: گرگها مزاحمت?شدند، هان!؟ دستانت را ببر بالا! سپس تکه?ای از شالش را جدا کرد و بر زخم کتف گذاشت، سید می?لرزید ولی هیچگونه احساس درد و ناراحتی نداشت. یک لحظه چشمش به اسبش افتاد حیوان نجیب چنان به سوار نگاه می?کرد که انگار هزار سال است که او را می?شناسد، اشک حیوان سرازیر بود، سوار رو به سید کرد و گفت: برو خدا نگهدارت شما نجات یافتید، سید گفت: ولی گرگها؟ زخم شانه?ام؟ حیوانم؟ سوار لبخندی زد و دستش را به لامت?خداحافظی بلند کرد چند ثانیه?ای نگذشته?بود که سوار ناپدید شد. سید هنوز دستهایش را پائین نیاورده?بود، ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار شود به خود آمد. خدایا! این جوان زیبا که بود؟ کتفم که خون می?آمد و زخم شده?بود چه شد؟ پس گرگها کو؟ چرا دیگر سردم نیست؟ من چرا گرسنه نیستم. همه اینها برای چند ثانیه او را سرگرم کرده?بودند. آری! آقا امام زمان به کمکش آمده?بود و سید بعدا متوجه شد. سید هر سال از آن راه می?گذشت و هر زمان که به گردنه می?رسید در آن نقطه که معشوق را دیده?بود پیاده می?شد و ساعتها اشک می?ریخت. تکه بریده شال تا آخر عمر همراه سید بود و سخت?ترین بیماران با تماس با این تکه شال نجات می?یافتند به عشق مولا صاحب?الزمان.