0

گرگ و ميش

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

گرگ و ميش
دوشنبه 22 آذر 1389  7:47 AM

گرگ و ميش
در روزى پائيزى ميشى از گله دور ماند و در جنگل گم شد. در دره‌ها گوشهٔ دنجى نشست و در آنجا زندگى مى‌کرد. در بهاران بره‌اى به دنيا آورد و ديگر در جنگل تنها گردش نمى‌کرد و با بره‌اش بود. يک بار که در مرغزارى سرگرم چرا بودند، گرگى از ميان بيشه‌اى بيرون جست و به ايشان بانگ زد:
 
- کى به شما اجازه داد که در خاک من اين‌جورى بى‌بند و بار آمد و شد کنيد؟
 
ميش لابه کنان گفت:
 
- پناه به خدا، من تما زمستان اينجا بودم، هرگز يک گرگ هم نديدم! چطور شد که ناگهان اينجا خاک تو شد؟
 
گرگ گفت:
 
- من گواهانى دارم که شهادت دهند اينجا ملک من است!
 
- گواهت کيست؟
 
- روباه.
 
- خوب، بياوريدش، تا ببينيم حرفهايت را تصديق مى‌کند يا نه!
 
گرگ دوان دوان پى روباه رفت و ميش نيز رفت تا گواهى پيدا کند. به سگ بر خورد از او خواهش کرد:
 
- گرگ ناراحتم کرده ولم نمى‌کند و پى بهانه مى‌گردد که بچه‌ام را بخورد و مى‌گويد: 'چطور جرأت کرده در خاک من بى‌بند و بار آمد و شد مى‌کنيد؟' روباه را به گواهى خواسته.. دستم به دامنت، کمکم کن، بگو ببينم چکار کنم؟
 
سگ جواب داد:
 
- با من بيا!
 
به آن مرغزارى که گرگ بود، رسيدند. سگ به ميش گفت:
 
- من پشت اين درختچه‌ها پنهان مى‌شوم، و تو به گرگ بگو که نه حرف او را باور مى‌کنى و نه حرف روباه را، مگر اينکه به اجاق تو سوگند ياد کنند. و بگو اين درختچه‌ها را اجاق خود قرارداده‌اي، آن‌وقت به نزديک درختچه‌ها مى‌آيند و همين که خواستند سوگند ياد کنند من خفه‌شان مى‌کنم!
 
گرگ و روباه پيدا شدند، گرگ گفت:
 
- خوب اين هم شاهد من!
 
روباهه گفت:
 
- بلي، اينجا ملک گرگ است.
 
ميش جواب داد:
 
- حرف تو را باور نمى‌کنم، آن بيشه را مى‌بيني؟ آنجا اجاق من است، برو به اجاق من سوگند ياد کن تا باور کنم و بره‌ام را به تو بدهم.
 
روباه به محض اينکه به بيشه نزديک شد، برق چشمان سگ را ديد و متوجه خطر شد و گفت:
 
- نه، نه، اجاق تو مقدس است و من جرأت نمى‌کنم به آن سوگند ياد کنم. من رفتم. خودتان هر جورى مى‌دانيد با هم کنار بيائيد!
 
ميش رو به گرگ کرده و گفت:
 
- مى‌بيني؟ اينجا، به هيچ‌گونه، ملک و خاک تو نيست. روباه هم نخواست به اجاق من قسم بخورد.
 
گرگ جواب داد:
 
- روباه ترسو است. حالا خودم مى‌آيم و به اجاق تو سوگند مى‌خورم.
 
گرگه همين که نزديک بيشه شد سگه بيرون جست و به او حمله کرد و دندان‌ها را در بيخ گلويش فرو کرد.
 
گرگه خرخرکنان گفت:
 
- آره، درست است! راست است! اجاقت مقدس است و اينجا هم خاک ملک من نيست، و اين حرف‌ها را از خودم ساختم و بهانه کردم تا بره‌ات را بخورم! سگ او را رها کرد و گرگه به زحمت پا از آن مهلکه بيرون کشيد، و سگ، ميش و بره را به خانه، نزد صاحبش بازگرداند.
 
- گرگ و ميش
- افسانه‌هاى کردى ـ ص ۳
- م.ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها