پاسخ به:جملات زیبا از مرحوم حسین پناهی
یک شنبه 18 خرداد 1393 11:16 AM
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارهام
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارهام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونهی نشکفته رو٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهرهی گم کردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرندهها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدمپرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله
پریشونت نبودم؟
من
حیرونت نبودم؟تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر میخواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمهچشمای من آهن انجیر شدن
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازمدیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
********************************************
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی. . . ؟
********************************************
من : بقچه ی مسافرت می بندی ؟
نازی : اَر خدا بخواد می خوام برم جنوبمن : با تب ِ تُو مو وُ خون ریزی ؟کی می خوای برگردی ؟نازی : سه میلیون سال دیگهمن : سه میلیون سال دیگهچه طوری پیدات کنم ؟نازی : با قطار بیا جنوبُآن جا پیاده شوهر کجا بابونه دیدی ، بو کنمن اون جام
********************************************
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشتدیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
********************************************
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشودبی آنکه بداندحلقه آتش را خواب دیده استعقرب عاشق
********************************************
چقدر شبیه مادرم شده ام
چرا نمی شناسی ام ؟
چرا نمی شناسمت ؟
می دانم که مرا نمی شنوی
و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدمدیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و
به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اندبا توام بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکندهمه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستمو تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اندباید پیش از بند آمدن باران بمیرم
********************************************
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکنبه جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویندبه سرزمینی بی رنگبی بو ، ساکتآریبگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
********************************************
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام از عشقجهانی برای تو
********************************************
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
دنیا برای من یعنی:
پسرم مهدیار