جملات زیبا از مرحوم حسین پناهی
یک شنبه 18 خرداد 1393 11:14 AM
آری … دلم ! ، گلم ! حرمت نگه دار
کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه به بغضهایش
تا کی مرا گریه کند
تا کی
و به کدام مرام بمیرد
آری … دلم ! ، گلم
ورق بزن مرا
و به افتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن
********************************************
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
********************************************
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
********************************************
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسمقانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسمعشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسمکودکان را دوست دارم
ولی از آیینه می ترسمسلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسممن می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
********************************************
کهکشانها کو زمینم ؟
زمین کو وطنم ؟
وطن کو خانه ام ؟
خانه کو مادرم ؟
مادر کو کبوترانم ؟
معنای این همه سکوت چیست ؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان ؟
کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم
کـــــــــاش
********************************************
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم تا مباد که چشمانت را
از یادت برده باشمو طبق عادت کنار پنچره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کشتزار شبگردان
خمیده و خاکستری
گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروساز شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده استآری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
********************************************
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی؟
چرا؟
سر اسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به ان نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل و جگر