0

مبحث 52 طرح صالحین: ^نیمه شعبان^

 
maryamr
maryamr
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 321
محل سکونت : تهران

پاسخ به: مبحث 52 طرح صالحین: ^نیمه شعبان^
دوشنبه 26 خرداد 1393  6:14 PM

حكایت بحرالعلوم در مكه :

عالم جلیل و صاحب كرامات، زین العابدین سلماسى باز نقل مى‏كند: روزگارى كه سید بحرالعلوم مجاور مكه معظمه بود، با وجود غربت، بسیار دلگرمى و اطمینان خاطر داشت و در بذل و بخشش ناراحت نبود، در بعضى از ایام پول بقدرى كم آمد كه حتى یك درهم هم نداشتیم، جریان را به وى گفتم و اظهار كردم كه با این همه مخارج چكار خواهیم كرد، سید جوابى نداد.
عادتش آن بود كه بعد از صبح بیت‏الله را طواف مى‏كرد و به خانه مى‏آمد و در اتاقى مى‏نشست، قلیانى براى وى مى‏آوردیم، بعد از صرف آن به اتاق دیگرى مى‏رفت، شاگردان جمع مى‏شدند و براى هر مذهب طبق مذهب خویش درس مى‏گفت .
در آن روز كه جریان تمام شدن پول را گفته بودم، چون از طواف بازگشت، قلیان را آماده كردیم مشغول كشیدن بود،
ناگاه در زده شد، سید با اضطراب برخاست و گفت: قلیان را از اینجا بردارید و بیرون ببرید، آنگاه با سرعت تمام و بدون مراعات وقار به طرف در دوید و در را باز كرد، شخص بزرگوار در هیأت اعراب داخل شد و در اتاق نشست، سید با نهایت خضوع و احترام در كنار در نشست و اشاره كرد كه قلیان را نیاورم.
ساعتى با هم نشسته صحبت كردند، بعد كه آن شخص برخاست تشریف ببرد، سید بزودى در راه باز كرد و دست وى را بوسید و بر شترى كه خوابیده بود سوارش كرد، آن شخص رفت، سید در حالى كه هنوز به خود نیامده بود برگشت و براتى به من داد، فرمود: این حواله است به نزد مرد صرافى كه در كنار كوه  صفا  نشسته، برو آنچه تحویل مى‏دهد بیاور.
من حواله را گرفتم آوردم، صراف چون آن را دید، بوسید و فرمود: برو چند نفر حمال بیاور، من چهار نفر حمال آوردم، او پولها را كه ریال فرانسه بود و هر یك بقدر پنج قرآن عجم ارزش داشت آورد، حمالها كیسه‏هاى پول را در سر گذشته به خانه آوردیم.
چند روز بعد به همان جا رفت، دیدم صرافى در آن جا نیست و دكانى وجود ندارد، از بعضى سؤال كردم، گفتند: در این جا صرافى ندیده‏ایم، فقط یك نفر در اینجا مى‏نشیند، آنگاه دانستم كه آن از اسرار خداوند و از الطاف ولى خدا (امام زمان صلوات الله علیه) است.
مرحوم حاجى نورى بعد از نقل قضیه فرموده: این حكایت را فقیه بزرگوار شیخ محمد حسین كاظمى نیز به من نقل فرموده ‏اند.

كرامت عجیب:

علامه مجلسى رضوان الله علیه در بحار فرموده: بعضى از افاضل موثق به من جریانى از  بحرین  نقل كرد و گفت كه آنرا از شخصى موثق و قابل اعتماد نقل مى‏كند و آن این كه: روزگارى كه بحرین تحت ولایت افرنج - ظاهراً استعمار انگلیس - بود، یك نفر ناصبى و دشمن اهل بیت را به حكومت آنجا گذاشته بودند، او وزیرى داشت ناصبى‏تر از خود و از اهل بحرین هر كه در مذهب شیعه بود بشدت دشمن مى‏داشت و در كشتن و ضرر زدن به آنها كوتاهى نمى‏كرد.
آن وزیر روزى به كاخ والى آمد، انارى را به والى نشان داد كه در پوست آن بطور طبیعى نوشته شده بود:  اله الاالله، محمد رسول الله، ابوبكر و عمر و عثمان، على خلفاء رسول الله  والى دید كه این كار بشر نیست و بطور طبیعى در انار روییده است گویى در سنگى حكاكى كرده‏اند، خطوط گود رفته كاملاً مشخص بود .
والى به وزیر گفت: این بهترین دلیل و قویترین حجت بر بطلان مذهب رافضیهاست، نظرت در این باره چیست؟ گفت: اصلحك الله اینها مردمان متعصبى هستند كه براهین را قبول ندارند، بهتر است كه بزرگان آنها را احضار كرده و این انار را به آنها نشان دهى، اگر قبول كرده به مذهب ما برگشتند ثواب آن مال شما خواهد بود وگرنه میان سه چیز مخیرشان كن: یا مانند یهود و نصارى جزیه بدهند و در مذهب خود بمانند و یا جوابى براى این دلیل پیدا كنند، یا مردانشان را بكش، زنان و فرزندانشان را اسیر كن و اموالشان را بعنوان غنیمت ضبط فرما.
والى این رأى را پسندید، دستور داد علماء و افاضل و برزگان شیعه را احضار كردند، پس از حضور، انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب كافى از این كار خدایى كه دست بشر در آن كار نكرده است، بیاورید هیچ وگرنه همچون كفار جزیه خواهید داد و یا خودتان مقتول، زنان و اطفالتان اسیر و اموالتان بغنیمت گرفته خواهد شد.
آنها از این جریان غرق در حیرت شده و جوابى نداشتند، قیافه‏هایشان متغیر و بدنشان به لرزه افتاد، بزرگانشان گفتند: ایها الامیر !سه روز به ما مهلت دهید، شاید بتوانیم جواب كافى پیدا كنیم كه راضى بشوید و گرنه اختیار در دست شماست، حاكم سه روز به آنها مهلت داد.
آنها ترسان و لرزان از حضور حاكم بیرون آمدند، در مجلس مشورتى كه ترتیب دادند رأیشان بر آن شد كه از میان خود ده نفر از صلحاء و زهاد انتخاب كردند، آنها نیز از میان خویش سه نفر را برگزیدند كه هر یك در یك شب به صحرا رفته و عبادت كند و گریه و زارى نماید و به امام زمان صلوات الله علیه استغاثه كرده و دواى درد را از او بخواهد، شاید آن حضرت از این پیشامد وحشتناك نجاتشان بدهد.

شب اول یكى از آنها تا به صبح نالید، استغاثه و عبادت و گریه كرد، امام نتیجه‏اى عاید نشد، صبح دست خالى به نزد آنها برگشت، شب دوم، كه نوبت دومى بود باز خبرى نشد و این براضطراب و نگرانى آنها افزود.
شب سوم نوبت یك نفر متقى و فاضل بود به نام محمد بن عیسى، او پاپیاده، سرش باز به صحرا رفت، شبى بود ظلمانى، دعا كرد، گریه و زارى نمود، به خداوند در خلاص شدن آن مؤمنان توسل كرد و كشف آن بلا را خواست و به صاحب الزمان صلوات الله علیه استغاثه نمود.
در آخر شب مردى را دید كه خطاب به او فرمود: یا محمد بن عیسى! چرا تو را در این حال پریشان مى‏بینم، چرا به این بیابان آمده‏اى؟ گفت: اى مرد! مرا به خود واگذار، من براى پیشامد بزرگى به این صحرا آمده‏ام، آن را جز به امام خود نخواهم گفت. و شكایت نخواهم كرد مگر بر كسى كه قدرت رفع گرفتاریم را داشته باشد.
آن شخص گفت: یا محمد بن عیسى! من صاحب الامر هستم، حاجتت را بگو. گفت: اگر امام زمان باشى، احتیاج به شرح حاجت نیست، خودت مى‏دانى. فرمود: آرى، آمده‏اى تا براى آن انار و آنچه در روى آن نوشته شده و درباره تهدید امیر چاره‏اى پیدا كنى.
محمد بن عیسى گوید: چون این را شنیدم به طرف آن بزرگوار رفتم و گفتم: آرى، مولاى من! مصیبت ما را مى‏دانى، تو امام ما، پناه ما، و قادر بر چاره بلاى مایى، امام صلوات الله علیه فرمود: یا محمد بن عیسى! وزیر لعنه الله در خانه‏اش درخت انارى دارد چون انار بار داد قالبى بشكل انار از گل فراهم آورد و آن را نصف كرد و در درون هر یك مقدارى از آن نوشته را بشكل برجسته‏اى نوشت، و آن رابر روى انار گذاشت و بست، با بزرگ شدن انار این خطوط در آن اثر كرد و به این صورت درآمد.
فردا چون پیش والى رفتید، بگو: جواب آورده‏ام ولى در خانه وزیر خواهیم گفت: چون به خانه وزیر رفتید به طرف راست نگاه كن، غرفه‏اى خواهى دید، به والى بگو: جواب را در غرفه خواهم گفت. خواهى دید كه وزیر از این كار امتناع مى‏كند، ولى تو اصرار كن كه حتماً جواب در آن جا خواهد بود. چون وزیر بالا رفت تو هم با او بالا برو و نگذار او بتنهایى برود و چون داخل غرفه شدى تاقچه‏اى خواهى دید كه در آن كیسه سفیدى هست، آن را بگیر و خواهى دید كه قالب انار درآن است .
"آن را پیش والى بگذار و انار را در آن جاى بده تا حقیقت روشن شود و نیز اى محمد بن عیسى! به والى بگو: ما معجزه دیگرى داریم و آن این كه این انار در درون آن جز خاكستر و دود نیست، اگر مى‏خواهى بدانى به وزیر بگو: آن را بشكند، چون بشكند خاكستر و دود، صورت و ریش او را خواهد گرفت .
محمد بن عیسى با شنیدن این خبر شاد شد، دستهاى مبارك امام صلوات الله علیه را بوسید و با شادى و بشارت برگشت. چون صبح شد پیش والى رفتند، فرموده‏هاى امام را مو بمو عمل كرد، جریان همان طور شد كه آن حضرت فرموده بود، والى گفت: اینها را از كجا دانسته‏اى؟ گفت: امام زمان ما به من خبر داد كه حجت خدا بر ماست. گفت: امام شما كدام است؟ او همه امامان را بر شمرد تا به امام عصر (ع) رسید، والى گفت: دستت را براى بیعت باز كن،  فَأَنَا اشهد ان لااله‏الاالله و ان محمداً عبده و رسوله و ان الخلیفة بعده بلافصل امیرالمؤمنین على (ع)  آنگاه به همه امامان اقرار كرد و ایمانش خوب شد، و فرمود وزیر را بكشتند و از اهل بحرین اعتذار كرد و با آنها خوبى كرد.ناقل قضیه گفت: این قصه نزد اهل بحرین مشهور و قبر محمد بن عیسى نزد آنها معروف است.

... میدانم بهاری هست،

 

                   بهاری سبز و جاودانه

 

                                      و گلهای تشنه را،

 

                                                      سیراب خواهد کرد.

 

و پرندگان خوش الحان

 

                     بر سر شاخساران،

 

                                   سرود زندگی خواهند خواند.

 

امّا در این میان، من؛

 

              جای خالی تو را،

 

                           و قاب عکس گوشه ی دیوار را،

 

                                                              نظاره می کنم

 

که شاید روزی،

 

             به چهره ی زیبای تو آذین بسته شود.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها