گرگ نادان
دوشنبه 22 آذر 1389 7:46 AM
گرگ نادان
|
|||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||
روزى از روزها گرگى از زمينهاى زير کشت مىگذشت؛ گوسالهاى را ديد. گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- 'گوساله! تو را مىخواهم بخورم. ' | |||||||||||||||||||||||||||||
گوساله گفت: 'من را اينطور بخورى که لذتى نمىبري.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گرگ گفت: 'پس چکار کنم؟' | |||||||||||||||||||||||||||||
گوساله گفت: 'بگذار بروم کمى ادويه و نمک بياورم بعد مرا بخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گرگ گفت: 'برو بيار.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گوساله دويد توى طويله و در را بست.' گرگ رفت و رفت تا بزى را ديد. گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- 'اى بز! من مىخواهم تو را بخورم.' | |||||||||||||||||||||||||||||
بز گفت: 'خوب من که نمىگويم مرا نخور. من آمدهام بيرون که خوراک تو شوم. بگذار من سه تا بچه دارم بياورم همهٔ ما را بخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گرگ گفت: 'باشد برو اما زود بيا.' | |||||||||||||||||||||||||||||
بز رفت توى طويله در را بست و ديگر بيرون نيامد! گرگ رفت و رفت تا به گوسفندى رسيد گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- 'گوسفند! تکان نخور من بايد تو را بخورم. از گرسنگى دارم مىميرم.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گوسفند گفت: 'مرا همينطور بخورى چه فايدهاى دارد؟ اجازه بده کمى مقابل تو بازى و رقص کنم بعد مرا بخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گوسفند اينطرف جست، آنطرف جست. يکدفعه پريد توى طويله و در را بست. گرگ ديد نخير اين هم از دستش رفت. با خودش گفت ديگر هر چه گيرم بيايد مىخورم و رحم نمىکنم. رفت و رفت تا به يک بچه گاو رسيد. گرگ گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- 'اى بچه گاو! من تو را مىخواهم بخورم. تکان نخور که آمدم.' | |||||||||||||||||||||||||||||
بچه گاو گفت: 'هيچ عيب ندارد. اما اجازه بده من جلوى تو يک بازي ' آنا ـ مانا' در بياورم بعد مرا بخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گرگ گفت: 'زود باش که خيلى گرسنه هستم.' | |||||||||||||||||||||||||||||
بچهٔ گاو، بازى 'آنا ـ مانا' در آورد و دويد و رفت توى طويله در را از پشت بست. گرگ ديد او هم نيامد. رفت و رفت تا به يک قاطر رسيد. گرگ گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- 'قاطر! چند تا از حيوانات رنگم کردهاند و نتوانستم آنها را بخورم. تو ديگر نمىتوانى از دستم در بروي. بيا جلو که مىخواهم تو را بخورم.' | |||||||||||||||||||||||||||||
قاطر گفت: 'من که نمىگويم مرا نخور. اما اجازه بده قبل از اينکه مرا بخورى جلويت من 'شاتير ـ مايتر' بشوم بعد مرا بخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
گرگ گفت: 'ياالله زود باش.' | |||||||||||||||||||||||||||||
قاطر بازى 'شاتير ـ ماتير' درآورد و دويد رفت توى طويله و در را بست. گرگ ديد او هم نيامد. رفت و رفت تا به يک اسب رسيد. ديگر از گرسنگى داشت مىمرد. به اسب گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- 'اى اسب! من بايد تو را بخورم. تکان نخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
اسب گفت: 'اگر مرا اينطورى بخورى فايدهاى ندارد. بگذار بروم از پدرم 'قبضى ـ برات (رسيد) ' بياورم بعد مرا بخور.' | |||||||||||||||||||||||||||||
اسب هم رفت توى طويله و ديگر برنگشت. گرگ از گرسنگى بىحال و بىرمق رفت و رفت تا به جلوى لانهاش رسيد آن قوت با حال زار خواند: | |||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||
ترجمهٔ فارسى: | |||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||
گرگ اينها را خواند و گريه کرد. از آن طرف يک نفر که هيزم جمع مىکرد در آمد و گفت: | |||||||||||||||||||||||||||||
- آى پدر سوخته گرگ! مىگذارى يک نفر مثل من هيزم جمع کند؟' | |||||||||||||||||||||||||||||
گرگ گفت: 'پدر سوخته تو هستي. مىگذارى يک بدبختى مثل من جلوى خانهاش ... بخورد؟' | |||||||||||||||||||||||||||||
مردى که هيزم جمع مىکرد سنگى برداشت توى سر گرگ کوبيد. گرگ همان جا افتاد و مرد. | |||||||||||||||||||||||||||||
- (قصه) گرگ نادان | |||||||||||||||||||||||||||||
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۱۸ | |||||||||||||||||||||||||||||
- حسين داريان | |||||||||||||||||||||||||||||
- انتشارات الهام و نشر برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ | |||||||||||||||||||||||||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...