کچل
دوشنبه 22 آذر 1389 7:26 AM
کچل
|
دخترى بود که هر چه خواستگار برايش مىآمد جواب رد مىداد. پرسيدند: 'مگر نمىخواهى شوهر کني؟' گفت: 'هر که توانست مرا بخنداند، زنش مىشوم.' |
جوانهاى ده مىرفتند به خانهٔ آن دختر. شوخىها مىکردند. لطيفهها تعريف مىکردند، اما دختر نمىخنديد که نمىخنديد. |
اين دختر يک پسرخالهٔ کچلى داشت و کچل مدتها بود که به خانهٔ خاله نيامده بود. اين کچل يک روز رو به مادرش کرد و گفت: 'مادر! مىخواهم به منزل خاله بروم.' مادر گفت: 'اين که گفتن ندارد، حتماً خاله چشم انتظار تو است.' |
اين بود که کچل يک کولبار هيزم برداشت و به خانهٔ خاله رفت. خاله همين که خواهرزاده را ديد، خوشحال شد. ناهار که خوردند، کچل به راه افتاد. |
خاله گفت: 'کجا مىخواهى بروي، بعد از چند سال که به خانهٔ ما آمدهاي، لااقل يک شب بمان.' کچل گفت: 'نه! بروم بهتر است، نمىخواهم شما را ناراحت کنم.' خاله گفت: 'ناراحت کنم کدام است، مگر تو جاى ما را تنگ مىکني؟' کچل گفت: 'راستش را بخواهى يک نفر بايد تمام شب سرم را بمالد تا سوسک سرم را نخورد و خوابم ببرد.' خاله گفت: 'اى خواهرزاده! يعنى ما مادر و دختر نمىتوانيم يک شب تو را نگه داريم؟' کچل که ته دلش راضى به ماندن بود، پذيرفت و ماند. |
شب که شد، پس از شام و شبنشيني، کچل شروع کرد به چرت زدن. خاله، سر کچل را روى زانويش گذاشت و بنا کرد به ماليدن. دخترخاله گوشهاى نشسته بود و فکر مىکرد و جوراب مىبافت. |
پاسى از شب رفته بود که خاله گفت: 'دختر جان! مىترسم سر پسر خالهات را سوسک بخورد و رسوائى بالا بيايد. بيا کمى سر پسرخالهات را بمال تا من چرتکى بزنم.' دخترخاله گفت: 'اشکالى ندارد.' و خاله يواشکى سرکچل را بلند کرد و روى زانوى دخترش گذاشت. و دختر بنا کرد به ماليدن سر کچل. کمکم حرکت دستش کند شد و خوابش برد. |
کچل که خواب نبود، آهسته چشمهايش را باز کرد و دخترخاله را ديد که مست خواب است. اين بود که يواشکى سر '....' ش را گذاشت توى دست دختر. دختر همين که چشم باز کرد سر کچل را ديد که به اندازهٔ يک تخم کبک شده است. نتوانست خوددارى کند و شروع کرد به خنديدن. |
کچل گفت: 'همهٔ اين کلکها براى اين بود که بخندانمت، دختر خاله!' دختر خاله ناراحت شد و رفت توى فکر. خاله گفت: 'دختر جان! ناراحت نشو، کارىست گذشته و کسى هم خبر ندارد.' |
کچل گفت: 'کسى خبر ندارد کدام است، من شرط را بردهام.' |
دختر مادر را به بد و بيراه بست تا صبح شد. صبح که شد دختر فرار کرد و به کوه رفت. مادر شروع کرد به گريه و زارى که، دخترم از دست رفت. و دختر توى کوه فرياد مىزد: 'من 'مرد' نمىخواهم، اصلاً 'مرد' نمىخواهم.' |
کچل گفت: 'خاله جان! ناراحت نباش. من او را به خانه مىآورم' و مقدارى گندم برشته برداشت و توى کيسه ريخت. و به راه افتاد. دختر همينکه چشمش به کچل افتاد، فرار کرد. و همينطور فرياد مىزد: 'من 'مرد' نمىخواهم، من 'مرد' نمىخواهم.' کچل هم فرياد مىزد: 'من 'زن' نمىخواهم، من 'زن' نمىخواهم.' گاهى به هم نزديک مىشدند. و اين وضع ادامه داشت. |
تا اينکه بهتدريج به هم نزديک شدند. دختر گفت: 'چيزى دارى بخورم؟' کچل گفت: 'کمى گندم برشته آوردهام، آنرا با هم سهم مىکنيم.' دختر گفت: 'باشد.' |
کچل گندم برشته را از کيسه بيرون آورد. نيمى را خود برداشت و نيمى را به دختر داد. گندم را که خوردند تشنهشان شد. دختر گفت: 'اين طرفها چشمه هست؟ من که از تشنگى نمىتوانم طاقت بياورم.' کچل گفت: 'آرى چشمه هست و من هم تشنه هستم.' و بهطرف چشمه رفتند. سرچشمه که رسيدند دختر گفت: 'اول تو آب بخور.' کچل گفت: 'نه! اگر من اول آب بخورم نفسم در مىرود. ' دختر گفت: 'من پشتت را نگه مىدارم که نفست در نرود.' کچل گفت: 'باشد.' و خم شد و آنقدر آب خورد تا تشنگيش بر طرف شد. |
نوبت دختر که رسيد، کچل دو دستش را گذاشت پشت دختر و گفت: 'راستى يک سوراخ ديگر هم هست، آنرا چه کار کنم؟' دختر گفت: 'نمىدانم.' کچل گفت: 'حال که تو نمىدانى پس من اين 'گندم سهم کن' را روى آن سوراخ مىگذارم.' دختر گفت: 'باشه.' |
و دختر که آب مىخورد، بهتدريج حال ديگرى پيدا مىکرد، که ناگهان متوجه شد کار از کار گذشته است و کچل او را تصاحب کرده است. |
همينکه سربرداشت، کچل گفت: 'حال که تو 'مرد' نمىخواهي، مىروم.' |
دختر گفت: 'چه کسى گفته 'مرد' نمىخواهد؟ مىخواهم.' |
اين بود که از جاى برخاست و با کچل به خانه آمد و آن دو زن و شوهر شدند. |
- کچل |
- افسانههاى اشکور بالا ـ ص ۱۱۶ |
- گردآوردنده: کاظم سادات اشکوري |
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...