گداعلى
دوشنبه 22 آذر 1389 7:42 AM
گداعلى
|
مردى بود ساده و از مردمان قديم بهنام گداعلى و زنى داشت به نام فاطمه که بسيار زيرک و باهوش و تدبير بود. روزى فاطمه به شوهرش گفت: 'مرد! امروز برو پيش خواهرت بپرس که آرد گندم را در هر من چقدر بايد نمک ريخت.' خواهر گداعلى در چند فرسنگى بود. گداعلى بدون چون و چرا آب و نان برداشت و رفت و رفت تا به محل خواهرش رسيد. خواهر از رسيدن بردار خيلى خوشحال شد و برادرش بعد از گفت و گوهاى اوليه حال قضيه را تعريف کرد. خواهرش گفت: 'مقصود زن تو اين بوده که تو را از خودش دور کند مگر نمىداند که در يک من آرد چقدر نمک بايد ريخت.' گداعلى گفت: 'خواه يا ناخواه آمدهام.' خواهرش گفت: 'در هر من آرد گندم بايد يک سير نمک ريخت.' |
برادرش خوشحال شد و از خواهرش خداحافظى کرد و در بين راه تکرار مىکرد 'منى يک سير' که مبادا فراموش کند تا رسيد به خرمنگاهى ... تا رسيد بدون 'خرمن برکت' گفتن هى گفت: 'منى يک سير' ... و چوبکارى و کتک. و سرانحام اين که بگو 'منى خروار، يک دانه بر صد' و او هم تکرار مىکرد تا رسيد به دو نفر چوپان که رختهاى خود را مىجستند مبادا کيک و شپش داشته باشد، باز گداعلى گفت: 'منى خروار، يک دانه بر صد' ... و چوبکارى و کتک. و سرانجام اين که بگو 'يکى نماند' و او تکرار کرد تا رسيد به دهى که يک نفر مرده بود. چون از گداعلى شنيدند که مىگويد 'يکى نماند' کتک و چوبکارى شروع شد. آخر سر به او گفتند: 'فاتحه بده.' او هم رفت و مرتب مىگفت: 'فاتحه' اتفاقاً به دهى رسيد که در آنجا عروسى بود. چون شنيدند که او مىگويد 'فاتحه' به سرش ريختند و شروع کردند به زدن او. عاقبت به او گفتند: 'شادى کن و کلاهت را به هوا بينداز' او هم راه افتاد و همين کار را تکرار کرد تا رسيد به مرغزارى که در آنجا مردى صياد در کمين آهو بود و گداعلى شروع کرد به انداختن کلاه به هوا و مرد صياد شروع کرد به زدن او ... و آخر کار به او گفت: 'مثل من خميده راه برو.' و گداعلى خيمده رفت و رفت تا به کاروانى رسيد و شترها و قاطرها که بار شکستنى داشتند رم کردند و بارو بنهها شکست. ساربانان رسيدند چماقهاى خود را حوالهٔ سر گداعلى کردند و فرياد زدند که : 'مگر کمرت خرد شده که اين طور راه مىروى و اين همه خسارت به ما رساندي؟' گداعلى بيجاره گفت: 'چطور راه بروم؟ ساربانها گفتند: 'شق راه برو.' |
و گداعلى شروع کرد به شق راه رفتن تا به در خانهاش رسيد و در زد. زن گفت: 'کيست که در مىزند؟' و او که اسمش را فراموش کرده بود جواب داد: 'منم شقزن' زن گداعلى گفت تا اسمت را نگوئى در را باز نمىکنم و تو را نمىشناسم. ناچار شب در کوچه خوابيد. سفيده زد و وقت نماز شد و ملاى آبادى داشت به مسجد مىرفت تا نماز بخواند. گداعلى به ملا سلام کرد و ملا جواب داد: 'ٌعليکمالسلام مشهدى گداعلي' و او که اسمش به يادش آمده بود، خوشحال شد و گفت: 'خدا پدرت را بيامرزد، انگار جان مرا خريدي، عوض اين محبت امشب بيا خانهٔ ما.' |
گداعلى در زد و اسم خودش را گفت و داخل خانه شد و به زنش گفت: 'ملا امشب مهمان ما است.' زن بدخلقى کرد که مهمانى خرج زياد دارد و گداعلى گفت: 'هر چه لازم باشد مىگيرم و مىآورم....' ملا چون شب به خانهٔ گداعلى آمد، زن به شوهرش گفت: 'برو سبزى بخر.' گداعلى رفت که سبزى بخرد. زن يک دسته هاون آورد و رو به روى ملا شروع کرد به چرب کردن آن. ملا گفت: 'مادر! پرسيدن عيبى نباشد، دسته هاون را چرا روغن مىمالي؟' زن جواب داد: 'اى ملا جان، شوهرم عادت بدى دارد، هر مهمانى به خانه مىآورد پيش از شام، اين دسته هاون را به او مرهم مىکند، چون تو ملاى ده ما و دوست ما هستى دلم برايت مىسوزد. دسته را روغن مىزنم که آسان فرو رود.' ملا ترسيد و گفت: 'آفتابه ناريد؟' زن گفت: 'چرا.' ملا آفتابه را برداشت و به بهانه شاشيدن از حياط بيرون شد، آفتابه را انداخت شروع کرد به دويدن که ناگاه گداعلى با دستهٔ سبزى رسيد و از ملا پرسيد. زن گفت: 'ملا ديگ را برداشت و رفت.' گداعلى تکه نانى برداشت و دنبال ملا راه افتاد و فرياد زد: 'اى ملا جان، صبر کن که سرش را در زنم.' و ملا باز دويد... زن زيرک هم ديگ پلو را قايم کرد تا با فاسقش بخورد. قصهٔ ما به سر رسيد. کلاغ به خانهاش نرسيد. |
- گداعلى |
- قصههاى ايرانى، جلد سوم عروسک سنگ صبور ـ ص ۲۴ |
- گردآورى و تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...