مطيع و مطاع
دوشنبه 22 آذر 1389 8:29 AM
مطيع و مطاع
|
يک مردى به يک شهرى مىرفت بلکه کارى پيدا کند و روزگارش را بگذراند. در بين راه يک جوانى به او رسيد و ازش پرسيد کجا مىروي؟ مرد گفت: 'مىروم شهر شايد کارى پيدا کنم' . مرد جوان گفت: 'بيا لب دريا من قلاب انداختهام اما ماهى که به تور افتاده خيلى سنگينه کمک کن بکشيمش بيرون من مزدت را مىدم' . مرد قبول کرد و هر دو لب دريا رفتند هر دو قدر تقلا کردند که ماهى را بيرون بکشند نتوانستند. آخر صاحب تور گرفت: 'تو اينجا بمان تا من بروم يکنفر ديگر را هم بيارم بلکه بتونيم ماهى را از دريا بيرون بياريم' . مرد قلاب و تور را نگه داشت و صاحب تور رفت يکنفر را بياورد. مرد پير که تور را نگاه داشته بود يکدفعه ديد ماهى سرش را از آب درآورده و به صورت مرد خنديد و دوباره سرش را زير آب کرد. پيرمرد خوشقلب و نازکدل که تا آنوقت نديده بود ماهى بخندد دلش سوخت و راضى نشد ماهى زبانبسته را صيد کند. تور را شل کرد تا ماهى توى آب برود و گفت: 'برو به امان خدا، خدا از هر جا بايد روزى ما را برسونه، مىرسونه' . صاحب تور برگشت و از پيرمرد پرسيد: 'پس کو ماهي؟' پيرمرد گفت: 'ماهى مىخواست مرا توى آب بيندازه من هم ولش کردم' . صاحب تور گفت: 'پس برو مزد هم نداري' . پيرمرد گفت: 'خدا بزرگ است' . و حرکت کرد. |
رفت و رفت تا در راه دوباره به يک جوان زيبائى برخورد. جوان گفت: 'کجا مىروي؟' پيرمرد گفت: 'پى کسب و کار و روزى به شهر مىروم' . جوان گفت: 'من هم با تو مىآم' . قرار شد با هم بروند و کار کنند و شريک باشند. دست برادرى به هم دادند و حرکت کردند. رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند اما چون شب بود توى يک کاروانسرا منزل کردند تا صبح دنبال کار و کاسبى بروند. صبح که شد پيرمرد از جوان پرسيد: 'اى جوان بگو ببينم اسمت چيست؟' جوان گفت: 'اسم من مطاع است' . پيرمرد گفت: 'اسم من هم مطيع است' . مطيع به مطاع گفت: 'خب، امروز چکار کنيم؟' مطاع جواب داد: 'تو مىروى فلان جا مىايستى هر چه گوشت مىفرستم تو مىفروشي' . پيرمرد قبول کرد. هر روز مطاع گوشت مىفرستاد و مطيع هم مىفروخت. |
روزها و ماهها گذشت تا اينکه يک سال سپرى شد. مقدارى پول بهدست آوردند سر سال مطيع به مطاع گفت: 'سال آينده چکار کنيم؟' مطاع جواب داد: 'حالا چند روز ديگر هم مىمانيم' . باز چند روزى ماندند و همانطور گوشت فروختند تا يک روز مطاع، مطيع را صدا زد و گفت: 'تو بايد فردا برى بازار و طبل داروغه را بزنى اگر مردم گفتند چرا طبل مىزنى بگو من مىخوام به قصر سلطان برم و هيچکس به من نشانى نمىده. وقتىکه تو را خدمت سلطان بردند بگو من طبيبم و شنيدهام که دختر شما لاله من مىتونم او را خوب کنم و هر شرطى کرد قبول کن و بگو فردا شب ميام و او را به حرف مىآرم. حالا برو اينکار را بکن تا بقيهٔ دستورات را فردا شب به تو بدهم' . مطيع قبول کرد و صبح به بازار رفت و طبل داروغه را به صدا درآورد. مردم آمدند و گفتند: 'چرا طبل مىزني؟' گفت: 'من قصر سلطان را مىخوام کسى نشونم نمىده' . او را به در قصر سلطان بردند. مطيع به سلطان گفت: 'من طبيبم. شنيدهام دختر شما لال است آمدهام خوبش کنم' . سلطان تعجب کرد چون تا آن روز هيچ طبيبى نتوانسته بود دخترش را خوب کند براى همين به مطيع گفت: 'اگر دخترم را به حرف بياورى او را به زنى تو مىدهم و اگر نتوانستى تو را مىکشم و هر تکهٔ گوشتت را به دروازهاى آويزان مىکنم' . مطيع قبول کرد و به سلطان گفت: 'من از فردا شب شروع به طبابت مىکنم و حتماً دخترت خوب ميشه' . سلطان خوشحال شد و مطيع خداحافظى کرد و رفت. |
شب مطيع به خانه آمد و از مطاع دستور خواست که چگونه دختر لال شاه را که هيچ طبيبى نتوانسته خوبش کند به حرف بياورد. يادتان هم باشد که مطيع قول داده بود مطيع باشد و تمام کارهاى مطاع را انجام بدهد. مطاع به مطيع گفت: 'فردا شب وقتىکه شام خورديد بگو امشب کمى کسالت دارم براى همين از گل قالى مىخواهم که حرف بزند و دختر لال را که پشت پرده نشسته ـ به حرف بياورد' . فردا شب مطيع به خانهٔ سلطان آمد. سلطان مجلسى مرتبى تشکيل داده بود و افراد زيادى را دعوت کرده بود. بعد از خوردن شام، مطيع دستور داد که دختر سلطان را پشت پرده بياوردند. بعد از آنکه دختر را پشت پرده آوردند مطيع گفت: 'من کمى کسالت دارم براى همين از گل قالى که وسط مجلس هست مىخواهم دختر پادشاه را به حرف بياورد' . در اين وقت گل قالى به سخن درآمد و گفت: 'اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا يک است دو نيست. يک روز، وزيرى با زنش به باغى رفتند. باغبان خيلى از وزير و زنش پذيرائى کرد. وقتىکه وزير خواست از باغ بيرون برود به باغبان پول داد، باغبان قبول نکرد. وزير گفت: 'اى باغبان پس چه مىخواهى به تو بدهم؟ هر چه مىخواهى بگو تا برايت بفرستم' . باغبان گفت: 'من هيچچيز نمىخواهم فقط وقتىکه خواستند دخترت را عقد کنند بيايد دم باغ تا من يک نگاهى به صورتش کنم و برگردد' . وزير قبول کرد و از آن باغ خارج شدند. اتفاقاً دختر وزير هم که همراه پدرش بود اين حرف را شنيد. |
روزگارى گذشت تا اينکه دختر وزير را براى پسر تاجرى عقد کردند. وقتىکه عروس رفت تو حجله نشست ناراحت بود. داماد که متوجه شد عروس ناراحت است گفت: 'چرا ناراحتي؟' عروس قضيه را تعريف کرد که روزى به باغى رفتيم و باغبان آن باغ از ما پذيرائى کرد و پدرم به باغبان گفت: 'هر چه مىخواهى بگو برايت بفرستم' . باغبان جواب داد که من هيچچيز نمىخواهم فقط وقتىکه دخترت عروس شد بفرستش دم باغ تا من صورتش را نگاه کنم و برگردد. داماد گفت: 'اگر اينطور قول و قرار دادهاى زودتر برو که الان منتظرت هست. برو دم باغ که صورتت را ببيند و برگردد' . عروس بلند شد که برود دم در باغ. اتفاقاً در راه چند تا دزد جلو دختر را گرفتند و گفتند: 'سياهى کى هستي؟ هر که هستى بايست' . دختر ايستاد. دزدان گفتند: 'تو به اين زيبائى دختر کى هستي؟' گفت: 'من دختر فلان وزيرم' . دزدها گفتند: 'دختر وزير امشب عروسيش بود اينجا چه کار مىکند؟' دختر قضيه را دوبار براى دزدها تعريف کرد و گفت: 'داماد اجازه داده که بروم دم در باغ که باغبان صورتم را ببيند و برگردم حالا به شما برخوردم و الان هم اختيارم دست شماست' . رئيس دزدها گفت: 'چون داماد اجازه داده برو پيش باغبان ما هم از اين دختر بگذريم هر چه نصيب و قسمت ما باشد بهدستمان مىرسد' . دزدها دختر را با آن سر و وضع و جواهرات قيمتى و رختهاى گرانقيمت که داشت آزاد کردند و گفتند برو. دختر رفت و رفت تا به در باغ رسيد. باغبان که مىدانست آن شب، شب عروسى دختر وزير است پشت در منتظر بود. دختر در زد، باغبان فورى در را باز کرد و فقط صورت دختر را ديد و گفت: 'برو داماد منتظرته' . دختر صحيح و سالم، پيش داماد برگشت' . |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...