قضاوتهای شگفت:مولا و غلام مشتبه شدند!
پنج شنبه 26 تیر 1393 11:10 AM
در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام مردى كوهستانى با غلام خود به حج مى رفتند، در بين راه غلام مرتكب تقصيرى شده مولايش او را كتك زد. غلام بر آشفته ، به مولاى خود گفت : تو مولاى من نيستى بلكه من مولا و تو غلام من مى باشى . و پيوسته يكديگر را تهديد نموده به هم مى گفتند: اى دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را به نزد اميرالمومنين عليه السلام ببرم . چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد على رفتند و مولا (ضارب ) گفت : اين شخص ، غلام من است و مرتكب خلافى شده او را زده ام و بدين سبب از اطاعت من سر برتافته ، مرا غلام خود مى خواند.
ديگرى گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويد و او غلام من مى باشد و پدرم وى را به منظور راهنمايى و تعليم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع كرده مرا غلام خود مى خواند تا از اين راه اموالم را تصرف نمايد.
اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: برويد و امشب با هم صلح و سازش كنيد و بامدادان به نزد من بياييد و خودتان حقيقت حال را بيان نماييد.
چون صبح شد، اميرالمومنين عليه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در ديوار آماده كن ! و آن حضرت عليه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداى فريضه صبح به خواندن دعا و تعقيب مشغول مى شد تا خورشيد به اندازه نيزه اى در افق بالا مى آمد. آن روز هنوز از تعقيب نماز صبح فارغ نشده بود كه آن دو مرد آمدند و مردم نيز در اطرافشان ازدحام كرده مى گفتند: امروز مشكل تازه اى براى اميرالمومنين روى داده كه از عهده حل آن بر نمى آيد! تا اينكه امام عليه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: چه مى گوييد؟ آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من مولا هستم و ديگرى غلام .
على عليه السلام به آنان فرمود: برخيزيد كه مى دانم راست نمى گوييد، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل كنيد، و به قنبر فرمود: زود باش شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله را برايم بياور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و بدون اختيار سر را بيرون كشيد، و آن ديگر همچنان سرش را نگهداشت .
اميرالمومنين (ع ) به غلام رو كرده ، فرمود: مگر تو ادعا نمى كردى من غلام نيستم ؟
گفت : آرى ، وليكن اين مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنين خطايى شدم .
پس آن حضرت عليه السلام از مولايش تعهد گرفت كه ديگر او را آزار ندهد و غلام را به وى تسليم نمود.
و نظير همين داستان را شيخ كلينى و صدوق و طوسى از امام صادق عليه السلام نقل كرده اند كه مناسب است در اينجا بيان شود. راوى مى گويد: در مسجدالحرام ايستاده بودم و نگاه مى كردم كه ديدم مردى از منصور دوانيقى خليفه عباسى كه به طواف مشغول بود استمداد طلبيده به وى مى گفت : اى خليفه ! اين دو مرد برادرم را شبانه از خانه بيرون برده و باز نياورده اند، به خدا سوگند نمى دانم با او چكار كرده اند.
منصور به آنان گفت : فردا به هنگام نماز عصر همين جا بياييد تا بين شما حكم كنم .
طرفين دعوى در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گرديدند، اتفاقا امام صادق عليه السلام حاضر و به دست مبارك تكيه زده بود. منصور به آن حضرت رو كرده و گفت : اى جعفر! بين ايشان داورى كن .
امام صادق عليه السلام فرمود: خودت بين آنان حكم كن ! منصور اصرار كرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امام عليه السلام پذيرفت . پس فرشى از نى براى آن حضرت انداختند و روى آن نشست و متخاصمين نيز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعى رو كرده و فرمود: چه مى گويى ؟
مرد گفت : اى پسر رسول خدا! اين دو نفر برادرم را شبانه از منزل بيرون برده و قسم به خدا باز نياورده اند و نمى دانم با او چكار كرده اند.
امام عليه السلام به آن دو مرد رو كرده ، فرمود: شما چه مى گوييد؟
گفتند: ما برادر اين شخص را جهت گفتگويى از خانه اش بيرون برده ايم و پس از پايان گفتگو به خانه اش بازگشته است .
امام عليه السلام به مردى كه آنجا ايستاده بود فرمود: بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده : هر كس شخصى را شبانه از خانه بيرون برد ضامن اوست مگر اينكه گواه بياورد كه او را به منزلش بازگردانده است .
اى غلام ! اين يكى را دور كن و گردنش را بزن . مرد فرياد برآورد: اى پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نكشته ام وليكن من او را گرفتم و اين مرد او را به قتل رسانيد.
آنگاه امام عليه السلام فرمود: من پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم دستور مى دهم اين يكى را رها كن و ديگرى را گردن بزن ، پس آن مردى كه محكوم به قتل شده بود گفت : يابن رسول الله ! به خدا سوگند من او را شكنجه نداده ام و تنها با يك ضربه شمشير او را كشته ام ، پس در اين هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادق عليه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن ديگرى را با تازيانه تنبيه كنند. و سپس وى را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازيانه به او بزنند (10).
10-فروع كافى ، كتاب الديات ، باب 11، حديث 3.