متيل پدر و هفت دختر
دوشنبه 22 آذر 1389 8:10 AM
متيل پدر و هفت دختر
|
يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيشکى نبود. در روزگاران قديم مردى بود که هفت دختر داشت و هر روز مىرفت شکار، هفت کبک شکار مىکرد و براى دخترانش مىآورد تا بخورند. |
يکروز مادر دخترها رو کرد به شوهرش و گفت: 'اى مرد، تو بايد براى اين دخترها فکرى بکني. يه بلائى سرشان بياري' . |
مرد گفت: 'چرا، مگر اينا چيکار کردند؟ اينا اولادان ما هستند، جگر گوشههاى ما هستند، نبايستى اذيتشان بکنيم' . |
زن گفت: 'اين حرفا سرم نمىشه، بايد حتماً اونارو ببرى تو بيابانى و ولشان بکني. چرا ما خودمون به تنهائى کبکها رو نخوريم؟' |
زن هر جور بود حرفش را به مردش قبولاند و مرد ناگزير پذيرفت. |
يک روز پدر به دخترها گفت که وسايلشان را بردارند و راه بيفتند. دختران که از جريان خبر نداشتند راه افتادند. رفتند رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند. پدر گفت: 'ما اومديم ميوههاى درختارو بچينيم' . |
همه مشغول چيدن ميوه شدند. پس از مدتى پدر دوباره گفت: 'من الانه ميرم بالاى درخت و تکونش ميدم، شما ميوهها رو جمع کنيد در ضمن سراتون هم زير بيندازين قضاى حاجت دارم' . |
مرد که رفت مشکى آبى را که همراه آورده بودند و برداشت و با چوب مشک را سوراخ کرد و به درختى آويخت. آب از مشک مىريخت و دختران خيال مىکردند که پدرشان قضاى حاجت مىکند. يک مرتبه آب مشک که تمام شد، دختران سر برداشتند ديدند که خبرى از پدرشان نيست. پدرشان رفته بود و هوا هم داشت تاريک مىشد. دختران متحير و سرگردان بودند و با خود گفتند خدايا چه کار بکنيم. |
ناگهان درخت کهنسالى خودشو باز کرد و به دختران رفتند توى درخت. وقتى تو تنهٔ درخت جابهجا شدند به فکر افتادند که نکند جانواران درنده بيايند و همهشان را بخورند. غمگين و افسرده اشک از چشمهايشان سرازير شد و گفتند: 'خدايا چه کار بکنيم' . يک مرتبه تنهٔ درخت بسته شد و همه خوشحال شدند. |
گرسنگى زور آورد. گفتند خدايا از گرسنگى چه کار بکنيم. ناگهان يکى از دخترها که چهار تا چشم داشت و ماراتىتى نامش بود به فکرش رسيد که خاکها را کنارى بزند. اين کار را کرد و از زير خاک نان بزرگى درآورد که همه از آن خوردند. |
در اين گيرودار بود که تمام جانوران درنده گرگ، پلنگ، خرس، روباه و... بهسوى تنهٔ درخت رو آوردند و فرياد مىکردند: 'بو مىآيد، بوى آدميزاد مىآيد' . و دختران مىترسيدند که مبادا درخت باز شود و جانوران آنها را بخورند و تا صبح از شدت ناراحتى نخوابيدند. |
صبح که شد جانوران دنبال کار خودشان رفتند و دخترها از تنهٔ درخت آمدند بيرون و خدا را شکر فراوان کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا رسيدن به خانهٔ بىنهايت زيبائي. داخل منزل، توى يکى از اتاقها پيرزنى بود که اين پيرزن مادر ديوى بود بهنام آلازنگي. نشستند و پيرزن برايشان خوراکى آورد خوردند و مختصرى استراحت کردند و سپس داخل کوزهٔ بزرگى مخفى شدند. |
غروب شد، آلازنگى آمد و گفت: 'مادر بو مىآد، بوى آدميزاد مىآد' . |
مادر گفت: 'خواهراى تو هستن نخورشون' . |
آلازنگى گفت: 'بگو بيان من ببينمشون' . |
پيرزن رفت و دخترها را آرود و به آلازنگى نشان داد، و از ترس اينکه مبادا آلازنگى بخوردشان دوباره پنهانشان کرد. |
شب شد، آلازنگى گفت: 'کى خواب است و کى بيدار؟' |
يکى از دخترها گفت: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى گفت: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقتا که خونهٔ پدرمون بوديم، هفت خيک روغن بالاى سرمون بود' . |
آلازنگى رفت و هفت خيک روغن آورد و گذاشت بالاى سرشان. دوباره پرسيد: 'کى خفته؟ کى بيداره؟' |
دختران گفتند: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى پرسيد: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقت که خونهٔ پدرمون بوديم، هفت اسب بازين بالاى سرمان بود' . |
آلازنگى رفت و هفت اسب زيندار آورد و گذاشت بالاى سرشان پرسيد: 'کى خفته؟ کى بيداره؟' |
دختران گفتند: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى پرسيد: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقت که خونهٔ پدرمون بوديم، هفت کلاه که روش اشرفى دوخته بودند، هفت جامه و تنبون، هفت ملکي، و هفت جوراب بالاى سرمون بود' . |
آلازنگى رفت و همهٔ اينها را آورد و گذاشت بالاى سرشان و باز پرسيد: 'کى خفته، کى بيداره؟' |
دختران گفتند: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى پرسيد: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقتا که منزل پدرم بودم از تو الک آب مىخوردم' . |
آلازنگى رفت تا براى ماراتىتى آب با الک بياورد. هر کارى کرد نتوانست. رفت ته الک را چسب زد و آن وقت آب آورد و گفت: 'کى خفته؟ کى بيداره؟' |
هيچکس جواب نداد. خوشحال شد که همه خوابيدهاند. رفت تا آنها را بخورد. ديد که دختران نيستند. دخترها لباس پوشيده، سوار اسبها شده، فرار کرده بودند، و از توى خيک رو جادهٔ پشت سرشان روغن مىريختند. چند فرسخ دور شده بودند که آلازنگى آنها را ديد و فرياد زد: 'هي، ماراتىتى بمان تا براى خداحافظى بيام و شمارو ببوسم' . |
ماراتىتى گفت: 'هر چه زودتر بيا، اون سنگ سفيد رو داخل رودخونه مىبيني، پاتو بگذار روش و از رودخانه بگذر' . |
آلازنگى همين کار را کرد، اما چون پايش چرب شده بود، ليز خورد و افتاد توى آب. |
دختران به سلامت رفتند و هر کدام زندگى خوشى را آغاز کردند. اما پدر و مادرشان بعد از رفتن دخترها فقير شدند و بقيهٔ عمر را با فقر سرکردند. |
متيل ايما خشى خشي |
دسه گلى وش بکش |
گه بي، کلوربي |
هر چه گفتيم دروبى (قصهى ما خوش بود، خوش بود. رويش دسته گلى بکشيد. کاه بود، جوانهى گندم بود. هر چه گفتيم دروغ بود.) |
- متيل پدر و هفت دختر |
- فرهنگ عاميانه عشاير بويراحمدوکهگيلويه ـ ص ۹۱ |
- دکتر منوچهر لمعه |
- سازمان انتشارات اشرفي، چاپ اول ۱۳۴۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...