گلنار
دوشنبه 22 آذر 1389 7:53 AM
گلنار
|
در زمانهاى قديم، پادشاهى بود که سه پسر داشت. پادشاه روزى بهدست هر يک از آنها تير و کمانى داد و گفت: 'هر يک تيرى بيندازيد. تير هر کدام به خانهٔ هر کس افتاد، دختر آن خانه را به عقد او در خواهم آورد!' |
تيرى که بزرگترين پسر انداخت، در حياط خانهٔ وزير نشست. به همين خاطر او با دختر وزير ازدواج کرد. تير پسر دوم به حياط قاضى افتاد و دختر قاضى را به عقد او درآوردند. تير پسر کوچک، چنان پرتاب شد که از شهر و روستا گذشت و به طرف جلگهها رفت. آنها دنبال تير رفتند و تير را ميان جنگل، در دست ميمونى يافتند که مشغول جويدن آن بود. بههمين دليل تصميم گرفتند که ميمون را به عقد پسر کوچکتر درآوردند و چنين کردند. |
برادران بزرگتر، برادر کوچکترشان را که با يک ميمون ازدواج کرده بود، مسخره مىکردند. يک روز برادران بزرگتر به او گفتند: 'ما مىخواهيم هر يک به خاطر عروسىمان مهمانىاى دهيم و پدرمان را دعوت کنيم.' |
برادر کوچک با شنيدن اين حرف غمگين شد؛ زيرا او نيز مىبايست مهمانى ترتيب مىداد، ولى زن او که ميمون بود، نمىتوانست آشپزى و پذيرائى کند. پسر جوان نزد ميمون آمد و گفت: 'برادرانم پدرم را به خانههايشان دعوت مىکنند. ما هم بايد کارى بکنيم.' |
ميمون جواب داد: 'به پدرت و همنشينانش بگو که به پشت کوه بيايند تا از آنها پذيرائى کنيم!' |
برادر کوچک رفت و اين حرفها را به پادشاه و همنشينانش گفت. پدر تا اسم پشت کوه را شنيد، عصبانى شد و دعوت او را رد کرد. ولى پسر کوچک همنشينان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پاى کوه، براى بستن افسار هر اسبي، پايههاى طلائى کاشته شده بود و براى هر يک از مهمانان، در ظرفهاى طلائي، غذاهاى رنگارنگ و خوشطعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند و لذت بردند و بعد برخاستند. آن وقت پسر کوچک داد زد: 'اى مهمانان عزيز! هر کدام ظرفهاى طلائى را که در آن غذا خورديد و پايههاى طلائى را که به آن افسار اسبهايتان را بستيد، برداريد و ببريد. اين هديهٔ ما به شما است!' |
برادران بزرگتر به او حسادت کردند و به همديگر گفتند: 'بايد به پدرمان بگوئيم که عروسهايش را به مهمانى دعوت کند. آن وقت برادر کوچکمان مجبور مىشود که طنابى به گردن ميمون بيندازد و او را با خود بياورد. ما هم سر راه، سگها را به جان ميمون مىاندازيم تا غوغائى به پا شود!' |
چند روز بعد، پادشاه پسران و عروسهايش را به مهمانى دعوت کرد. پسر کوچک پيش زنش رفت و گفت: 'پدرم دعوتمان کرده، حالا چه کار کنيم؟' ميمون جواب داد: 'به پشت همان کوهى که مهمانهايت را بردهبودى برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشکل تو حل خواهد شد.' |
پسر شاه رفت و داد زد: 'گلنار!' |
ناگهان يک پري، جست و خيز کنان از ميان کوه بيرون آمد. پسرشاه با ديدنش از هوش رفت. کمى بعد به خود آمد. پرى که کنارش نشسته بود، گفت: 'من زن تو، گلنار هستم.' |
بعد، پوست ميمون را که در دستش بود، به او داد و گفت: 'بيا به مهمانى برويم، ولى مواظب باش کسى اين پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند، تو ديگر هيچ وقت نمىتوانى مرا ببيني.' |
پسر شاه گفت: 'باشد، مواظبم.' |
آنها به طرف قصر رفتند. برادران بزرگتر با ديدن آن دو، آن قدر تعجب کردند که هوش از سرشان پريد و در گوش هم گفتند: 'اين بار هم راه چارهاى پيدا کرد. حالا چه کارى از دست ما ساخته است؟' |
برادر بزرگتر گفت: 'فکر مىکنم رمزى در پوست ميمون هست. بايد برادر کوچکمان را سرگرم کنيم و فريب بدهيم و بعد پوست ميمون را بدزديم.' |
آنها برادر کوچک را فريب دادند و پوست ميمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند. |
صداى وحشتناکى از پوست بلند شد. پسر کوچک با شنيدن اين صدا، به خود آمد و پوست را ديد. خواست آن را در ميان آتش بردارد ولى پوست خيلى زود خاکستر شد و از ميان رفت و برادر کوچک ديگر نتوانست گلنار را ببيند و خوشبختىاش را از دست داد. |
- گلنار |
- افسانههاى ترکمن ـ ص ۱۰۸ |
- عبدالرحمن ديهجى |
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...