پاسخ به: مبحث 52 طرح صالحین: ^نیمه شعبان^
دوشنبه 26 خرداد 1393 6:14 PM
حكایت بحرالعلوم در مكه :
عالم جلیل و صاحب كرامات، زین العابدین سلماسى باز نقل مىكند: روزگارى كه سید بحرالعلوم مجاور مكه معظمه بود، با وجود غربت، بسیار دلگرمى و اطمینان خاطر داشت و در بذل و بخشش ناراحت نبود، در بعضى از ایام پول بقدرى كم آمد كه حتى یك درهم هم نداشتیم، جریان را به وى گفتم و اظهار كردم كه با این همه مخارج چكار خواهیم كرد، سید جوابى نداد.
عادتش آن بود كه بعد از صبح بیتالله را طواف مىكرد و به خانه مىآمد و در اتاقى مىنشست، قلیانى براى وى مىآوردیم، بعد از صرف آن به اتاق دیگرى مىرفت، شاگردان جمع مىشدند و براى هر مذهب طبق مذهب خویش درس مىگفت .
در آن روز كه جریان تمام شدن پول را گفته بودم، چون از طواف بازگشت، قلیان را آماده كردیم مشغول كشیدن بود،
ناگاه در زده شد، سید با اضطراب برخاست و گفت: قلیان را از اینجا بردارید و بیرون ببرید، آنگاه با سرعت تمام و بدون مراعات وقار به طرف در دوید و در را باز كرد، شخص بزرگوار در هیأت اعراب داخل شد و در اتاق نشست، سید با نهایت خضوع و احترام در كنار در نشست و اشاره كرد كه قلیان را نیاورم.
ساعتى با هم نشسته صحبت كردند، بعد كه آن شخص برخاست تشریف ببرد، سید بزودى در راه باز كرد و دست وى را بوسید و بر شترى كه خوابیده بود سوارش كرد، آن شخص رفت، سید در حالى كه هنوز به خود نیامده بود برگشت و براتى به من داد، فرمود: این حواله است به نزد مرد صرافى كه در كنار كوه صفا نشسته، برو آنچه تحویل مىدهد بیاور.
من حواله را گرفتم آوردم، صراف چون آن را دید، بوسید و فرمود: برو چند نفر حمال بیاور، من چهار نفر حمال آوردم، او پولها را كه ریال فرانسه بود و هر یك بقدر پنج قرآن عجم ارزش داشت آورد، حمالها كیسههاى پول را در سر گذشته به خانه آوردیم.
چند روز بعد به همان جا رفت، دیدم صرافى در آن جا نیست و دكانى وجود ندارد، از بعضى سؤال كردم، گفتند: در این جا صرافى ندیدهایم، فقط یك نفر در اینجا مىنشیند، آنگاه دانستم كه آن از اسرار خداوند و از الطاف ولى خدا (امام زمان صلوات الله علیه) است.
مرحوم حاجى نورى بعد از نقل قضیه فرموده: این حكایت را فقیه بزرگوار شیخ محمد حسین كاظمى نیز به من نقل فرموده اند.
كرامت عجیب:
علامه مجلسى رضوان الله علیه در بحار فرموده: بعضى از افاضل موثق به من جریانى از بحرین نقل كرد و گفت كه آنرا از شخصى موثق و قابل اعتماد نقل مىكند و آن این كه: روزگارى كه بحرین تحت ولایت افرنج - ظاهراً استعمار انگلیس - بود، یك نفر ناصبى و دشمن اهل بیت را به حكومت آنجا گذاشته بودند، او وزیرى داشت ناصبىتر از خود و از اهل بحرین هر كه در مذهب شیعه بود بشدت دشمن مىداشت و در كشتن و ضرر زدن به آنها كوتاهى نمىكرد.
آن وزیر روزى به كاخ والى آمد، انارى را به والى نشان داد كه در پوست آن بطور طبیعى نوشته شده بود: اله الاالله، محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان، على خلفاء رسول الله والى دید كه این كار بشر نیست و بطور طبیعى در انار روییده است گویى در سنگى حكاكى كردهاند، خطوط گود رفته كاملاً مشخص بود .
والى به وزیر گفت: این بهترین دلیل و قویترین حجت بر بطلان مذهب رافضیهاست، نظرت در این باره چیست؟ گفت: اصلحك الله اینها مردمان متعصبى هستند كه براهین را قبول ندارند، بهتر است كه بزرگان آنها را احضار كرده و این انار را به آنها نشان دهى، اگر قبول كرده به مذهب ما برگشتند ثواب آن مال شما خواهد بود وگرنه میان سه چیز مخیرشان كن: یا مانند یهود و نصارى جزیه بدهند و در مذهب خود بمانند و یا جوابى براى این دلیل پیدا كنند، یا مردانشان را بكش، زنان و فرزندانشان را اسیر كن و اموالشان را بعنوان غنیمت ضبط فرما.
والى این رأى را پسندید، دستور داد علماء و افاضل و برزگان شیعه را احضار كردند، پس از حضور، انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب كافى از این كار خدایى كه دست بشر در آن كار نكرده است، بیاورید هیچ وگرنه همچون كفار جزیه خواهید داد و یا خودتان مقتول، زنان و اطفالتان اسیر و اموالتان بغنیمت گرفته خواهد شد.
آنها از این جریان غرق در حیرت شده و جوابى نداشتند، قیافههایشان متغیر و بدنشان به لرزه افتاد، بزرگانشان گفتند: ایها الامیر !سه روز به ما مهلت دهید، شاید بتوانیم جواب كافى پیدا كنیم كه راضى بشوید و گرنه اختیار در دست شماست، حاكم سه روز به آنها مهلت داد.
آنها ترسان و لرزان از حضور حاكم بیرون آمدند، در مجلس مشورتى كه ترتیب دادند رأیشان بر آن شد كه از میان خود ده نفر از صلحاء و زهاد انتخاب كردند، آنها نیز از میان خویش سه نفر را برگزیدند كه هر یك در یك شب به صحرا رفته و عبادت كند و گریه و زارى نماید و به امام زمان صلوات الله علیه استغاثه كرده و دواى درد را از او بخواهد، شاید آن حضرت از این پیشامد وحشتناك نجاتشان بدهد.
شب اول یكى از آنها تا به صبح نالید، استغاثه و عبادت و گریه كرد، امام نتیجهاى عاید نشد، صبح دست خالى به نزد آنها برگشت، شب دوم، كه نوبت دومى بود باز خبرى نشد و این براضطراب و نگرانى آنها افزود.
شب سوم نوبت یك نفر متقى و فاضل بود به نام محمد بن عیسى، او پاپیاده، سرش باز به صحرا رفت، شبى بود ظلمانى، دعا كرد، گریه و زارى نمود، به خداوند در خلاص شدن آن مؤمنان توسل كرد و كشف آن بلا را خواست و به صاحب الزمان صلوات الله علیه استغاثه نمود.
در آخر شب مردى را دید كه خطاب به او فرمود: یا محمد بن عیسى! چرا تو را در این حال پریشان مىبینم، چرا به این بیابان آمدهاى؟ گفت: اى مرد! مرا به خود واگذار، من براى پیشامد بزرگى به این صحرا آمدهام، آن را جز به امام خود نخواهم گفت. و شكایت نخواهم كرد مگر بر كسى كه قدرت رفع گرفتاریم را داشته باشد.
آن شخص گفت: یا محمد بن عیسى! من صاحب الامر هستم، حاجتت را بگو. گفت: اگر امام زمان باشى، احتیاج به شرح حاجت نیست، خودت مىدانى. فرمود: آرى، آمدهاى تا براى آن انار و آنچه در روى آن نوشته شده و درباره تهدید امیر چارهاى پیدا كنى.
محمد بن عیسى گوید: چون این را شنیدم به طرف آن بزرگوار رفتم و گفتم: آرى، مولاى من! مصیبت ما را مىدانى، تو امام ما، پناه ما، و قادر بر چاره بلاى مایى، امام صلوات الله علیه فرمود: یا محمد بن عیسى! وزیر لعنه الله در خانهاش درخت انارى دارد چون انار بار داد قالبى بشكل انار از گل فراهم آورد و آن را نصف كرد و در درون هر یك مقدارى از آن نوشته را بشكل برجستهاى نوشت، و آن رابر روى انار گذاشت و بست، با بزرگ شدن انار این خطوط در آن اثر كرد و به این صورت درآمد.
فردا چون پیش والى رفتید، بگو: جواب آوردهام ولى در خانه وزیر خواهیم گفت: چون به خانه وزیر رفتید به طرف راست نگاه كن، غرفهاى خواهى دید، به والى بگو: جواب را در غرفه خواهم گفت. خواهى دید كه وزیر از این كار امتناع مىكند، ولى تو اصرار كن كه حتماً جواب در آن جا خواهد بود. چون وزیر بالا رفت تو هم با او بالا برو و نگذار او بتنهایى برود و چون داخل غرفه شدى تاقچهاى خواهى دید كه در آن كیسه سفیدى هست، آن را بگیر و خواهى دید كه قالب انار درآن است .
"آن را پیش والى بگذار و انار را در آن جاى بده تا حقیقت روشن شود و نیز اى محمد بن عیسى! به والى بگو: ما معجزه دیگرى داریم و آن این كه این انار در درون آن جز خاكستر و دود نیست، اگر مىخواهى بدانى به وزیر بگو: آن را بشكند، چون بشكند خاكستر و دود، صورت و ریش او را خواهد گرفت .
محمد بن عیسى با شنیدن این خبر شاد شد، دستهاى مبارك امام صلوات الله علیه را بوسید و با شادى و بشارت برگشت. چون صبح شد پیش والى رفتند، فرمودههاى امام را مو بمو عمل كرد، جریان همان طور شد كه آن حضرت فرموده بود، والى گفت: اینها را از كجا دانستهاى؟ گفت: امام زمان ما به من خبر داد كه حجت خدا بر ماست. گفت: امام شما كدام است؟ او همه امامان را بر شمرد تا به امام عصر (ع) رسید، والى گفت: دستت را براى بیعت باز كن، فَأَنَا اشهد ان لاالهالاالله و ان محمداً عبده و رسوله و ان الخلیفة بعده بلافصل امیرالمؤمنین على (ع) آنگاه به همه امامان اقرار كرد و ایمانش خوب شد، و فرمود وزیر را بكشتند و از اهل بحرین اعتذار كرد و با آنها خوبى كرد.ناقل قضیه گفت: این قصه نزد اهل بحرین مشهور و قبر محمد بن عیسى نزد آنها معروف است.
... میدانم بهاری هست،
بهاری سبز و جاودانه
و گلهای تشنه را،
سیراب خواهد کرد.
و پرندگان خوش الحان
بر سر شاخساران،
سرود زندگی خواهند خواند.
امّا در این میان، من؛
جای خالی تو را،
و قاب عکس گوشه ی دیوار را،
نظاره می کنم
که شاید روزی،
به چهره ی زیبای تو آذین بسته شود.