محمد چوپان (نخييرچى محمد) (۲)
دوشنبه 22 آذر 1389 8:13 AM
محمد چوپان (نخييرچى محمد) (۲)
|
|||||||||
دختر گفت: 'تو چکار دارى من چه کارهام. من يک آدم گرسنه هستم. از گرسنگى آمدهام اينجا کمى کشمش ببرم' . | |||||||||
نوکر گفت: 'باشد تو کشمشها را بريز زمين بيا برويم پيش پادشاه؛ شاه هر راهى براى تو گذاشت تو از آن راه برو' . | |||||||||
دختر کشمشها را ريخت توى آخور و پيش شاه رفتند. | |||||||||
نوکر به شاه گفت: 'کسى که روزى اسبها را مىبرد اين دختر است. از او بپرس چرا روزى اسبها را مىبرده' . | |||||||||
پادشاه از او حال و قضيه را پرسيد. او گفت: | |||||||||
- پدرم ما را آورد و توى اين جزيره ول کرد و اين بلا و قضايا بهسر ما آمد. ما سه تا دختر هستيم. ده روز است تک و تنها زير درخت گردو ماندهايم؛ روزى ما هر روز سه مشت کشمش مىخورديم. از آب چشمه مىنوشيديم و مىخوابيديم. ما راه ده خودمان را نمىشناسيم که برگرديم' . | |||||||||
پادشاه به آن دختر گفت: 'برو خواهرهاى ديگرت را بياور' . | |||||||||
دختر آمد پيش خواهرهايش و گفت: 'بيائيد که پادشاه هر سه تاى ما را خواسته است. بيائيد ببينم مىخواهد با ما چکار کند' . | |||||||||
آنها به حضور پادشاه رسيدند. پادشاه گفت: | |||||||||
- دخترهايم چه شده است؟ چرا به اين حال افتادهايد؟ | |||||||||
دخترها گفتند: 'بلا و قضائى است که به سرمان آمده است. ما چون کمى از حلواى خانه را خوردهايم پدر و مادرمان ما را زير درخت گردو رها کرده و خودشان رفتهاند!' | |||||||||
پادشاه گفت: 'چه کار و صنعتى بلد هستيد؟ صنعتتان را به من بگوئيد تا ببينم چه مىشود کرد' . | |||||||||
دختر بزرگ گفت: 'من مىتوانم فرش ببافم که اگر همهٔ قشون پادشاه رويش بنشينند کم نيايد و باز هم جا براى نشستن بماند' . | |||||||||
دختر کوچک گفت: 'من مىتوانم يک پسر بزايم که يک طرف سرش از طلا و يک طرفش از نقره باشد. پسرى که وقتى مىخندد گلها باز بشود و وقتى گريه مىکند سيلها راه بيفتند. پسرى که وقتى موهايش را شانه مىکند از طرف راست سرش طلا و از طرف چپ سرش نقره بريزد' . | |||||||||
پادشاه گفت: 'پس من تو را براى پسرم مىگيرم' . | |||||||||
دختر وسطى گفت: 'من هم توى پوست تخممرغ خاگينهاى مىپزم که اگر ايل و تبار پادشاه هر چقدر از آن بخورند باز هم تمام نشود' . | |||||||||
وزير و وکيل گفتند: | |||||||||
- پس هيچکدام از اينها را نمىتوان رها کرد. | |||||||||
پادشاه دنبال ملا فرستاد. دختر کوچک را به عقد پسرش درآورد يکى از دخترها را به عقد پسر وکيل درآورد و يکى ديگر را به عقد پسر وزير. | |||||||||
به دختر بزرگ گفتند: | |||||||||
- حالا که عروسى کردى شروع کن فرش را بباف تا ببينم چه خواهى کرد. دختر بزرگ گفت: | |||||||||
- من تازه عروسم! حالا کمى صبر کنيد. | |||||||||
به دختر وسطى گفتند: | |||||||||
- خوب، پس تو خاگينه را درست کن تا ببينيم. | |||||||||
دختر وسطى هم گفت: | |||||||||
- باشد مىپزم. اما بگذاريد کمى بگذرد، بعد. | |||||||||
آنقدرها نگذشت. در قصهها دور و نزديک نمىشود. بدان که دختر کوچک وقت زائيدنش شد. اين دو تا خواهر يک تولهسگ نگه داشته بودند و به 'ماما' سپرده بودند اگر نوزاد پسر شد، تولهسگ را بهجاى بچه توى تختخواب بخواباند و پسر را هر کار که مىخواهد بکند' . | |||||||||
دختر کوچک يک پسر زائيد. خواهرهايش فوراً بچه را برداشتند و تولهسگ را بهجاى آن توى تختخواب خواهرشان گذاشتند. | |||||||||
پادشاه تو حياط انتظار مىکشيد. پرسيد: | |||||||||
- خوب بگوئيد ببينم بچه پسر است يا دختر؟ | |||||||||
خواهرها گفتند: دلت را خوش نکن! خواهر ما يک تولهسگ زائيده است! | |||||||||
پادشاه گفت: حالا که اينطور شد دختر را توى سياهچال بياندازيد. | |||||||||
دختر کوچک را زندانى کردند. تولهسگ را هم پيش او گذاشتند. 'ماما' هم بچهٔ اصلى را برداشت برد توى خانهٔ همسايه. قنداقش کرد. توى سبدى گذاشت و او را روى آبى که از چشمهٔ کنار ده مىگذشت گذاشت تا آب او را ببرد. | |||||||||
بچه را آب برد. مردى مىخواست باغش را آب بدهد. يک دفعه ديد توى يک سبد، يک بچه دارد مىآيد. بچه گريه مىکرد. مرد گفت: 'خدا به من بچه داده است' . بچه را از آب گرفت. به خانه برد و به زنش گفت: | |||||||||
'زن! از توى آب يک بچه پيدا کردم' . | |||||||||
زن بچه را گرفت. آنها بچه نداشتند. خيلى خوشحال شدند. زن سينهاش را توى دهان بچه گذاشت. به امر خدا از سينهٔ زن شير آمد. سالها گذشت و بچه بزرگ شد. | |||||||||
روزى از روزها خروس توى حياط با صداى بلند شروع به خواندن کرد. پادشاه هم توى حياط قدم مىزد. | |||||||||
خروس خواند: | |||||||||
|
|||||||||
پادشاه خوب گوش کرد. به خروس گفت: | |||||||||
- يکبار ديگر بخوان ببينم. | |||||||||
خروس دوباره خواند و همان حرفهاى قبلى را تکرار کرد. پادشاه شعر خروس را شنيد گفت: | |||||||||
- جلوتر از همه برويد آن ماما را پيدا کنيد و بياوريد. | |||||||||
رفتند و ماما را پيدا کردند. بعد دو تا خواهر را يک جا نشاند. پادشاه گفت: | |||||||||
- دختر را از زندان بيرون بياوريد و لباسهايش را عوض کنيد. | |||||||||
دختر را از زندان درآوردند. لباسهايش را شستند. پادشاه دو تا از ميرغضبهايش را صدا کرد. به ماما گفت: | |||||||||
- با تو کارى نخواهم کرد و اگر راستش را بگوئى خلاص مىشوي. اما اگر دروغ بگوئى تو و اين دو خواهر را با دست ميرغضبهايم خواهم کشت' . | |||||||||
ماما گفت: 'والله بالله من هم عقلم را دادم دست اينها. اين دختر، پسر زائيده بود. اينها پسر را دادند به من و من او را قنداق کردم و با سبدى توى آب انداختم' . | |||||||||
پادشاه گفت: 'پس تو خلاص شدى با تو کارى ندارم' . | |||||||||
پادشاه به وزير گفت: 'دو تا اسب چموش دربياور. اين دو خواهر را به دم اسب ببند. بده سنگ و کوهها را بگردند و تکهتکه بشوند' . | |||||||||
وزير دو تا خواهر را به دم اسب بست و توى بيابان رها کرد. | |||||||||
پادشاه ميدان را آبپاشى کرد. آنجا را جارو کرد. مردم را جمع کرد. جارچىها اعلام کردند که: | |||||||||
- 'پسر بچهاى را توى سبد به آب انداختهاند. هر کس آن پسر را گرفته و برده است اگر پسر سالم است بياورد به حضور من تا هم وزن پسر به او طلا بدهم' . | |||||||||
پسر را آوردند. ديدند پسر چه پسرى است! وقتى مىخندد گلها باز مىشود. انگار از طرف راست سرش طلا مىريخت و از طرف چپ سرش هم نقره. | |||||||||
پادشاه به مردى که پسر را بزرگ کرده بود مقدار زيادى طلا داد. بعد به زن گفت: | |||||||||
'بيا اسم پسرت را بگذار' . | |||||||||
بعد پادشاه يک طبق طلا پر کرد و به مادر پسر گفت: | |||||||||
'برادر اينها مال تو که حرف راست زده بودي' . | |||||||||
زن نشست آنجا خورد و نوشيد و به مطلب خودش رسيد. | |||||||||
- محمد چوپان | |||||||||
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۴۲ | |||||||||
- گردآورنده: حسين داريان | |||||||||
- انتشارات الهام و برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ | |||||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...