گنجشک و پيرزن
دوشنبه 22 آذر 1389 7:57 AM
گنجشک و پيرزن
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود، هر که بندهٔ خدان بگه: 'يا خدا! (حاضرين دسته جمعي): 'يا خدا!' |
روزى بود، روزى نبود. گنجشکى تو صحرا دونه ورمىچيد، از قضا، خارى نشس تو پاش، دردش گرفت و پر و بال زنون خودش رسوند دم خونهٔ يى پيرزني. پيرزن نون تيرى مىپخت، گنجشک سلامى کرد و گفت: 'اى خاله پيرزن، محض رضاى خدا بيا و اى خار از تو پاى من درآر.' پيرزن گفت: 'مى (مگر) نمىبينى دسم گيره؟' گنجشک گفت: حالا که تو خار پاى من در نيمآري، منم اى بر تووَت (تابهات) ورمىجيکم، او بر توه ورمىجيکم، ئى دسهٔ نون ور مىدارم و در مىجيکم.' و همى کارم کرد. اى بر تو ورجيکد واو بر تو ورجيکيد و ئى دسهٔ نون وردوشت و پريد و رفت و رفت تا رسيد به بيابونى که چىپون حيبوناش مىچروند. به چىپون سلام کرد و گفت: 'اى چىپون، محض رضاى خدا بيا و اى خارى که رف ته تو پاى من درآر، منم عوضش ئى دسهٔ نونت ميدم.' چىپون که از قضا گشنه بود، خوشال شد و خار از پاى گنجشک در اوهورد. |
گنجشک گفت: 'اى چوپون، ئى خوردهى ازى نونا، تو شير، تىليت کن و تا تو تىليت مىکني، منم پى کارى مىرم و بر مىگردم و با هم مىخوريم.' چىپون قبول کرد و گنجيشک هم بال زد و رفت و ساعتى بعد واگشت، چىپون تىليت هِشت جلوش، گنجشک وختى خواس بخوره، ديد چن تا پشک افتيده تو کاسه. اوقاتش تلخ شد و به چىپون گفت: 'حالا که تو تىليت پشک انداختي، منم اى بر گلهت ورمىجيکم، او بر گله ورمىجيکم، ئى قوچى ور مىدارم و در مىجيکم.' و همى کارم کرد و قوچى وردوشت و رفت، برو برو، برو برو، رفت تا رسيد به شهري. ديد تو شهر عروسيه و مىخوان جلو دوماد سگ بکشن. رفت جلو و گفت: 'چرا دارين سگ مىکشين؟ من قوچم ميدم تا سرش ببرين، شمام آب و دونى به من بدين.' او نام قبول کردند و قوچ از گنجشک اِسّدِن (گرفتند). اما وختى چىبَرى گنجشک آوردن، فقط ته ديگ سوخته بود. گنجشک به اونا گفت: 'من اى ته ديگا نمىخوام.' اونا گفتن: 'هميه که مىبيني، مخِى بخور، مىخى نخور.' گنجشک هم گفت: 'حالا که ايطو شد، اى بر دوماد ورمىجيکم، او بر عروس ورمىجيکم، عروس و دوماد ورمىدارم و در مىجيکم.' هنو او نا نگفته بودن: 'چه غلطا!' که گنجشک، عروس و دوماد وردوشت و پريد، رفت و رفت و رفت تا رسيد به بيابونى که قناتاى زيادى داشت عروس انداخت توئى قنات و دوماد هم برد تو شهرى غريب و تنها رها کرد. |
قصهٔ ما خشى بود. |
پاى کِلَکِ تشى بود. |
- گنجشک و پيرزن |
- فرهنگ مردم سروستان ـ ص ۴۰۱ |
- تأليف: صادق همايونى |
- شرکت به نشر، چاپ اول ۱۳۷۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...