سردرد ملکه
سه شنبه 7 مرداد 1393 6:23 PM
سردرد ملکه
سردرد ملکه شدید شده بود وهر چه از شب میگذشتبر شدتش افزون میگشت. ملکه آن شب را بادرد و نجسپری کرد و ناله زد واشک ریخت. بالاخره صبح سهشنبه،اشعه خورشید تاریکی شب را دریدو صفحه زمین را روشن ساخت امابانو هر دو چشمش را از دست داد وبر اثر یک بیماری مرموز بکلی نابیناشد. بانو سخت متاثر گردید، دیگرهیچ چیز را نمیدید. از غم کوری،سردرد را فراموش کرد . نمیدانستآیا دیدگانش قابل معالجه هست ودرمان میپذیرد یا خیر؟
سید محمد سعید افندی که خوداز استادان و سخنوران عامه درنجف به شمار میرفت و درمدرسهای نزدیک باب وادی السلامتدریس مینمود، گوید: شوهر اینزن ملا امین ، در کتابخانه حمیدی بامن همکاری داشت. او روز سهشنبهنزد من آمد و با افسردگی وپریشانی، حادثه نابینا شدنهمسرش را برایم شرح داد و گفت:دیشب بعد از یک سردرد شدید وطولانی هر دو چشم ملکه کور شده وهیچ کس و هیچ چیز را نمیبیند. مناز این پیش آمد اظهار تاثر کردم وگفتم: «اگر شفای همسرت رامیخواهی امشب او را در حرم مطهرحضرت مرتضی علی علیه السلام ببر و بهحضرتش توسل جسته ، شفای ویرا طلب کن و آن بزرگوار را در درگاهالهی واسطه قرار بده شاید خداوندبه برکت امیرالمؤمنین علیه السلام شفایشبخشد.»
شب چهارشنبه فرارسید، ملکههمچنان دردمند و مضطرب بود، باآنکه میخواستند او را به حرمشریف مولا برده و متوسل شوند،اما از شدت درد و ناراحتی، چنانبیتاب و ناآرام بود که از تشرف وزیارت منصرف گردیدند.
پاسی از شب گذشت ، هنوز زنبیچاره ناله میکرد و درد میکشید .بیقراری او ، آرامش دیگران را نیزبر هم زده بود . همه متاثر و ناراحتبودند.
اواخر شب ، اندکی آرام گرفت وساعتی به خواب رفت. اما چیزینگذشت که از خواب پرید و اظهارخرسندی نمود. خواب عجیبی دیدهبود. او با خوشحالی و انبساط خاطر،رؤیای نویدبخش و اعجازآمیزش راتعریف کرد و گفت:
در خواب دیدم، شوهرم با خانمیبه نام زینب، مرا برای رفتن به حرمحضرت امیر علیه السلام و زیارت مرقدمطهر آن بزرگوار کمک نمودند.همراه آن دو حرکت کردم تا مشرفشوم و توسل بجویم. در راه ، مسجدبزرگ و با عظمتی دیدیم که مملو ازجمعیتبود. تصمیم گرفتیم به آنمسجد برویم و ببینیم چه خبر است.
وقتی وارد مسجد شدم ، صدایمردی را شنیدم که از میان انبوهجمعیت مرا شناخت و خطاب به منفرمود: «مترس و نگران نباش ، انشاءالله هر دو دیدهات شفا مییابد.»
من که نابینا بودم و هیچ کس رانمیدیدم، بعد از شنیدن این صدا،پرسیدم: «شما کیستید؟ خدا دروجودتان برکت افزاید.»
ایشان فرمودند: «اناالمهدی، منصاحبالزمان ، مهدی هستم» ملکهرؤیای مسرت بخش خود رابدینگونه ادامه داد و گفت : «در اینهنگام با خوشحالی از خواب پریدم واحساس کردم نشاط روحی و لذتخاصی وجودم را فرا گرفته است.سپس بیصبرانه در انتظار طلوعخورشید نشستم تا برای زیارت وتوسل شرفیاب شوم.»
خورشید بامداد چهارشنبه ازافق سرزد و برای آن بانوی دردمندو نابینا، گرمی، شادی ونشاط زایدالوصفی به ارمغان آورد.
آن روز، سوم ماه ربیعالاول سالیکهزارو سیصد و هفده هجری بودکه ملکه با شوهرش همراه عدهزیادی از زنان به راه افتادند.
اما قبل از زیارت مرقد امیرمؤمنان علیه السلام به طرف خارج شهرحرکت کردند تا به جایگاهی که مقامحضرت مهدی علیه السلام گفته میشودمشرف شوند و توسل جویند.
آنها دستهجمعی شهر را پشتسرنهادند و راهی مقام صاحبالزمانعلیه السلام شدند. این مقام که داخل وادیالسلام است، بیرون نجف قرارگرفته و صحن و گنبدی دارد ومحرابی که به حضرت مهدی علیه السلاممنسوب است.
وقتی به مقام رسیدند، ملکه بهتنهایی وارد شد، میان محرابنشست و با حال عجیبی به توسل ودعا پرداخت. او سخت منقلب بود.
از سوز دل ناله میکرد، مثل ابربهار اشک میریخت ، با صدای بلندگریه میکرد، آنقدر گریست و زارینمود که بیحال بر زمین افتاد و ازهوش رفت.
زنان همراهش که از دور مراقبوی بودند و وضعش را نظارهمیکردند، دورش را گرفتند و منتظرماندند تا به حال طبیعی برگردد.ناگهان ملکه به هوش آمد و اطرافشرا نگریست. او شفا یافته بود و همهجا را میدید. زنهای عرب ، بامشاهده این کرامت هلهله کنان غریوشادی سردادند.
ملکه گفت: «وقتی از حال رفتم وبیهوش افتادم ، دو مرد بزرگوار رادیدم که نزد من آمدند یکی از آن دو ،سن بیشتری داشت.
آن آقایی که سنش زیادتر بود،جلو قرار داشت و آن دیگری کهجوان بود پشتسر او ایستاده بود.او که سن بیشتری داشت، رو به مننمود و فرمود: «نترس ، بیم نداشتهباش»از ایشان پرسیدم:«شماکیستید؟» فرمودند : «من علی بن ابیطالبهستم و این شخصی که پشتسرمایستاده ، فرزندم مهدی است.» سپسحضرت علی علیه السلام بانویی را که آنجانشسته بود، به نام خواندند وفرمودند : «ای خدیجه ، برخیز ودستت را بر دو چشم این زن بیچارهبکش.»
آن بانو به فرمان امام بیدرنگبرخاست نزد من آمد، دستش راروی دیدگانم کشید که ناگهان بههوش آمدم وحال طبیعیام رابازیافتم .
وقتی به خود آمدم متوجه شدم،شفا پیدا کردهام و دیدگانم پر نور وسالم و از سابق بیناتر شدهاند و همهجا را بهتر از اول میبینیم . آنگاهدیدم زنها دورم را گرفته و هلهلهکنان ، فریادی شادی برآوردند.»
ملکه ، شفا پیدا کرد او با توسل بهامام عصر مورد لطف حضرتبقیةالله علیه السلام قرار گرفت ، و از کورینجات یافت.
پس از ظهور این کرامت ، ملکه باشوهر و زنان همراهش در حالی کهآهنگ درود بر محمد و آل محمدصلی الله علیه وآله وسلم سر میدادند رهسپار نجفشدند تا تربت پاک و مرقد تابناکحضرت امیرمؤمنان علیه السلام را زیارت کنند.