کوزهٔ شکمو
دوشنبه 22 آذر 1389 7:39 AM
کوزهٔ شکمو
|
يکى بود، يکى نبود. زير گنبد کبود، غير از خدا هيچکس نبود. يک کوزهاى بود که خيلى شيره دوست داشت. هر جائى که شيره مىديد، با عجله مىدويد. مثل گردو قِل مىخورد. مىغلتيد. بهطرف شيره مىرفت و آن را تا ته سر مىکشيد و به هيچ کس هم نمىداد. آخر اين کوزه خيلى شکمو بود. |
کوزه شکمو، بعد از خوردن شيره، دستى به شکمش مىکشيد، مىخنديد و گوشهاى دراز مىکشيد. مىخوابيد و همهاش هم خواب شيره مىديد! |
يک روز کوزه شکمو هر جا رفت، هر جا که گشت، شيره پيدا نکرد که نکرد با خودش گفت: 'حالا چه کار کنم؟ از کجا شيره پيدا کنم؟' |
کمى فکر کرد. دستهايش را پشتش گذاشت. راه رفت و فکر کرد، اما عقلش به جائى نرسيد. از اين پرسيد. از آن پرسيد. تا اين که فهميد خانهٔ ارباب ده، پر از شيره است. آن هم چه شيرهاي! مثل قند و عسل. |
ارباب ده هم مثل کوزه، شکمو بود. خيلى هم اخمو بود. يک انبار شيره داشت، اما به هيچکس نمىداد. حتى به بچهها هم نمىداد. به زنش هم نمىداد. فقط خودش مىخورد. روز به روز هم بيشتر باد مىکرد و چاق مىشد. |
کوزهٔ شکمو دهانش آب افتاد. شال و کلاه کرد. راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به زنبورک، زنبور کوچک، زنبور طلا، زنبور بلا! |
زنبورک گفت: 'سلام کوزه! .....چى شده؟ چطور شده؟ چرا مىدوي؟ با اين عجله کجا مىروي؟' |
کوزه شکمو ناراحت شد. اخمهايش تو هم رفت. دستهايش را به کمرش زد و گفت: 'آهاى زنبورک .... زنبور کوچک! کوزه چيه؟ کوزه کيه؟' |
زنبور طلا، برق بلا، پرسيد: 'پس چى بگويم؟' |
کوزه گفت: 'بگو کوزه جان، کوزهٔ مهربان، کجا مىروي.' |
زنبور گفت: 'آقا کوزه جان .... کوزهٔ مهربان، چرا مىدوي؟ با اين عجله کجا مىروي؟' |
کوزه گفت: 'مىروم شيره بخورم، چاق بشوم، خوشحال و سردماغ بشوم.... قِل بخورم، غَلت بزنم، شادى کنم، بازى کنم!' زنبور طلا، دهانش آب افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. وِزوِزى کرد. چرخى زد و گفت: 'آقا کوزه جان... مرا هم مىبري؟ به من شيره مىدهي؟' |
کوزه شکمو گفت: 'چرا ندهم؟ چرا تبرم؟ بيا برويم.' |
دوتائى با هم راه افتادند. کمى که رفتند، به يک جوالدوز رسيدند. جوالدوز، سوزن دوخت و دوز، پرسيد: 'کوزه، کجا؟ شال و کلاه کردى چرا؟' |
کوزه ناراحت شد. دوباره اخم کرد. شکمش را جلو داد. دستهايش را به کمر زد و گفت: 'آهاى جوالدوز، سوزن دوخت و دوز.... کوزه کيه؟ کوزه چيه؟' |
پرسيد: 'پس چى بگويم؟' |
کوزه جواب داد: 'بگو کوزهجان، کوزهٔ مهربان ... شال و کلاه کردى چرا؟ مىروى کجا؟' |
جوالدوز گفت: 'آقا کوزه جان، کوزهٔ مهربان... شال و کلاه کردى چرا؟ مىروى کجا؟' |
کوزه گفت: 'مىروم شيره بخورم. چاق بشوم. خوشحال و سردماغ بشوم.... قِل بخورم، غَلت بزنم، شادى کنم، بازى کنم.' |
جوالدوز تا اسم شيره را شنيد، آب دهانش راه افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. گفت: 'مرا هم مىبري؟ ... به من هم شيره مىدهي؟' |
کوزه گفت: 'چرا ندهم؟ چرا نبرم؟ بيا برويم. خيلى دير شده، بايد بدويم.' سه تائى راه افتادند. کمى که رفتند، به يک کلاغ و مرغ رسيدند. آنها هم دنبالشان راه افتادند. |
نزديک غروب بود، هوا داشت تاريک مىشد که به ده رسيدند. خانهٔ ارباب را ديدند. بوى شيره تو کوچهها پيچيده بود. کوزه ايستاد. سرش را بالا کرد. به دور و بر نگاه کرد. بو کشيد و گفت: 'بهبه!... چه شيرهاي! معلومه که تازه است، خيلى هم خوشمزه است.' |
بعد بهطرف خانهٔ ارباب دويد. قِل خورد. غلتيد تا به خانهٔ ارباب رسيد، اما در خانه بسته بود. کلون در هم خسته بود، خوابيده بود. خواب مىديد. خوابهاى خوب. خواب يک باغ پر از گل. خواب دشت سر سبز، خواب يک حوض نقلى با ماهىهاى گُلي. |
کوزه صدايش کرد: 'کلون در، اى بى خبر! بيدار شو. حالا که وقت خواب نيست. اينجا که رختخواب نيست!' |
کلونِ در از خواب پريد. چشمهايش را ماليد. سه، چهار تا خميازه کشيد. سرش را بالا کرد. برّ و برّ به آقا کوزه نگاه کرد. بعد پرسيد: 'چى شده؟ چطور شده؟ دزد آمده؟' |
کوزه جواب داد: 'نه بابا، دزد کجا بود؟ در را واکن. مرا جا کن. مىخواهم به انبار بروم، شيره بخورم، چاق بشوم، خوشحال و سرحال بشوم.... قِل بخورم، غلت بزنم، شادى کنم، بازى کنم!' |
کلون در گفت: 'اگر در را واکنم، اگر تو را جا کنم، به من هم شيره مىدهي؟' |
کوزه گفت: 'چرا ندهم؟ يک کم مىدهم.' |
کلون، در را باز کرد. کوزه و دوستانش توى خانه رفتند. |
کوزه به مرغ گفت: 'خانم قدقدا، مرغ پا کوتاه .... مرغک چاق، دوست کلاغ، برو تو اجاق.' |
مرغک چاق، رفت تو اجاق. |
کوزه رو کرد به کلاغ و گفت: 'آقا کلاغک، آقا قارقارک! برو تو حياط، سر آن درخت.' |
کلاغ پريد و روى درخت نشست. بعد سوزن دوخت دوز، همان جوالدوز، رفت تو جعبهٔ کبريت. زنبورک هم پريد توى يکى از گيوههاى ارباب نشست. |
هوا تاريک شده بود. آقا کوزه، پاورچين بهطرف انبار رفت. انبار پر از شيره بود. آقا کوزه خيلى خوشحال شد. با عجله بهطرف ظرفهاى شيره دويد و يکى يکى از آنها را سر کشيد. يک قُلُپ از اين، يک قُلُپ از آن. آنقدر هول شده بود که نمىدانست چه کار کند. کى مِلِچ و مُلوچى راه انداخته بود که بيا و ببين. صدايش تا هفت تا خانه آن طرفتر مىرفت. همين موقع، ارباب که تازه چراغ را خاموش کرده بود و سر جايش دراز کشيده بود، صداى کوزه را شنيد. از جا پريد. به دور و بر نگاه کرد. بعد زنش را صدا کرد: 'بلند شو زن!... انگار دزد آمده.' |
زن با صداى خواب آلود گفت: 'بگير بخواب..... سر شبى دزد کجا بود؟!' |
ارباب دراز کشيد و چشمهايش را بست، اما هنوز چشمهايش گرم نشده بود که دوباره صدائى شنيد. از خواب پريد. بهطرف گيوههايش رفت. يک لنگه را پوشيد، اما تا پايش را توى آن يکى لنگه گذاشت. زنبور طلا، برق بلا، نيشش زد. کلاغ او را از روى درخت ديد. به طرفش پر کشيد و چند تا نوک جانانه به سرش زد. دوباره فرياد ارباب به هوا رفت. زنش را صدا زد و گفت: 'زود باش چراغ را روشن کن که ...' |
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که با سر خورد زمين، زن با ترس بهطرف قوطى کبريت دويد. تا درِ قوطى کبريت را باز کرد، سوزن رفت توى دستش و جيغش را درآورد. بهطرف اجاق دويد تا از آنجا آتش بردارد و چراغ را روشن کند. خانم قدقدا، مرغ پا کوتاه، مرغک چاق، دوست کلاغ، توى اجاق بال و پرى زد. خاکسترها توى چشمهاى زن پاشيد. دوباره جيغش به هوا بلند شد. |
از سر و صداى آنها، مردم ريختند توى کوچه. آقا کوزه که شکمش پر شده بود، قِل خورد و قِل خورد. به نزديک در رسيد. خواست از در بيرون برود که کلونِ در جلويش را گرفت و کوزه با التماس گفت: 'بگذار بروم.' |
کلون گفت: 'مگر نگفته بودى به تو هم شيره مىدهم؟' |
کوزه گفت: 'حالا وقتش نيست. بگذار بروم بعداً مىدهم' . |
کلون گفت: 'نه .... نمىشود. تا سهمم را ندهي، نمىگذارم از اينجا بروي.' |
کوزه شکمو ـ که دلش نمىآمد حتى يک ذره هم شيره به او بدهد. دوباره با التماس گفت: 'بگذار بروم بعداً مىدهم.' |
بعد خواست به زور از آنجا رد بشود، اما نتوانست. آن وقت عقب رفت و جلو آمد و محکم خودش را به در زد. در باز شد. کوزه روى زمين افتاد و سرش شکست. تمام شيرهها هم ريخت روى زمين. |
کوزه شکمو با سر شکسته، دوان دوان و لنگان لنگان از آنجا دور شد. مرغک چاق و آقا کلاغک و زنبورک و جوالدوز هم دنبالش رفتند. |
آن وقت بچههاى ده که خيلى شيره دوست داشتند، سراغ شيرهها رفتند و شروع کردند به خوردن. |
- کوزهٔ شکمو |
- پهلوان پنبه (يازده افسانهٔ ايرانى) ـ ص ۴۶ |
- انتخاب و باز نويسى: محمدرضا شمس |
- نشر افق، چاپ اول ۱۳۷۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...